خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۳۰ - و من طبقة الثالثه و یقال من طبقة الرابعه ابوبکر الکتانی
... شیخ الاسلام گفت هر کس که خبرنه در عیان بگذارد وی هالک شود خبر در عیان چون بود چنانک آن جوان و آخر آن ظریفتر بودید که هم از عبدالرزاق بشنودی کی مشایخ آن مه اند کی ظاهر ایشان چون ظاهر عام بود و باطن چون باطن خاص کی شریعت برتن است و حقیقت برجان و سر
شیخ الاسلام گفت که بوبکر کتانی گوید کی میان بنده بالله هزار مقامست یکی نور و یکی ظلمت هر بنده که نور او درست گشت از مقامی هرگز باز نگردد بوعثمان٭ گوید که هرکه می باز گردد از راه می باز گردد نه از نشان و هم کتانی گوید من لم یتادب باستاذ فهو بطال و هم کتانی گفت کن فی الدنیا ببدنک و فی الآخرة بقلبک
شیخ بوبکر رازی گفت کی شیخ بوبکر کتانی رحمه الله در پیری نگرست سر سپید و موی سپید و سوال می کرد گفت هذا رجل اضاع امرالله فی صغره فضیعه الله فی کبره گفت بخوردی و جوانی فرمان الله تعالی ضایع کرده تا الله تعالی ویرا در پیری فرو گذاشته خوار و ذلیل یعنی ار او بجوانی فرمان او گوشیدی ویرا به پیری بسوال و ذل حاجت نبودی که پیران اهل سنه هر چند مهمتر می شنوند پس بر خلق و چشم و دل خلق عزیزتر می شنود و هم وی گفت اذا صح الافتقار الی الله صح الغنابه لانهما حالان لایتم احد هما الابصاحبه ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۳۶ - و من طبقة الرابعة عبداللّه بن محمد بن منازل
... شیخ الاسلام گفت که این باکو گفت که عبدالله سیاری گفت که محمد بن عبدالله سیاری گفت که محمد بن عبدالله الجوسقی گفت که استحلاء الطاعات بلیة و التلذذ بها علة والفرح بها قلة و فی ترک الطاعات خروج عن الملة
شیخ الاسلام گفت کی شریعت بی حقیقت بیکارست و حقیقت بی شریعت بیکار و هر که راه نه میان این دو برد بیکاریست
شیخ السالام گفت که عبدالله عصام مقدسی مصطفی را بخواب دید اورا گفت یا رسول الله حقیقت این کار که ما در آنیم چیست گفت شرم از حق که با خلق خالی بی و برفت بر اثر او برفتم گفتم یا رسول الله بفزای گفت خشنودی بر خلق که با حق بی ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۴۶ - و من طبقة الرابعه ابوجعفر محمدبن علی النسوی
معروف به محمد علیان نسایی از مهینان مشایخ نسا بوده از اجله اصحاب بوعثمان حیری محفوظ گوید که وی امام اهل معارف است و وی از نسابیامدی قاصد ببوعثمان به نشاپور بپرسیدن مسایلی را ازو در راه نان و آب نخوردی تا کی بوی آمدی ویرا بدیدی و آنچ خواستی بپرسیدی
شیخ الاسلام گفت از وی ببوعثمان و بباحفص٭ می آمدی روا بودی طعام خوردن لیکن مقصود او چیزی دیگر بود ووی از بزرگترین مشایخ است همت ازو و ویرا کرامات بود ظاهر وی گفت الزهادة فی الدنیا مفتاح الرغبة فی الآخره ووی گفته من اظهر کرامته فهو مدعی و من ظهرت علیه الکراسات فهو ولی و قال الفقر لباس الاحرار والغنا لباس الابرار و قال من صحب الفقراء فلیصحبهم علی سلامة السر و سخاء السر و سخاء النفس وسعة الصدر و قبول امحن بالنعم و قال کلام الرجل فیمالا یعنیه یورث فعل مالا یعینیه و فعله ما لا یعنیه یسقط عن درجات ما یعنیه و کان منکرا علی المدعین اشد الانکار
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۵۲ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوبکر الدقی شیخ الشام
... شیخ الاسلام گفت کی دقی وقتی در بادیه بزارید گفت آلهی ازان حقیقت خود که مرا دادی بهره من چیزی بر دل من آشکارا کن تا جان من بیاساید چیزی بروی بگشادند زاری بروی فتاد کامستید کی تباه شدید گفت الهی بپوش که من طاقت ندارم آنرا بپوشیدند
شیخ الاسلام گفت که پنهان کردن غیب و اهل غیب از الله تعالی رحمت است که آن درین جهان نکویزد هر چیزی که ازان آشکارا شود یا اماکی آنکس را در وقت ببرند یا عقل وی طاقت آن ندارد احوال و رسوم وی متغیر شود غیبی و حقیقی نهان به تا بسر آن شوی در سرای غیب و حقیقت که این دنیا سرای بهانه است و زندان تا یک راه کی مدت فراسر شود و آن نان خورده آیذ و در حقایق و غیب باز شود و الله المستعان
بوبکر رازی گوید کی دقی گوید علامة القرب الا نقطاع عن کل شییی سوی الله و هم وی گفت کلام الله اذا اضاء علی السرایر با شراقه ازالت البشریة برعوناتها قال ابونصر الطوسی سیل الدقی عن سوء ادب الفقراء مع الله فی احوالهم قال انحطاطهم من حقیقة العلم الی ظاهر العلم
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۵۹ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوعبداللّه الخفیف
