گنجور

 
عثمان مختاری

وزین رو چه (آن دید) ارژنگ شاه

نمانده کلاه و شکسته سپاه

فرستاد زی خسرو زنگبار

یکی نامه از خون دیده نگار

که ای شاه ما را به فریاد رس

که در آتش افتاده ام همچو خس

شکستی چنین آمد از کین مرا

بماندم کنون در دم اژدها

بیاری اگر شاه آید برم

بگردون گردان بساید سرم

که با من چنین بود پیمان تو را

ایا شاه بارای و فرمان روا

که جائی که آید مرا کار پیش

بیاری سپاهی ز اندازه پیش

کنون گر بیاری سپه سوی من

بیاری برافروزد این روی من

چو شد نامه نزدیک آن نامدار

شد آگه از آن رزم آن نامدار

یکی نامور گرد سرهنگ داشت

که با فیل گردان سر جنگ داشت

جهانجوی را نام نسناس بود

بکین اندر آن همچو الماس بود

دوره سی هزار ازیلان برشمرد

بدو داد گفت ای سپهدار گرد

از ایدر برو تازیان با سپاه

بیاری به نزدیک ارژنگ شاه

به شمشیر بستان ز هیتال باج

ابا گنج و آن باره و تخت عاج

سپار آن همه خود به ارژنگ شاه

وز آنجای برکش سوی من سپاه

برآورد نسناس زنگی ز جای

سپاهی برآمد غو کره نای

بیاورد آن لشکر بیشمار

سرافراز نسناس خنجر گزار

به نزدیک ارژنگ شاه سرند

بدشت سرند آن سپه صف زدند

جهان پر شد از لشکر زنگبار

سراسر بکردار دریای قار

جهان سربسر مرد زنگی گرفت

ز لشکر همه دشت تنگی گرفت

چو ارژنگ دید آن سپه شاد گشت

دلش بود در بند آزاد گشت

زسلطان کجرات هم مرد خواست

وزین روی او یاری آورد خواست

ز کجرات آمد سپه سی هزار

ابا گرد شنگاوه خنجر گزار

چو نزدیک ارژنگ شنگاوه شد

بتن شاه ارژنگ را آوه شد

دگرباره شه ساز لشکر گرفت

جهان سربسر گرز و خنجر گرفت

دو هفته به نسناس شنگاوه شاه

برآراست رزمی به آئین راه

در گنج بگشاد و زر دادشان

زره با کلاه و کمر دادشان

در بسته را زر کلید آورد

هنر بی هنر را پدپد آورد