گنجور

 
حمیدالدین بلخی

حکایت کرد مرا دوستی که شمع شب‌های غربت بود و تعویذ تب‌های کربت‌؛ که وقتی از اوقات با جمعی آزادگان در بلاد آذربایگان می‌گشتیم و بر حمرای هر چمن و خضرای هر دمن می‌گذشتیم‌، عالم در کله ربیعی بود و جهان در حله طبیعی‌، خاک بساتین پر نقش آزری بود و فرش زمین پر دیبَه‌ِ رومی و ششتری و برگ‌های چمن پر زهره و مشتری‌.

بستان ز خوشی چو کوی دلداران بود

رخسارهٔ گل چو روی می‌خوار‌ان بود

با خود گفتم: کذبت الزنادقة و ماهم بصادقة که گفته‌اند: این صنایع و بدایع، زادهٔ طبایع است و این همه نقش‌های چالاک از نتایج آب و خاک، بدان خدای که سنگ بدخشان را رنگ و طراوت داد و در لعاب زنبور شفا و حلاوت نهاد که هر که درین ترکیبات و ترتیبات سخن از عناصر گفت از عقل قاصر گفت و هرکه حوالهٔ این ابداع و اختراع به هیولی و علت اولی کرد مقصر بود؛

بلکه جملهٔ ابداع و انشاء و اختراع و افشاء تعلق به مکون اشیاء و خالق ماشاء دارد، که طبع ازین خانه بیگانه است و عقل درین آشیانه دیوانه‌؛

در یک جوهر استعداد خل و خمر و بر یک شاخ اجتماع خار و تمر‌، بی‌ارادت زید و اختیار عمرو‌، دلیل است بر وجود آنکه الا له الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین، چون گامی چند برداشتم و قدر میلی بگذاشتم بنایی دیدم مرتفع و خلقی مجتمع.

پیری بر بالای منبر و طیلسانی بر سر، رویی چون خورشید و مویی سپید، لهجه‌ای شیرین و دلکش و خوش و زبانی چون زبانهٔ آتش، چون شیر غرّان و به زبانی همچون شمشیر برّان دُر مواعظ می‌سفت و درین آیه سخن می‌گفت که: فانظروا الی آثار رحمة الله کیف یحیی الارض بعد موتها

خلق را گاه به وعده می‌خندانید و گاه به وعید می‌گریانید، گاه چون شمع میان جمع آب دیده و آتش سینه جمع می‌کرد و گاه چون برق گریه و خنده در هم می‌آمیخت و می‌گفت: ای مسلمانان‌! نظارهٔ ملکوت زمین و آسمان و اعتبار به اختلاف مکان و زمان واجب‌ست، اولم ینظرو فی ملکوت السموات و الارض؟

اما از محتضران بی‌بصر‌ان نظاره این دقایق و اعتبار بدین حقایق درست نیاید والا این غرایب محجوب نیست و این عجایب مستور نه.

ستدرک الکوکب الدری بالنظر

و غرة الشمس لا تخفی علی البصر

صورت عالم آرای آفتاب محجوب نیست اما دیده بینندگان معیوب است اگر غرایب آسمانی مضمر است عجایب زمینی مظهر و اگر حمل و ثور گردون دور و تاریک است گل و نور هامون پیدا و نزدیک است، اگر میزان و سنبلهٔ چرخ بعید و دورست ضیمران و سنبل چمن قریب النور است

ربح الموحدون و خسر الملحدون آنکه این نبات اموات را نشر تواند کرد، عظام رفات را حشر تواند کرد، آنکه از گل سیاه گل سپید بردماند، احیای این اجرام و اجسام تواند؟

قل یحییها الذی انشاها اول مرة و هو بکل خلق علیم خاکسار و نگونسار بادا آنکه گوید: این اجزای متفرق را ترکیب نخواهد بود و این اعضای متمزق را ترتیبی نه.

ان الله یحی الارض بعد موتها و ینشی العظام بعد فوتها. هر آینه این مظلمه را استماعی خواهد بود و این تفرقه را اجتماعی، هر صاعی را صاعی و هر یک قفیز را قفیز و ما ذلک علی الله بعزیز، غلام آنم که چشم عبرت گیر و دل پندپذیر دارد و ساعتی گوش هوش به من آرد و از جان بشنود و بداند که این نقش ارژنگ که آفرید؟

و این بساط صدرنگ که گسترید؟ خاک خشک اغبر را با مشک و عنبر که آمیخت؟ و عقدهای اثمار را از گوش‌های اشجار که آویخت؟ عارض گل را که آب داد؟ و زلف بنفشه را که تاب‌؟

در بنفشه و سوسن تیرگی و روشنایی که نهاد؟ و دل بلبل را با عشق گل که آشنایی داد؟ صحن چمن که نعت دمن است از عدن عدن خوشتر است و خاک سیاه هفت اقلیم از هشت جنات نعیم دلکش‌تر.