... سفینان عیینه گوید امام فقهاء مکه استاد شافعی واحمد و جز ازو که سفیان ثوری را بخواب دیدم کی در بهشت از درخت بدرخت می پرید و می گفت الحمدالله الذی صدقنا وعده پس بمن نگریست و گفت الحمدلله الذی صدقنا وعده پس بمن نگریست و گفت پسر عیینه چنان کن که تراکم شناسد و مردمان و کم پدید آیی که من گروهی بدیدم کی انگشت نمای خلق بودند یعنی به پارسایی و نیک مردی بیشتر هلاک گشتند و در سر آن شدند بنزدیک همه خلق آن مه باشد که قبول دارد و جاه و دنیا دارد و بنزدیک اینان اومه بود کی درویش تر و غریب تر و بیکس تر و مفلس تر و بی جاه و بی قدرتر و مهجورتر و در کار دنیا ضعیف تر و بیچاره تر که کار اینان بضد همه عالمست مایه این قوم او ایذ و وطن او غربت ایذ و نیاز وافلاس دکان او ایذ و نیستی اینان هستی اینان ایذ
شیخ الاسلام گفت که میره از نشاپور پیر بوده از صوفیان سید ملامتی به نسارفت بزیارت یا بکاری و یک خادم باز و و آنجا ویرا قبول بخاست عظیم و مریدان بسیار پدید آمد ووی ازان رنج می بود و شغل دل فزود خواست که برود چون بازگشت خلق عظیم با وی بیرون آمدند و یاوی فرا رفت استادند پرسید از خادم که ایشان کیاند گفت بخدمت تو می آیند او صبر کرد چیزی نگفت تا ببالاء آمد بسر راه وی رسید فرا بالا و بادمی جست بزور وی شلوار بازکرد و بول کردن آغاز کرد و می فاند تا همه جامهاء ایشان پلید گشت و آن خود آن قوم گفتند احسنت اینت شیخ اینت معاملت همه منکر از وی بازگشتند و وی یک مرید داشت که باوی بیرون آمده بود پس وی می یفت دل پرانکار که این چه بود که وی کرد قوم مریدان را ارادت تازه و نظرهاء نیکو باوی می آنید تبرک و خدمت را نگر که او چه کرد میره می رفت تا آب آمد وی رفت همچنان با مرقع و جامه دران آب و خویشتن بشست و بیرون و فرا رفت ایستاد و روی باز کرد خادم را گفت نگر کی انکار نکنی که آفتی بدان عظیمی و فتنه و شغلی بزرگ باین مقدار بولی از خود باز توان کرد و آن بآب پاک گشت چرا مؤنت آن باید کشید چه بکار آیند جز از انک مردم رعنا و معجب کنند و از مایه مردم خورند و شغل دل افزایند و آن قبول پیش از عیب باشد چون عیب اندک پدید آید یا کاری نه بر مراد ایشان همه منکر کردند
شیخ الاسلام گفت که دانی که او آن چرا کرد از شادی آن که ازیشان آمده بود آن برو واجب شد اگر در خشم شدی ازیشان اگر ایشان کافر بودندی الله ایشان را همه زاهدی دادی
قال علی بن المولد رایت فیما یری النایم اخی ابا اسحق فقلت له اوصنی و قال علیک بالقلة و الذلة الی ان تلقاء ربک و گفت چکار است درزی را باتبر هر کس را کار خویش و هر درخت ببار خویش شیخ الاسلام گفت که قبول پس آن باشد کی عیب تو بداند آن نه قبول بود که عیب اندک پیدا شود انکار آرد که آدمی محل عیب است نگر قبول دادی بپا کی و بی عیبی و راستی که چون نقص پدید آید برسد که فریشتگان معصوم اند و مقدس و آدمی معیوبست و ظلوم و همه عمر مراعات می باید کرد و خدمت و شیخ بر می باید چید که مرید من ایذ تا وقت زکاة چیزی از مال خود بده ذل ترا دهد پس تو مرید اوای نه او مرید تو مرید تو آن بود که او آن کند که تو باید و علم خود ورجهل تو بنهد و پسند خود در ناپسند تو بذارد و خوش آمد خود درنا خوش تو گم آرد و صواب خود در ناصواب تو صواب انگارد و قبول از اصل دارد نه از فرع از باطن و مایه سری بتو نگرد نه بفعل و معاملت تو و عیب تو بگذارد مگر در شرک وانخرام که آن بابی دیگر است و آنجا فرا صحبت نبرد که اصل عقید تست و طریقت که مرد برانجا بگذرد بعمدا یا بدعوی اباحت تو باید که بروی براه عقیده راست و استقامت نیکو و از آنجا فرا باوی یک قدم فرا ننهی تا آنگاه کی وی بر راه آید ار خود آید ویرا فرو گذاری موقوف مگر که خطایی بود یا تلبیس یا جرم یا ندامتو اضطرار که خلق مضطر و مقهور و مجبورند زیر حکم و قضاء حق تعالی می راند هر چه خواهد برانک خواهد و مراد او دران او داند و ازو فرا خلق او نگری تا خصومت بریده گردد مگر حکم شرع در پای آید که فرا قدم فرا نتوان نهاد بضرورت والله المستعان و علیه التکلان و نسیه الله العافیه والسلامة فی القلب و هو مقلب القلوب و الابصار و نعوذ بالله من الفتن کلها ظاهرها و باطنها یا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علی دینک و طاعتک و سنة رسولک و علی طریق حقیقتک واجعل من وراینا بفضلک و رحمتک و کرمک
شیخ الاسلام گفت که خواجه علی حسن شیخ کرمان و پسینه مشایخ وی داروخانه داشت و کار بنظام و اوقاف بسیار و مریدان بسیار و نیکو معاملت و وی دعوی مریدی شیخ عمو کردی و تاوی بنه رفت از دنیا وی بست باز نگذاشت شیخ الاسلام گفت که بوطالب خزرج بن علی البغدادی است استاد بوعبدالله خفیف٭ بود شیخ بوعبدالله گوید که من خدمت وی می کردم و وی علت شکم داشت خون می فروشد طشت در وی می نهادم وقتی غایب بودم وی آواز داد که شیرازی من بنمی شنودم دیگر باره آواز داد گفت شیرازی هین لعنک الله من بشتافتم و طشت بوی دادم علی دیلم پرسید از ابوعبدالله خفیف که تو آن لعنک الله چون بشنیدی از روی گفت چون رحمک الله ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۱ - و من طبقة الخامسة ایضاً بوعبداللّه رودباری
