گنجور

 
۱۲۲۱

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴

 

... ندانم از چه خیزد اینهمه اشک

که چندین آب در دریا نگنجد

مرا گفتی که جز من یار داری ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۱۲۲۲

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۰

 

... بارخت هرکو کند برمه نگاه

بر لب دریا تیمم میکند

مردم چشمم سیه جامه چراست ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۱۲۲۳

جمال‌الدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

... عاشقان را شربت جلاب ده

شکری زان لعل در دریا فکن

در هوایت ذره سرگشته ام ...

جمال‌الدین عبدالرزاق
 
۱۲۲۴

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة - فی الربیع

 

... ز بس غواصی باران نیسانی به خاک اندر

زمین مانند دریا شد زبس درها و گوهر ها

سپهدار بهار اکنون کشد در راغ لشگر ها ...

حمیدالدین بلخی
 
۱۲۲۵

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الخامسة - فی اللغز

 

... روزگار از تو تافته هر سر

چون فوج موج آن دریا باوج سما کشید مد آن سیل بحد زبی رسید اصحاب اقتراح اقداح بینداختند و شیخ را بزبان اعتذار بنواختند و با بینوایی خود درساختند و آنچه داشتند در وی انداختند بدانستند که گفتن گزاف حرفت سردان است و لاف زدن نه کار مردان

پس هر یک از آنچه داشت در میان نهاد و پیر جمله را در انبان آفتاب وار روی غربت بمغرب آورد و قصد دیار یثرب کرد ...

حمیدالدین بلخی
 
۱۲۲۶

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السابعة - فی التفضیل

 

... مالاح لی الا النوی و صدود

از نصاب نقصان جز لاف خسران نتوان زد و از حبایل شیطان جز شمایل بهتان مشاهده نتوان کرد چندین اختراع و نقل در راه ناقصات عقل نباید کرد که این دریا از آفات و آن بیداء از مخافات خالی نیست که گل رخسار و سمن عذار ایشان را خارها در پی است و شراب وصال ایشان را خمارها در رگ و پیهمه فتنه های عالم سر از گریبان و چشم های فتان ایشان بر میکند و همه زخمهای استوار از غمزه خونخوار ایشان بسینه احرار و دل ابرار رسد

اول فتنه ای که ملک بهشت آدم را در سر آن شد بتدبیر حوا بود که دانه بدید و دام ندید و عاقبت و لا تقر با در نیافت و اول قتیل در عالم کون هابیل بود که در راه این قال و قیل فرو شد ...

حمیدالدین بلخی
 
۱۲۲۷

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة عشر - فی التصوف

 

... ابصرت منها انجما و بدورا

پیر گفت ای جوان نوکار گرم رفتار قدم بر بساط حالت دار و از سر مقالت بر خیز بگوی آنچه واقعه راه است و بپرس آنچه محل اشتباه است که بی کشتی در دریا سباحت نتوان کرد و بیدلیل در بیداء سیاحت ممکن نگردد

گفتم شیخا اول بار قدم صورت است تا بتدریج بعالم معنی رسیم مرا بیان کن که علت کبود پوشیدن و از رنگها این رنگ برگزیدن چیست ...

حمیدالدین بلخی
 
۱۲۲۸

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الخامسة عشر - فی العشق

 

... دل با یاری بعشق پیوندی داشت

بحکم آنکه سیاحت این بیداء ندانسته بودم و سباحت این دریا نیاموخته گاه در حدایق وصل نوایی می زدم و گاه در مضایق هجر دست و پایی که تن در کوشش کار با کشش یار خونکرده و حمالی مثقله عشق نمی توانست و کیالی خرمن صبر نمی دانست ناگاه عشق دامنگیر و گریبانگیر شد

دل اسیر گشت و نقطه جان هدف تیر تقدیر شد دل شحنه طلب می کرد دست آویز را و جان رخنه می جست پای گریز را طبع هنوز در دام خام بود جز با وصال عشق نمی دانست باخت و دیده هنوز در کار نوآموز بود جز با خیال نمی توانست ساخت گیتی بخاصیت عکس عشق یکرنگی داشت و عرصه میدان عالم تنگی ...

... گفتی که بوصل از تو زیانی باید

دریافتن گهر زمانی باید

بدانکه عشق صورت جبر است که بیصبر بسر نشود و عشق جبری با سرمایه بیصبری راست نیاید پس کأس دیگرگون در داد و اساس دیگر گون نهاد و گفت بباید دانستن که عشق را دو مقام است ومحبت را دو گام صوفیان را مقام مجاهدت است و صافیان را مقام مشاهدت ...

حمیدالدین بلخی
 
۱۲۲۹

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السابعة عشر - فی مناظرة الطبیب و المنجم

 

... یکی در سخن از علم ابدان می سفت و دیگری حدیث از آسمان می گفت یکی صفت انجم و افلاک می کرد و دیگری نعت زهر وتریاک پرسیدم که این مجمع چیست بدین شکوهی و این حلقه کیست بدین انبوهی این دو پیر در چه کارند و از کدام دیار

گفتند یکی طبیبی است کرمانی و دیگری منجمی است یونانی امروز میقات مجادله و میعاد مقابله ایشانست گفتم مرا بدین کار شتافتنی است و این غنیمت دریافتنی پس بسپردن آن صف رایی کردم و خود را درصدر جایی دادم

او را دو تسبیح خود بگذاشتم و گوش بر صوت و استماع بداشتم منجم یونانی در کر و فر میدان بود و در اثنای جولان و دوران از نجوم و فلک و سماک و سمک سخن میراند و این آیه می خواند که تبارک الذی جع فی السماء بروجا و جعل فیها سراجا و قمرا منیرا ...