هوا اکنون نهد بر گلبن از زنگار افسرها

صبا اکنون کشد در باغ از شنگرف چادر‌ها

سحاب اکنون بیالاید کف گلبن به حنا‌ها

نسیم اکنون بیاراید رخ بستان به زیور‌ها

بسان دیده وامق بگرید ابر بر گلها

به‌شکل عارض عذرا بخندد می به‌ساغرها

گل اندر غنچه پنداری که هست از لعل پیکان‌ها

بنفشه در چمن گویی که هست از مشگ و عنبر‌ها

ز بس غواصی باران نیسانی به خاک اندر

زمین مانند دریا شد زبس درها و گوهر‌ها

سپهدار بهار اکنون کشد در راغ لشگر‌ها

خطیب عندلیب اکنون نهد در باغ منبر‌ها

چو رهبانان نهد گیتی به باغ اندر چلیپا‌ها

چو فراشان کشد گردون براغ اندر صنوبر‌ها

کنون حالی دگر دارد بخور عشق در دل‌ها

کنون فعلی دگر دارد بخار باده در سرها

ز خاصیات این فصل و ز تاثیرات این نوبت

بجنبد مهر در رگ‌ها، بخارد عشق در سرها

ز بیم صولت بهمن شه نوروز در بستان

کند از غنچه پیکان‌ها، کشد از بید خنجر‌ها

غلام آنم که چون درین بساط بوقلمون و بسیط هامون نظاره کند بداند که این کسوت شریف که طراز اعزاز صبغة الله و من احسن من الله صبغة دارد و هیچ دست تصرف غالیه تکلف بر وی نکشیده است و وهم و فهم هیچ صاحب صنعت و استاد به ترتیب و ترکیب نهاد او نرسیده است.

هنگام گل و لاله و ایام بهار است

عالم چون رخ خوبان پر نقش و نگار است

نرگس به چمن در صنمی سبز لباس است

سوسن به صف اندر پسری سیم‌عذار است

گل لعل خدا را رعونتی در برکه من جمالی دارم و سرو بلند قد را نخوتی در سر که من کمالی دارم، شکوفهٔ سفید قبا در مهد صبا پیر شده و در عهد جوانی به پیری اسیر.

پیریش اثر کرده و در مهد هنوز

در عهده پیری و جوان عهد هنوز

بنفشهٔ خطیب در جامهٔ سبز و عمامهٔ نیلوفری چون متفکران سر به زانو نهاده و چون مغبونان سر درپای کشیده

چون چنبر عنبرین بنفشه در هم

گاهیش قدم فرق و گهی فرق قدم

نرگس چون اسخیاء زر بر دو دست نهاده و سوسن چون اولیاء بر یک‌پای ایستاده آنرا دستی بخشنده و این را پایی کشنده.

چون نرگس اگر زرت نباشد در کف

بر پای بایست همچو سوسن در صف

چنار با بید وقت مجارات به زبان مبارات می‌گوید که مناز و سر مفراز که سر تو تا به قدم ما بیش نرسد و شاخ تو تا به شکم ما بیش نکشد که تو خنجر کشیده داری و ما پنجه گشاده.

خواهی که شوی به‌سر فلک‌سا‌ی چو من

خنجر مکش و دو دست بگشای چو من

سوسن آزاد با بلبل استاد می‌گوید که ای مدعی کذاب و ای صیرفی قلاب

سی روز ببویی و فراموش کنی

یک‌ماه نوا کنی و خاموش کنی

چون من باش که جز بر یک‌پای نپویم و با ده زبان سخن نگویم که سرّ عشق نهفتنی است نه گفتنی و بساط مِهر پیمودنی است نه نمودنی.

از گفتن سرّ تو دهان بر بستم

هر چند که ده‌زبان چو سوسن هستم

و بنفشهٔ مطرا با لالهٔ رعنا به‌ناز راز می‌گوید که تو دل این کار نداری و تن این بار نداری، به بادی از پای در آیی و با سببی از جای برآیی، آبی داری و لیکن تابی نداری، رنگی داری و لیکن سنگی نداری؛

عاشق تابدار باید نه آبدار، مشتاق سنگین باید نه رنگین‌، هم در عاشقی خامی و هم در معشوقی ناتمام، که چون معشوقان رخ افروخته و گاه چون عاشقان دل سوخته.

سر تا سر صورتی و رنگی و نگار

دل چون دل عاشقان و رخ چون رخ یار

پس نماینده‌ای نه پاینده‌، لطیف‌ذاتی لیکن بی‌ثباتی.

چون سیل ز کوهْ نارسیده بِدَوی

چون دولت تیز نانشسته برَوی

چون من باش که شربت دی چشیده‌ام و ضربت وی کشیده‌ام با چندین خستگی و شکستگی از دل بستگی ذره‌ای کم نکردم، هنوز از آتش عشق رخ پر دود دارم و در ماتم فراق جامه کبود.

در دیده نه جز نقش خیالت دارم

هر سو که نگه کنم تویی پندارم

یک باطن پر ز اشتیاقت دارم

پیراهن ماتم فراقت دارم

گل دو رنگ چون عاشق منافق یک‌سوی زرد و یک‌سوی لعل‌، باطن دیگر و ظاهر دیگر، رنگ و به‌رنگ می‌نماید و مس به‌زر می‌انداید، اگر از وی وفای معشوقان جویی رخ زرد عاشقان پیش دارد و اگر نیز عاشقان طلبی عارض لعل معشوقان آرد، شراب ناز در قدح نیاز ریخته و عاشقی با معشوقی برآمیخته، نه در معشوقی صاحب جمال ونه در عاشقی صاحب کمال.