... شیخ الاسلام گفت کی بوعبدالله باکو گفت که بوعبدالله الرودباری گفت التصوف ترک التکلف و استعمل التظرف و حذف التشرف شیخ الاسلام گفت کی بوالقاسم بوسلمه باروردی خطیب گفت که شیخ بوعبدالله رودباری گفت کی حدیث نوشتن جهل از مردم ببرد و درویشی کبر از مردم ببرد فاذا اجتمعا فناهیک به نبلا
شیخ الاسلام گفت که بوسعید مقری گوید که باقله می خورم با شیخ بوعبدالله رودباری باقله برگرفتم پسندیده نامد با جای نهادم شیخ مرا گفت با جای منه خود را بنه پسندیدی در راه درویشی می نهی که بخور
شیخ الاسلام گفت محمد شگرفت گفت در کلوخ خلاهم انصاف است من می گویم که در کاسه هم انصاف است که خورد تراوی و ایثار بروایی و رحمت نرهی و انصاف دهی در همه چیز
شیخ الاسلام گفت کی شیخ بوعبدالله با نیک به ارغان پارس بوده نام وی احمد بن ابراهیم بن با نیک به ارغان پارس بوده نام وی احمد بن ابراهیم بن با نیک شاگرد بندار ارغانی٭ و شبلی دیده عمرو صد و اند سال بود چون سخن گفتی دو تن بودندی بر دو دست وی پاک می کردند که دندان نداشت آب از دهن وی بیرون فتادی
شیخ الاسلام گفت که بونصر قبانی پیر من ایذ شیخ بوعبدالله با نیک دیده بود و بوعمرو اکاف٭ به اردن ووی جنید دیده بود و حدیث داشت من بروی حدیث خوانده ام وی گفت مرا که شیخ بوعبدالله با نیک کگفت که شبلی گفت روزی بر منبر که حق جنید گفت که غیبت حرامست ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۷ - و من طبقة السادسة ایضاً ابوبکر السوسی الصوفی
... بیرون آمد و هنوز هرگز دروی نشد
شیخ الاسلام گفت کی خواجه سهل صلعو کی گفت من تصدر قبل آوانه فقد تصدی لهوانه شیخ الاسلام گفت که با جلالت سهل صعلوکی که پدر وی پسر ویرا یعنی خواجه سهل ویرا در کوزه فقاع کرده بنیکویی سخن درین باب و ظرافت وی روزی خواجه سهل گفت در درس خود که محیمیه گفت اهل خود را می گفت ووی چنان بود از بزرگی که نام وی می توانست برد که وی گفت در همه قرآن این شگفتر می آید که الله تعالی می گوید فراموسی واصطنعتک لنفسی شیخ الاسلام گفت که مرا حسد است درین سخن که وی گفته و هو ابوالطیب سهل بن محمد بن سلیمان الصعلوکی الامام توفی بنشاپور فی رجب سنه اربع و اربعمایه توفی ابوه الامام ابوسهل محمد بن سلیمان الصعلوکی الفقیه بنشاپور فی ذی القعده سنه تسع و ستین و ثلثمایه و هو محمد بن سلیمان بن هارون بن موسی بن عیسی بن ابراهیم بن بشرالحنفی ابوسهل الصعلوکی امام وقته فی علوم الشریعة و واحد زمانه والمتفق علی تقدمه علی لسان الولی والعدو و کان مع تمام علمه فضله تقدم علوم هذه الطایفه و کان یتکلم فیه باحسن کلام صحب الشبلی و المرتعش و ابا علی الثقفی و رافق اباالحسن البوشنجی و ابا نصر الصفار النشاپوری٭ و کان حسن السماع طیب الوقت قال ما عقدت علی شیء قط و ماکان لی قفل و لا مفتاح و لا مررت علی درهم ولادنا نیرقط قال السلمی و سمعته و سیل عن التصوف فقال الاعراض سمعت الشیخ ابا عبدالله محمد بن علی الوراق یقول سمعت علی بن الحسن المحرم الصوفی یقول سمعت الشیخ ابا الحارث محمد بن عبدالرحیم الخبوشانی الصوفی یقول سمعت ابا عبدالرحمن السلمی٭ یقول سمعت اباسهل الصعلوکی و سیل عن السماع فقال یستحب لاهل الحقایق و یباح لاهل العلم و یکره لاهل الفسق والفجور
دانشمند ابوالمظفر پنج دهی پیش شیخ الاسلام حکایت کرد که از بوم سابق شنیدم مبادر رقی برقة البیضا کی سهل صعلوکی گفت پسر بوسهل که عقوق الوالدین یمحوه التوبة و عقوق الاسناذ لا یمحوه شییء البته شیخ الاسلام گفت کی خواجه بوسهل از مشایخ صوفیان است سخن گوی بزبان حقیقت در چهار در تصوف گوم او گفته که شصت و اند سال عمر منست هرگز دست در جیب نکرده ام بر چیزی نزده ام لابی سهل الصعلوکی ...
... شیخ الاسلام گفت که من فرا شیخ عمو گفتم که تو شیخ بوعلی صباهانی دیده
گفت دیده ام و از وی حکایت یاد دارم یکی آنک وی کاغذها چیدی از راه و آن حسبت است تمام که کم یابی که نه نام الله باشد وار هیچ نباشد حروف را حرمت است و گفت که کاغذ را حرمت است بآنک در علم بکار آید و آن و قلم طلسم دانش و سخنست شیخ بوعلی کاغذ کی برداشته از زمین بروی بنشته بود تازه بخط نوکی بوعلی هذابراتک من النار
شیخ الاسلام گفت که من وقتی در طرز خود بودم نشسته و دران ایام کی واداشته بودند مرا از مجلس از زبر طزر پاره کاغذ فرو افتاد بخط سرخ نوشته که فرج ...