... در ترتیب هر عضوی هزار عجایب است و در ترکیب هر جزوی هزار غرایب بی نفسی بود از معرفت نفس خویش پرداختن و در هفتاد سال خدای عزوجل را نشناختن

اما علمت یا آکل الضبة ان الکواکب لا تغنی قدر الحبة و من عرف نفسه فقد عرف ربه پس ای شیخ چون تو شناسای اوقات سعادتی و دانای اسباب سیادت سباحت دریا و سیاحت بیداء بچه اختیار کرده ای و بصحبت عصا و انبان و سیوال خرقه و نان چون افتاده ای

یا من تروم من الانام معیشة ...

حمیدالدین بلخی
 
۱۲۳۰

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العشرون - فی السکباج

 

... اندر اطراف صحن اوپیدا

گور بیدا و ماهی دریا

یار و انباز کبک با تیهو ...

... تا نقد عشوه های ترا بر محک زنیم

گفتم ترا بدین احتجاج احتیاج نیست و درین باب الحال و لجاج نه که این رسمی است محبوب و مقصدی است مرغوب و سنتی است مندوب بالعین و الفراق کالریح و البرق بشتابم و فواید آن مواعد دریابم

پس شبی از شبها که ادهم شب بسوار مخلخل بود و چشم ایام بظلام مکحل فلک ردای نیلی داشت و هوا طیلسان پیلی ...

حمیدالدین بلخی
 
۱۲۳۱

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند

 

... و ربما لا یروی الغیم عطشانا

که در حرمان غواص دریا را خیانتی نیست و در نایافتن صید بیدا را گناهی نه وقت بود که از آفتاب روشنایی نیاید واز مشک ناب بویی نزاید

آزاده آن بود که در شداید صبور بود و در وقایع حمول و در مکاید جسور الکریم حمول و الییم خمول چون حرارت این سخن بدماغ پیر رسید ...

حمیدالدین بلخی
 
۱۲۳۲

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم

 

... در اثنای این عبارت از دیده دزدیده بمن اشارت کرد چون دانستم که این سخن بامن می گوید و این نوال از من میجوید کیسه از نقد بپرداختم و آنچه بود بوی انداختم

گفتار او را تحسین تصویب کردم و خلق را بر استماع سخن وی تحریص و ترغیب چون هنگامه عامه بگذاشت عصا و انبان برداشت ساعتی بر پای رأی میزدم و در عالم معامله دست و پای چون از هم بازگشتیم من در دریا نشستم او در بیدا و من بچین رفتم او بصنعا

معلوم من نشد که جهانش کجا فکند ...

حمیدالدین بلخی
 
۱۲۳۳

عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » قصیده در مدح معزالدین و الدنیا ابوالحارث سنجر بن ملکشاه و میرمیران قطب‌الدین

 

... ایا میری که از گرز و سنان و تیغ پیکانت

بود پیوسته اندر بیشه و دریا و کوه و در

هزبران را شکسته تن نهنگان را کفیده دل ...

... چو گردونیست پر انجم چو بستانیست پر ریحان

چو دیباییست پر صورت چو دریاییست پر گوهر

ز قولم خدمتی خواندند پیشت در مه روزه ...

عبدالواسع جبلی
 
۱۲۳۴

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - قصیده

 

... عالم چو روضه روضه جنت شد از ضیا

بستان چو لجه لجه دریا شد از سحاب

زین روضه روضه روضه رضوان شده زمین

زآن لجه لجه لجه دریا شده سراب

تا پشته پشته شد چمن از گلستان سمن ...

فلکی شروانی
 
۱۲۳۵

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در مدح ابوالهیجاء فخرالدین خاقان اکبر منوچهر بن فریدون شروانشاه

 

... جز منوچهر فریدون به فریدون نکند

تیغ او خاک چو دریا کند از خون عدو

جز چنین شه به چنان تیغ شبیخون نکند ...

فلکی شروانی
 
۱۲۳۶

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - قصیده

 

... الا تا در محیط آفرینش خلق را باشد

فلک دریا جهان کشتی هوا ساحل زمین لنگر

تو را باد از جلال و قدر و تأیید و شرف دایم ...

فلکی شروانی
 
۱۲۳۷

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - قصیده

 

... پست بر دست او نسبت صعب المرام

هیکل او در مصاف کشتی دریا رکاب

پیکر او در نبرد صرصر آتش لگام ...

... هست اثیر و محیط پیکر او کآورد

گه تف آتش ز سم گه کف دریا ز گام

ای رقم کین تو آتش و حاسد حطب ...

فلکی شروانی
 
۱۲۳۸

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - مطلع ثانی

 

... از اشک چشم و خون دلم خاک کوی تو

دریا شده وز او در و مرجان برآمده

از بس که رنج برد دلم وز وفای تو ...

فلکی شروانی
 
۱۲۳۹

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۱ - در مدح منوچهر شروانشاه

 

... دولت و دین را شرف و مفخری

خسرو کافی کف دریا دلی

معطی نفع و ضر و خیر و شری ...

فلکی شروانی
 
۱۲۴۰

فلکی شروانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - ترکیب بند

 

... ماند از تنش خیالی و آن نیز هم شود

دریا دل اوست کز کف رادش گه عطا

دریای شرق و غرب غریق کرم شود

بیند نود هزار دگر ارتفاع خویش ...

... قسم از پی وفات ز گردون وفات باد

از تیغ آب داده دریا نهیب تو

چشم عدو چو چشمه نیل و فرات باد

کلک سخات را پی توقع مکرمت

شب نقش و روز کاغذ و دریا دوات باد

تا آسمان محیط زمین است حکم تو ...

فلکی شروانی
 
 
۱
۶۰
۶۱
۶۲
۶۳
۶۴
۳۷۳