چون لاله تهیدست ز بو آمده‌ای

یا چون گل دو رنگ دو رو آمده‌ای

سمن سپید چون عاشقان بزرگ امید ملوک‌وار عشق می‌بازد و سیم سپید در خاک سیاه می‌اندازد و به زبان حال با مفلسان باغ و مدبر‌ان راغ می‌گوید که مدعیان بی‌معنی را دهان پر آتش باد و عاشقان بی سیم را شب خوش باد که هر که را این نسیم باید دست و دامن پر سیم باید.

چون گل چه کنی ز عشق پیراهن چاک‌؟

مانند سمن سیم درانداز به‌خاک

گل زرد از دل پر درد جواب می‌گوید که این چه باد پیمایی و رعنایی است و این چه افسوس و لاف است و افسانه و گزاف‌؟

درین رسته به سیم و پشیز هیچ چیز ندهند ما بسی درست‌های زر برین بساط انداخته‌ایم که این نوامیس را شناخته‌ایم بجای درمی دیناری دادیم و زبان بدین لاف و گزاف نگشادیم.

دل با شادی ز سیم کی گردد جفت‌؟

با سیمبر‌ان سخن به‌زر باید گفت

گل سرخ چون گوهر درخشان از کان بدخشان سر برون کرده که آتش در نفت زنید که دولت دولت ماست و نوبت هفت زنید که نوبت نوبت ماست، بستان بی روی ما اغبر است و چمن بی بوی ما ابتر.

آنجا که جمال ما جهان آراید

خورشید فلک روی به‌کس ننماید

نیلوفر سبز جامه، کحلی عمامه، سر از آب بیرون کرده که ‌ای تاریکان خاکی‌! این چه بی‌باکی‌ست؟ عاشقی نه پیشهٔ شماست و بیدلی نه اندیشهٔ شما؛

شما را که قدم در آب نیست از غرق چه خبر و شما را که فرق در آفتاب نیست از حرق چه اثر‌، باری تا دل بر مهر آفتاب افکنده‌ایم، سپر در روی آب افکنده‌ایم.

از عشق لب لعل تو ای در خوشاب

چون نیلوفر سپر فکندیم بر آب

بیرون این عجایب و ورای این غرایب صدهزار ترجیح و تفضیل است و این سخن را هزار شرح و تفصیل‌، که این همه در مشکلات وحدانیت حق مستدلال و معللانند و در انجمن بندگی مسبحان و مهللان.

فحکمته ما لها مدرک

و قدرته مالها غایة

اذا رمت نصا علی کونه

ففی کل شیئی له آیة

گر همی در کوی وحدت آشنایی بایدت

ورهمی در معرفت روی و روایی بایدت

ساکن و جنبندهٔ عالم گواهی می‌دهند

گر همی بر هستی صانع گوایی بایدت

از وجود این صنایع دیده را کحلی بساز

گر همی در چشم عبرت توتیا‌یی بایدت

پس گفت ای دوستان‌ِ زمانی و ای یاران زندانی بدانید که این همه رنگ‌ها مشوب و آن همه نقش‌ها معیوب، که کاس غرور دنیا را اندک صفا‌ست واین نسیم ِ وزان را باد خزان در قفا‌ست، باش تا سحاب در او کافور فرو بیزد و این گل‌های پر‌نگار از شاخه‌های اشجار فرو ریزد

لعل‌رویان باغ را بینی رخسارهٔ رنگین بر زمین نهاده و لعبتان چمن را یابی در خاک خواری افتاده، درختان بساتین از رخت و بخت و تاج و دواج جدا گشته و عندلیب هزار نوا بینوا شده، غنای سور و سرور به بکای غم و ماتم بدل گردیده، به زبان‌ِ حالْ این مقال می‌گوید:

انظروا یا اهل الامصار واعتبروا یا اولی الابصار

این الکرام المؤاخی کنت بینهم

بین لنا این مثواهم و این هم

قالو قضوا نحبهم جلا و قاطبة

لما قضی الدهر بالاجال دینهم

چون ارتجال و انتحال شیخ بدین جای رسید و وصافی بهار تمام شد و تعییر خلق عام گشت، پیر برپا خاست و سفره سفر را زادی بخواست گفت خدایش بیامرزاد که بی آنکه در اطاعت رعونت کند در اسباب استطاعت این غریب را معونت کند

هر یک آنچه داشتند در میان افکندند و پیر آن جمله را در انبان افکند چون خود را با دستگاه کرد، روی عزیمت به راه آورد و بعد ما تفرقنا غرب الشیخ و شرقنا

معلوم من نشد که زمانه کجاش برد؟

در بزم روزگار کجا خورد صاف و درد‌؟

دست امل ورا به کدامین طرف فکند

پای اجل ورا به کدامین زمین سپرد؟