... شیخ الاسلام گفت که درمانده از صحبت تو از اشک حسرت می لذت یابد یا بنده تو پس چه باید گور لیث پوشنجه بخدا بان است چون وی برفت اورا یاران بودند بر سر گور وی جایکی کردند چهار طاقکی بر بام خانه ودران می ودند تا یک یک می رفتند و بر پهلوی وی دفن می کرند رحمهم الله شیخ عمو می گفت که این گور فلان نار فروش است و این آن فلان و با من می نمودی گوریان وی
شیخ الاسلام را خوش می آمد و ببسندید از موافقت و استقامت ایشان و گفت کی محمد عبدالله گازر گفت که همه نیکویی خود بآن می بینم سبب آن دانم کی لیث پوشنجه با من رازی کرد مزه او در حلق می فروشد لیث پوشنجه وقتی در رود هراه غرق شد می طپید گفت الهی اکنون مرا فرو گرفتی اکنون برگ آمدن ندارم ار مرا بسلامت بیرون آری سه بار ترا سوره قل هو الله بخوانم گفت ازان برستم نه سالست تاد آنم کی بخوانم نمی توانم هر گه کی می گویم که احد مولی گوید آنم که تو می گویی که احد که ایذ مرا بار سر برد
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۸ - و من طبقة الخامسة ایضاً ابوالحسین جهنم همدانی
... شیخ الاسلام گفت کی وی قزین بافتی روز بوالحسین سرکی بمکه گفت میان صوفیان بودم در مسجد حرام که از درویشی سخن می رفت وی گفت چند گویی درویش ار درویشی بر دیوار بنویسند یکی از ما بانجا فرو نگذرد و هر کس می گوید که درویشم قوم بشورید گفتند این چیست که او می گوید باش اکنون ما نه درویشانیم گفتند جولاهی آمده ما را از درویشی بیرون می نهد آنچ مشایخ بودند گفتند چنانست که او می گوید جنگ برخاست و نقار باز بپراگند وقت عمره آمد شیخ بوالحسین سرکی بعمره شد باز آمد وقت نماز آمد نماز کرد و جماعت همه حاضر بودند وی برخاست و فرا سر هر یکی می شد و بوسه بر سر ایشان می داد و عذر می خواست یکی از مشایخ ویرا برادر خوانده بود گفت حق بگفتی ایشان که دران دانستند و مشایخ مهینان با تو یار بودند اکنون آمدی ازان باز بودی بقول سفیه چند
وی گفت من باز نه بوده ام اما من هر گه بعمره می شد در راه چند آیت قرآن برخواندمی و ورد بسیار امروز در راه می گفتم با خود که او چنین گفت او را چنین گویم و فلان را چنین گویم همه راه در خصومت بودم اکنون امدم خود را و دل خود را باز رهانیدم ایشان خواهید حق بید خواهید بر باطل من دل خود را کردم یعنی فراغت دل خود را که فراغت دل بخصومت بیهوده دریغ بود کسی را که دل بود شیخ محمد ساخری او ایذ که این مرد بسر گور مصطفی گفت که مهمان تو آمده ام یا رسول الله که مرا سیر کنی یا این قندیلها درهم شکنم یکی بشیخ محمد ساخری آمد ویرا خواند و خرما و خوردنی ساخته بود ویرا سیر کرد و گفت چه گفته بودی رسول خدای را و می خندید بگفت آنچ گفته بود گفت تو از چه می گویی گفت خفته بودم مصطفی بخواب دیدم مرا گفت مرا مهمانیست بس بدخوست ویرا بخانه بر و سیر کن و ویرا بگویی که جای فرا بدل که ایذر بار زونه پس بداشت شیخ جوال گر از یاران ایشانست با هم بوده ا ند در صحبت شیخ الاسلام گفت که شیخ عمو گفت که وقتی بمکه تنگی افتاده بود صوفیان قومی متأهل شدند و ولیمها می دادند تا حال فراخ ترگشت و بر معلوم افتادند شیخ جوال گر هم زنی خواست آن شب بود روز دیگر بطبیت فرا صوفیان گفت نه بحلی از سوی من که آن چنان خوش نبود از چند گاهها فرامن بنه گفتند
شیخ الاسلام گفت که شیخ عمو گفت که شیخ احمد جوال گر تنها نان خوردی وی گفت از بهر آنک روزی با پیری هم کاسه بودم پاره گوشت برداشتم پسند نامد با جای نهادم وی بانگ برمن زد گفت چیزی که خود را نمی پسندی چرا بر دیگری می پسندی در دهن نه ازان وقت فرا تنها طعام می خورم تا بادب شوم شیخ عمو گفت که پس ازان ویرا بخراسان دیدم همه تنها می خورد وی مجاور حرم می بود و از فرغانه بود یعنی شیخ احمد جوال گر ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۶۹ - و من طبقة السادسة ایضاً ابوالمظفر الترمذی رحمه اللّه
... شیخ الاسلام گفت کی پدر من هم هیچ جانوری نکشتی و ان مذهب ابدال بود و ایشان از ابدال بودند و اهل کرامات مردی وقتی خوش گشت فرشته خود را دید ویرا گفت چه باید کرد تا مردم شما را بیند گفت هیچ جانور نباید آزرد این مرد هیچ جانور نمی آزرد فریشته می دید روزی مورچه ویرا بگزید لیته در وی زد لیته بجامه باز داد تا آن مورچه بیفتاد پس آن هرگز فرشته ندید
شیخ الاسلام گفت وقتی امیرجه سفال فروش بر در دکان بود یکی فراد کان وی شد ساعتی بنشست عجوزی فراز آمد گفت هین ای زراق فلانکس برفت به جنازه نمی آیی و برفت امیرجه در پیش دکان ویرا ندید ساعتی وی بیرون آمد آن مرد ویرا گفت کجا بودی گفت در پیش دکان گفت من درآمدم ترا ندیدم گفت آن عجوز دیدی که فراز آمد گفت فلانکس برفت به یمن یکی برفته بود بشدم و نماز بر جنازه کردم و باز آمدم این در راه افتاده بود برگرفتم خواهی پاره جزع یمانی بود
هم وی گوید که وقتی به بلخ گذشتم در هواقبه بسته بودند برقبه خنیاگری چیزی می زد و این بیت می گفت ...
