گنجور

 
عثمان مختاری

شب تیره ای بود مانند قیر

نتابنده ماه و نه تابنده شیر

فلک بسته گویا در صبحگاه

گشاده در دوزخ و دود آه

ز ماهی سیه تا به مه بد جهان

سر پاسبانان به خواب گران

که ناگاه مضراب وارونه کار

بیامد بر خیمه شهریار

پری را مر آن دیو بد در کمین

کمین برگشود و ربود از زمین

مهی نو که گفتی که اکنون ربود

و یا دیو مهر سلیمان ربود

یکی تندی بادی برآمد نژند

خرامنده سروی ز بستان بکند

عقابی برون تاخت با صد شکوه

خرامان تذروی ببرد از گروه

ز چنگال بلبل گلی بود زاغ

و یا کشت بادی فروزان چراغ

یکی نعره زد ماه تابنده چهر

که بربود دیو آن مهت از سپهر

چو خواب گران است ای گرد نیو

بهوش آ که بردم ستمکاره دیو

چو بشنید آواز دختر دلیر

سر از خواب برداشت آن نره شیر

ندید آن دلاور دلارام را

نگار سمن بود خود کام را

شب تیره و ماه پیدا نبود

برآمد ز جان سرافراز دود

همی بود با ناله آن کامیاب

چنین تا برآمد ز کوه آفتاب

بخواند آن زمان گرد جمهور را

بگفتا که ای کرد فرمانروا

دلارام را برد مضراب ریو

بمن گوی اکنون یکی جای دیو

بدان تا بسویش برانم سمند

سر دیو وارونه آرم به بند

دلارام را نیز آرم بدست

ببرم سر دیو واژون پرست

چو جمهور بشنید آهی کشید

بلرزید و رخ کرد چون شنبلید

سپهدار را گفت بگذر ازین

مکن رای آهنگ دیو چنین

که آن دیو واژونه نابکار

نتابد رخ از لشکر صد هزار

گه کین چو زی سنگ چنگ آورد

سر پیل نو زیر سنگ آورد

بود این پسر زاده اهرمن

ورا هست در کوهساران مکن

دو دیگر کزین جای تا جای اوی

بسی هست راه ای جهان جنگجوی

به مغرب ورا جای در کوهسار

بود ای دلاور یل کامکار

یکی قلعه در کوه دارد بلند

بود اندر آن قلعه دیو نژند

سپهبد چو بشنید شد خشمناک

بگفتا بدارنده آب و خاک

که زین برنگردم ز پشت سمند

بدان تا نیارم سرش زیر بند

کنون ترک جام و می و خواب کن

بسیج ره رزم مضراب کن

کنون راه بنماد شو راهبر

مرا بر سر دیو بدخواه بر

بدو گفت جمهور کای نامدار

دو راهست اید(ر) مغرب دیار

یکی از ره ژرف دریا بود

یکی دیگر از سوی صحرا بود

ز دریا توان بر بریدن دو ماه

به شش ماه صحرای راه هست راه

بدین راه رو کانت نیکوتر است

ازین دو کدامت ببین در خور است

بگفتا که دور است از این هر دو راه

شکیبا نباشد دلم بر دو ماه

که این جای ارژنگ تنها بود

دو دشمن بدینسان توانا بود

نشانی که از راه نزدیک هست

مرا روشن این روز تاریک هست

بدو گفت جمهور کای پاکزاد

یکی راه نزدیک دارم بیاد

ولیکن مر آن راه دارد خطر

ز عفریت و از شیر و غولان نر

همه پشته پر مار و پر جاودان

همه جای دیوان بد کاردان

توان رفت زین راه هر شب و روز

ایا نامور گرد گیتی فروز

همه بیشه یکسر پر از گرگ و پیل

ز هر بیشه تا بیشه ای بیست میل

چنین است نه بیشه در پیش راه

که گفتم ابا پهلوان سپاه

سپهدار گفتا بسیج سفر

بکن با دو صد مرد پرخاشخور

که در راه هر یک چو شیر نوند

نبرده سوار دلیران بوند

بسیج سفر گرد جمهور کرد

جهان را پر از فتنه و شور کرد

سپهدار گفتا به ارژنگ شاه

سپردم تو را با خداوندگاه

هم ای در بمان با سپاه گران

مکن جنگ می باش با سروران

وگر بر تو تنگ آید این روزگار

سپه بر سوی کوه کش کن حصار

بدان تا من آیم از این راه باز

چو کوهست با درد و رنج دراز

بدو گفت ارژنگ کای کامکار

چرائی چنین سست نااعتبار

دو لشکر چنین تا در کارزار

مبادا که برمن شود کارزار

گر این سرخ پوش اندر آید به تاو

بمانم به چنگال او چون چکاو

همه کار من گشت خواهد تباه

بترسم درآید به خاکم کلاه

مزن با درفش ستیزنده مشت

بخود برمکن روزگارت درشت

بدین راه هرگز نرفت آدمی

ازین رو ندید است کس خرمی

سپهدار گفتا مکن روی زرد

ازین کار دل را می آور به درد

نیای من آن رستم زال زر

به مردی شد از هفت خوان ره سپر

کجا بود در بند کاووس شاه

شد از هفت خو(ا)ن پهلوان سپاه

به دیوان مازنداران رو نهاد

ز بند گران داد شه را نژاد

ز دیوان بپرداخت آن بوم و بر

به دیوان جهان کرد زیر و زبر

که عندی و سجه چو دیو سفید

قمیران و اولاد و ارژنگ بید

سرانشان بگرز گران نرم کرد

چو برگرز دست یلی گرم کرد

کنون من ازآن تخمه دارم نژاد

نترسم از آن راه با کین و زاد

یکی پاسخ افکند زی سرخ پوش

که ای نامور گرد با رای و هوش

سه هفته نگهدار بر جای پای

بدان تا من آیم از ین ره بجای

از آن پس بکوشیم در کارزار

به بینیم تا چیست انجام کار

بگفت این سروری راه آورید

ز ره گرد بر اوج ماه آورید

ولیکن از آن روی آن سرخ پوش

چو روز دگر شد برآمد بجوش