... و بوالحسین سال به را شیخ الشیوخ می خواندند بشیر از بوده سید و یگانه وقت در روزگار خود پیر پیر عباس بود و عمران تلتی بخانه وی آمدی و مشایخ جهان بخانه وی آمدندی
شیخ الاسلام گفت که ابراهیم بی مهمان چیزی نخوردی طریق ابرهیم بود مهمان خانه ویرا ابوالضیفان می خواندند
و شیخ عمو گفت که نخاوندی دیگ پختی تا مهمان نبودی و شیخ عباس فقیر هروی گفت که عمران تلتی چیزی نخوردی بروز بی مهمان چون مهمان رسیدی بازو خوردی و چون نرسیدی روزه داشتی روزی نزدیک نماز شام رسیده بود آفتاب زردی بگاه کسی نرسیده وی نیت روزه کرد تا آفتاب زرد بیگاه مهمان در رسید و وی را بحدیث فرا می داشت تا روزه من تمام شود کی بیگاه بود آن شب حق تعالی را بخواب دید الله تعالی باوی گفت عمران تو با ما عادت داشتی نیکو ما با تو سنتی داشتیم نیکو تو عادت خود بدل کردی ما نیز سنت خود باتو بدل کردیم بیدار شد رنجه و اندیشه مند و تلت ده است بنزدیک مصر بس برنیامد که آن مصری یعنی والی کس فرستاد بآن ده بشمار کردن و آن ده تلت همه ملک عمران بود آن کس عامل که بوی فرستاده بود ترسا بود بروی زور کرد و وی را از انجا بکند و ویرا ببایست گریخت
شیخ الاسلام گفت که شیخ عباس گفت مرا بشیراز بودم پیش شیخ بوالحسین سالبه در خانگاه که یکی درآمد ما ندانستیم و نشناختیم کی وی کیست شیخ بوالحسین دروی نگریست گفت عمران تویی گفت بلی شیخ برخاست برپای باستقبال وی باز شد وویرا در برگرفت باز برد و بنشاند خجونده دید کی در چشم وی می ر فت شیخ گفت ویرا این چه بود که در تست می دوندگفت وفی شیء و در من چیز است ازان بی خبر بود عباس گفتکه شیخ مرا گفت هروی زود ویرا بگرمابه بر ببردم و شیخ جامه تن خویش بیرون کرد و بگرمابه فرستاد چون فارغ شد بیرون آمد و جامه شیخ دروی پوشیدم آمدیم تا خانقاه آن شب دعوة شاختند بشکوه که شیخ الشیوخ بوالحسین سال به بخانه وی بسیار بوده بود که هر سال همه مشایخ یکراه بخانه وی امدندی بمصر بآن ده تلت و وی دعوتی کردی دعوت جمع شیخ گفت باری یک چند بنزدیک من باشد تا مگر بآن خدمتها که وی کرده بلختی قیام نمایم چون دیگر روز بود بامداد عمران پای افزار خواست شیخ گفت بروی گفت بروم شیخ رنجه شد گفت روزی چند باری بنشین تا براسایی گفت بروم من مردی معاتیم نباید که در من تنعم بیند نه پسندد بروم سر بمحنت خود باز نهم تا خود چه بود شیخ عباس گفت که پس ازان ویرا در مصر یافتند در ویرانی مرده و هوش یک گوش وی بخورده
شیخ الاسلام گفت که شیخ بوالحسین سال به گفت که هر کی عشرت از صحبت باز نداند او نه صوفیست عشرت وقتیست و صحبت جاویدی وقتی بوالحسین سال به فرا خادم گفت چه می سازی درویشانرا گفت حلوا پانیذ گفت درویشانرا می پانیذ حلوا کنی جز از شکر مساز و در خدمت کردن درویشان ومراعات کردن ایشان ویرا عجایبهاست ...
... و انت عیدی و مهرجانی
بوسعد مالینی گوید که بوالعباس گفت محمد بن ابراهیم الحربی بحربیه بغداد که شبلی گفت من انس بالمال خبل و من انس بالناس عزل و من انس بالعمل شغل و من انس بالله وصل
ابونجم گوید هلال بن احمد بن یوسف البردعی که از شبلی پرسیدند که توکل چیست گفت الخروج من المعلوم و ترک الشوق الی المعدوم والقیام مع الله بلا حظ و کل لایح یلوح له کان الله عز وجل حسب بذلک اللایح ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۷۱ - فصل فیالمعرفة والتوحید
... گفت بآنک هر که فرا کردم او باز کرد دانستم که همه او احمد حنبل گوید که معرفت نه مخلوق است که مخلوق به خالق نرسد مخلوق به مخلوق رسد خضر گفت احمد حنبل را رحمه الله کی سره گویی از بهر این لفظ را
شیخ الاسلام گفت که اول مرد در اثناء شناخت منت ایذ تا منت او به بینی و سبق او بشناسی شناخت چیست چراغ که مولی بخودی خود فرا خفی تو دارد کس و چیزی درین میان نگنجد و جوب معرفت را سبب دانم وجود معرفت را نه هر که اوشناسد کار او باریک و هرکه نشناسد راه تاریک غایت آن معرفت که الله خلق را ارزانی دارد که ازان برتر نرسد چون مرد بآنجا رسد چنان حیران گردد خواهد که زهره وی بشگافد چون درماند بشهادت عام آید پس چون نداند که به لااله الا الله بکجا رسد بیش وانگرد تا بجا آرد معرفت خاص از عام پس آنچ بران برگذشته باشد آنرا خست بیند چون آن خستی بدید این بدانست العارف انما یعرف مقامه اذا جاوزه فاذا التفت الیه منه او من غیره استحسنه فصیح له مقامه الذی ارتقی الیه و لایراه مادام قایما فیه البته در تجلی سلطان معرفت جز از یکی فرا دید نیاید دیگر همه بهانهعلم معرفت آنست که ذکر را ملازم بود و مشاهدت را ملازم بود همواره رقیب ازل بود و گوش و آن سبق خوی تو فرا افگند از دنیا سیر آیی و با خود به پیکار دریاد او پیچی و همواره شاد بسبق اختیار را دست بداری آن چه آن تو آید خجل بی و هر چه ازو آید بآن راضی بی خاطر را غلام بی و جان را تابع بی جوینده پسین روز بی و فدای پیشین روزبی
فدیت بنفسی بل فدیت بمهجتی و قلبی ایاما عرفتک فیها
معرفت و محبت و توحید را اندازه نیست ارصد هزار سال یک رهی هر روز دریای معرفت باز گذارد از غایت هنوز کجا رسیده باشد جنی٭ گوید من عرف نفسه فقد عرف ربه هر کی خود را شناخت بعجز اورا شناخت بقدرت و هر که خود را شناخت بخطا او را شناخت بعطا سبحان آن خدایی که عجز رهی از معرفت معرفت انگاشت عشق صورت جان آمد و معرفت صورت دل معرفت انواع است معرفت استدلالی مزدوران راست و معرفت احتجاجی معرفت خذلان است یعنی عقلی و معرفت واسطه معرفت مضطران است معرفت رجا آمیز معرفت گدایان است و بیم آمیزان متنافران است معرفت غرق در توحید کجاست معرفت آنست معرفت که چیزی یابم معرفت ناجوان مردان است معرفت حسبتی افتادن و خیزان است و آنک فزاید و کاههد عازیتی است آنک تواسیر و مقهور کد کار آنست معرفت که ازان نشان است مبین و ازان بیان است و بر معروف بهتان است و آنک آنرا گویانست بمعرفت طغیان است و آنک زبان ازان ناگویاست دوست بران معرفت گواست شناخت الله بس عزیز است هرکجا که هست غم نیست و میان مرگ و زندگانی فرق نیست
معرفت سه است اصل آن معرفت تقریری الست بربکم معرفت تصدیقی معرفت تحقیقی از معرفت اصل عبارت علت است معرفت از صحبت مه است معرفت خود صحبت است شناخت او گیمیاست ار ذره بر جن و انس او کنند همه بار یاوند معرفت چیست اول استقامت دوستی غایت آن توحید ولایت در نظر است قیمت در صحبت است ملک در معرفتست در خدمت و جهد یافت حق نبود یافت او در صحبت است ملک در معرفتست در خدمت و جهد یافت حق نبود یافت او در شناخت است قرب صحبت در روح سرور راست شفیع فرازو ایذ راه باو او ایذ حکمت دیده است که بران معرفت بینی و معرفت دیده است که بران شی حقیقت بینی حقیقت دیده است که بران شی او بینی
پاداش شناخت اوچیست مگر یافت عارف بمعرفت برمعروف سبق نکرد در معرفت و یافت هم دوگانگی است تو کجا بودی که او ترا بود که بودی گه او را بودی عارف چه کرد در نگرست جز از تو نبودی راه بگرفت برو از چپ و راست او گریخت فرا تو رسید راست او که خاک شناسد داند که طلب تو نروید از آب پندار طالب یافت تو نروید
عرفوا الحق بالحق للحق ...
... شناخت خدا در ورع است و ورع در میان قلب است کم از سر موی نظر مولی بآنست آن هوا کی عرش دروست دران بنه کویزد که دران روع بکویزد شناخت دواست نورست که در دل افتد ازان عبارت نتوان در دو جهان او گفت کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف ملکا و تعرف ملکاات شناسدات شناسد کت شناسد از حق معرفت کس سخن نگفت در میان جان می بود ببرک زبان نمی شود جان آنرا میدان می بود اما زبانرا توان نمی بود از دیدار شناخت نیاید که دیدار بر مقدار شناخت ایذ
شیخ الاسلام گفت که معرفت صوفیان می تصنیف کنی و شرح کنی آن نه مقال است که در سماع آید تو بجان راه جان او بنتوان شناخت آن وقت که ترا روح نماند و جز از شناخت آن وقت او بشناسی معرفت بقهر است آدم با آن شناخت که الله را ایذر شناخت در بهشت بنشناخته بود نور مسکیدن معرفت او بنتوان و دید که آن از آن او فزاید چون فزود آید ازان عبارت نتوان کرد از بهر آنک کسی نه اهل آن بود که آن نخواهد یافت بنشنود و آنک داند بشنید گفتن حاجت ندارد شناخت صوفیان شناخت است آن دیگران پنداره است آن معرفت است که اینان بآن زنده اند اینان بازان می روند حیوة اینان آن معرفت ایذ اینان بازان می روند حیوة اینان ان معرفت ایذ از شناخت اینان عبارت نتوان آنجا که هست از آب پارگین بیش است و آنجا که نیست از کبریت سرخ عزیزتر است
او که ازین بهره ندارد هر چند که هنر او بیش بود از الله دورتر بود از بهر آنک او ببدل او چیز دیگر می پسندد پس از آنکه برین منکر است و آنک در دست دارد می گوید که حق این ایذ ...
... شیخ الاسلام گفت که معرفة سه است تری اعینهم تفیض من الدمع مما عرفوا من الحق نکته معرفت احاطت است بعین چیز آنچنانکه آنست و آن سه درجه است و خلق دران سه فرق اند درجه اول شناخت صفات و نعوت است چنانک رسید بخبر و معرفت دلایل و پیدایی شواهد و صنایع در صنعت بدیدن ببصیرة بنور قایم در سر و طیب حیوة عقل در کشتزار فکرت و زندگانی دل بنیکو نظری میان تعظیم و حسن اعتبار این معرفه عامه است آنک شرایط یقین نه بندد مگر باین که در صنایع صنعت پیدا و در رزق رازق پیدا بدلایل صنایع که کرد را کردگار باشد و خلق را خالق و رزق را رازق و آسمان معلق بداشته در هوا علی حال آنرا بردارنده است و نگاه داشته بقدرت علی حال با قوت است و این زمین را بگسترانیده و صنع را صانع و کوه بر زمین لنگر کرد بدانی که آنرا قادری است و این معرفت رسمی است که شیخ بوعلی دقاق٭ گفت معرفة رسمیة کقطرة و سمیة لاغلیلا یسقی ولا علیلا یشفی این شناخت عالم ایذ کفر و بیگانه خود باین مقر و باین معرفت در شکرت و انبازی که ار تصدیق آرد برسول و کتاب باثواب دیگران انباز باشد که گوران می گویند شکر یزدان را که چشم بیننده داد و گوش شنونده و زبان گوینده دست گیرنده و پای رونده و این معرفت شواهد که ساتر است عیب می پوشد و رازقست رزق می دهد باین معرفت شواهد بهشت واجب کند و از دوزخ دور کند و از سخط آزاد کند و احکام باین به پاء گردد وار گور محمد رسول الله بگوید هم بازیشان برهد
اما این معرفت دلایل صنایع پس سمع و تصدیق و قبول ورمت دران شرط کی مقدم بروسنت نبیت است کی نبیت و راء حجت است که آنچ خدای گفت من آنم و دین من آنست در کتاب خود آنچ پیغامبر گفت که وی آنست و دین وی اینست که خبر را از تصدیق بد نیست شواهد و صنایع پس سمعست که تا آن نبود آن درست نیاید ورنه بعقل مجرد بسر شدی وی پیغامبر و کتاب راه یافتندی نه بردند و نه یافتند کتاب باید و پیغامبر و پیغام کی حجت باینست بر خلق و آنکس که ازان استغنا جوید بدلایل و شواهد و صنایع بعقل مجرد وی ملحد است و بی راه که الله تعالی می گوید وان کانوا من قبل لفی ضلال مبین و این معرفت خبری را سه رکن است اثبات صفات بی تشبیه و نفی تشبیه بی تعطیل و نومید شدن از دریافت چگونگی و بپرهیزیدن از جستن تأویل و براسم و ظاهر باز ایستادن و وقوف کردن بجد برنام صفات وی افراط نه زیادت و نه نقصان که شرط رمت و نه قیاس و نه تشبیه نه کتمان ورسانیدن آن چنانکه رسید همچنان و نه ترسیدن ازان که تسلیم کردن بطوع و طبع و سکنیت و تفکر نه کردن در چگونگی آن و نه تکلف و نه تاویل و نه وی جان از گفت آن و شنیدن آن که معلوم از صفات حق تعالی را نام آنست و ادراک بآن قبول آنست و شرط دران تسلیم آنست و تفسیر آن یاد کردن انست
که تشبیه در اثبات در هیچیز نیست و نه انکار ورد از تنزیه در هیچ چیز و الله می گوید عز ذکره لیس کمثله شییء و هوالسمیع البصیر افمن یخلق کمن لایخلق قل هو الله أحد الله الصمد لم یلد ولم یولد ولم یکن له کفوا أحد ولله المثل الاعلی ای صفة الاعلی او هستی است با نام و صفت و مکان کو گفت چنین ام بهیچیز حاجت نیست هر چه کرد و کند بخواست راست پاک کرد و بعلم واسع و حکمت سابق و قدرتی نافذ قرآن سخن وی حق و وعده وی راست و رسولان وی امین و سخن وی بحقیقت بزمین موجود باو پیوسته دایم و حجت وی بآن قایم و امر و نهی وی محکم الا له الخلق والامر کل من عند ربنا ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۷۲ - مناجات:
آنک ترا شناخت شناخت اما کی شناخت و آنچ نمودی نشناخت هر چند کی تو بودی که شناخت قدر از جلال که پرداخت پس آنچ ترا شناخت لطف تو او را نواخت و قرب تو او را بزدود و فرا ساخت این گوینده این اشارت فکر تو با آب انداخت مسکین او که بصنایع بشناخت درویش او که او را از بهر احسان دوست داشت بیهوده او که بحهد خود جست او که او را بصنایع داند و به بیم و طمع پرستد و او که باحسان می دوست دارد در محنت مناغذ برگردد و اوکه بخویشتن جوید نایافته یافته پندارد که او ترا بصنایع شناخت نشناخت ازان با تو مزدوری ساخت او کی باحسان دوست داشت نداشت ازان در محنت راه شکایت برداشت و او که پنداشت کی ترا بخود یافت نیافت او بیهوده را تعظیم و شریعت پرتافت
عارف ترا بنور تو می داند از شعاع وجود عبارت نمی تواند محب ترا بآتش نور قرب می شناسد در آتش مهر می سوزد از ناز باز نمی بردارد خداوند یافت تو ترا دریافت می جوید از غرقی در حیرت طلب از یافته باز نمی داند از صنایع آن جوی که بران کویزد و از احسان آن جوی که ازان ریزد یافت بر زبان خبر که آویزد
بوالعباس عطا٭ گوید که معرفت دو معرفت است معرفت حق و معرفت حقیقت حق فران راه نیست خلق را امتناع صمدیت او و تحقیق ربوبیت او او می گوید ولا یحیطون به علما خلق را طاقت آن نیست وحد عظمت و کیفیت او کس را بآن ادراک نیست و احاطت را بآن راه نیست و دوگیتی در ذره از ان متلاشی است و ما قدروا الله حق قدره و سخن ابن عباس که گفت هفت آسمان و زمین در کف رحمن کم از سپندان دانه است
کسی پرسید از شیخ الاسلام که شناخت حق چون بود گفت آنچ شناخت بی چون بود آن شناخت یافتنست بود آن حیوة است نام و نشان آن یافت آن شناخت خود پس تو آید نه تو بآن می آید رفت ...
... اما درجه سدیگر از معرفت معرفت است مستغرق در محض تعریف نه استدلال و اجتهاد بآن پیوندد و شواهد بران دلالت نکند و بوسیلت مستحق نگردد و آن سه رکن است
یکی مشاهدت قرب و صعود از علم و مطالعت جمع و این معرفت خاص الخواص است اما از قرب عبارت بهتان است و نحن اقرب الیه من حبل الورید کی در حقیقت قرب حزاز قریب نماند که عقل و علم را دران راه نیست و در نحن اقرب جز از قرب چیست که بهر چه غایت نهی ازان نزدیکترست پس عبارت ببرید
سرحادث برسید پس چه ماند آنچ بود در قرب سخن دراز است و کوتاه است شبلی گوید ار مرا اختیار دهند در قرب و بعد من بعد گزینم پس گوید ...
خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان پنجم ارادتست
از میدان فتوت میدان ارادت زاید ارادت خواست است و مراد در راه بردن قوله تعالی قل کل یعمل علی شاکلته جمله ارادت سه است اول ارادت دنیایی محض است و دیگر ارادت آخرت محض سیم ارادت حق محض اما ارادت دنیایی محض آنست که قوله تعالی منکم من یرید الدنیا تریدون عرض الدنیا من کان یرید حرث الدنیا من کان یرید العاجلة من کان یرید الحیوة الدنیا و زینتها ان کنتن تردن الحیوة الدنیا و زینتها نشان آن سه چیزست یکی در زیارت دنیا بنقصان دین راضی بودن و دیگر از درویشان مسلمان اعراض کردن دیگر حاجتهای خود را بمولی بحاجتهای دنیا افگندن و ارادت آخرت محض آنست که گفت قوله تعالی من أراد الاخرة من کان یرید حرث الاخرة و نشان آن سه چیز سر یکی درسلامت دین بنقصان دنیا راضی بودن و دیگر مؤانست با درویشان داشتن سیم حاجتهای خود بمولی به آخرت افگندن و ارادت حق محض آنست که گفت قوله تعالی ان کنتن تردن الله و رسوله و نشان آن سه چیزست اول پای بر هر دو جهان نهادن و از خلق آزادگشتن و از خود باز رستن
خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان چهاردهم تجرید است
از میدان زهد میدان تجرید زاید قوله تعالی و لا تمدن عینیک تجرید در سه چیزست در تن و دل و سر تجرید نفس طریق قرایانست و تجرید دل طریق صوفیانست و تجرید سر طریق عارفانست تجرید نفس سه چیزست دنیا طلب ناکردن و بر فایت تأسف ناخوردن و آنچه بود نهفتن و تجرید دل سه چیزست آنچه نیست نبیوسیدن و آنچه هست قیمت نانهادن و بترک آن نترسیدن و تجرید سر سه چیز است بر اسباب نیارامیدن و در راه حق نشان خود ندیدن و از حق بجز از حق باز ناگشتن
خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان بیستم بصیرتست
از میدان یقین میدان بصیرت زاید قوله تعالی تذکروا فاذا هم مبصرون بصیرت دیده ور شدن است بصیرت بسه چیز است بصیرت قبول و بصیرت اتباع و بصیرت حقیقت بصیرت قبول رسید تست بیافت آشنایی قد جاءکم بصایر من ربکم و بصیرت اتباع راه سنت بصلابت سپردنست علی بصیرة انا و من اتبعنی و بصیرت حقیقت مولای خود را بدیده دل دیدنست تبصرة و ذکری لکل عبد منیب بصیرت قبول در نظاره تجارب و علامات و دلایل است و بصیرت اتباع در کتاب و سنت و آثار سلفست و بصیرت حقیقت چراغست در دل که اینکم و ندا در گوش که ایدرم و نشان روشن که با توأم
خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان بیست دوم لجأست
از میدان توکل میدان لجأ زاید قوله تعالی و ظنوا ان لا ملجأ من الله الاالیه لجاء باز پناهیدنست بیکجا و آن سه رکنست لجاء زبانست و لجاء دل و لجاء جان لجاء زبان اعتذارست و لجاء دل افتقارست و لجاء جان اضطرارست معنی اضطرار استنشاقست توکل کار بوی سپردنست و لجاء خود را بوی سپردنست توکل از وی بیوسیدن و لجاء ویرا بیوسیدن متوکل بعطا آرام گیرد و خداوند لجاء بوی آرام گیرد و در راه لجاء حجاب نیست و سود آنرا حساب نیست هر کجا لجاء نیست حقیقت او را مایه نیست و لجاء پیرایه درست کارانست و حلقه در حق بدست جویندگانست
خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان بیست و چهارم موافقت است
از میدان رضا میدان موافقت زاید قوله تعالی فاقض ما انت قاض موافقت استقبال حکمست بدل گشاده رضا پس از پیدا شدن حکم است و موافقت پیش از پیدا شدن آن و موافقت بسه چیز است برخاستن اختیار بنده از میان و درست بدیدن عنایت مولی و بریدن مهر از تحکم خویش و از دو گیتی و نشان برخاستن اختیار بسه چیزست یکی در بلا و عافیت یکسان بودن و بعطا و منع برابر بودن و بزندگانی و مرگ مساوی بودن و نشان بدیدن عنایت مولی بسه چیزست یکی آن که در دل وی شادی نهند که غمها بشوید و نوری بخشند که علایق بسترد و قربی دهند که تفرق ببرد و نشان بریدن مهر از خود و از دو جهان بسه چیز است یکی آن که حاجتهای وی با یکی افتد و هیچ حجاب نماند در دل که ویرا بپوشاند و امانی در دل وی راه نیابد هر که در حکم بر بیم آرمیده است صابرست و هر که در حکم بر امید آرمیده است راضیست و هر که در حکم بر مهر آرمیده است موافقتست
خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان سی و سیم خوف است
از میدان تواضع میدان خوف زاید قوله تعالی و اما من خاف مقام ربه خوف ترس است و ترس حصار ایمانست و تریاق تقوی و سلاح مؤمنست و آن سه قسم است یکی خاطر و دیگرمقیم سیم غالب آن ترس که خاطرست در دل آید و برگذردآن کمینه ترس است که اگر آن نبود ایمان نبود که بی بیم ایمنی روی نیست و بی بیم را ایمان نیست و نشانهای بیم ناپیداییست و آن پیرایه ایمانست هر کس را ایمان چندانست که بیم است دیگر ترس مقیم است که آن ترس بنده را ازمعاصی بازدارد و از حرام ویرا دور کند و امل مرد کوتاه کند سیم ترس غالبست و آن ترس مکرست که حقیقت بدان ترس درست آید و راه اخلاص بدان گشاده آید و مرد را از غفلت آن باز رهاند و نشان مکرده چیزست طاعت بی حلاوت و اصرار بی توبه و بستن در دعا و علم بی عمل و حکمت بی نیت و صحبت بی حرمت و بستن در تضرع و صحبت با بدان و بدتر از این همه دو چیزست بنده را ایمان دهد بی یقین یا بنده را بوی باز گذارد و این بیم تایبانست
خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان سی و هشتم تذلل است
از میدان خشوع میدان تذلل زاید تذلل بسزای نیاز خویش زیستن است و بخواری راه بردن است و بر آن تخم عز دو جهانی کشتن قوله تعالی و عنت الوجوه للحی القیوم و قد خاب من افتری و تذلل سه قسم است تذلل اجابت بصدق امر و معاملت بوفاقت فرمان و تذلل قصد با طلب حقیقت بزاد خاطر و تذلل آگاهی از اطلاع حق بر سر تذلل قبول امر را سه نشانست رغبت در علم و حرص بر ورد و نظر باریک وتذلل قصد را با حقیقت سه نشانست کم سخنی و دوستی درویشی و فکرت دایم و تذلل آگاهی را از اطلاع حق بر سر سه نشانست خواب چون خواب غرقه شدگان و خوردن چون خوردن بیماران و عیش چون عیش زندانیان و این طریق مستقیمانست
خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان هفتاد و سیم حیاتست
از میدان بصیرت میدان حیات زاید قوله تعالی او من کان میتا فاحییناه زندگانی دل سه چیزست و هر دل که در آن ازین سه چیز چیزی در وی نیست مردارست یکی زندگانی بیم است با علم و دیگر زندگانی امید با علم سیم زندگانی دوستی با علم زندگانی بیم دامن مرد پاک دارد و چشم وی بیدار و راه وی راست و زندگانی امید مرکب ببردارد و زادش تمام و راه نزدیک و زندگانی دوستی قدر مرد بزرگ دارد و سروی آزاد و دل وی شاد بیم بی علم بیم خارجیانست و امید بی علم امید مرجیانست و دوستی بی علم دوستی اباحتیانست و آن علم علم حدست و شرط در بیم و امید و در دوستی
خواجه عبدالله انصاری » صد میدان » میدان هفتاد و پنجم معرفتست
از میدان حکمت میدان معرفت زاید قوله تعالی تری اعینهم تض من الدمع مما عرفوا من الحق معرفت شناخت است و این سه بابست و سه درجه بر سه تربیت اول باب شناخت هستی است و یکتایی با هم مانستنی و دیگر شناخت تواناییست و دانایی و مهربانی سیم شناخت نیکوکاری و دوست داری و نزدیکی و معرفت اول باب بنای اسلامست و دیگر باب بنای ایمانست و سیم باب بنای اخلاصست راه فرا باب اول بدیده تدبیر صانعست در گشاد و بند صنایع و راه بباب دوم بدیدار حکمت صانعست در خور شناختن نظایر و راه بباب سیم بدیدار لطف مولی است در شناختن کارها و فرو گذاشتن جرمها و این باب باز پسین میدان عارفانست و کیمیای محبان و طریق خاصان طریق دل آرایی و شادی افزایی و مهرگشایی