گنجور

 
حمیدالدین بلخی

حکایت کرد مرا دوستی که سمت اخوت داشت و صفت فتوت که وقتی از اوقات که اطراف عذار غدافی بود و کئوس جوانی صافی، در سواد سودای جوانی شیروی کردم و عزیمت سفری در خاطر بپروردم و از خراسان روی بکاشان آوردم، دلی پر طرف و سری پر طلب، بر عصای سیاحت متکی شدم و از عالم پر وقاحت مشتکی.

فسرت فی طلب الارزاق و القسم

سعیا علی الوجه لا مشیا علی القدم

ظنا بانی اذا ما سرت مدلجا

ادرکت منیة قلب کان فی العدم

چون در آن ریاض و حیاض و ازهار و انهار بیاسودم و ساعتی بغنودم شهری دیدم پر انجم و بدور و عرصه ای یافتم پرپری و حور

در هر گامی دلارامی و در هر غرفه ای طرفه ای و در هر قدمی صنمی، گفتم مگر بچشم دل خلد برین را دید و بدری از درهای بهشت رسیدم.

برخاک زمین نگار میدیدم

در بهمن و دی بهار می دیدم

وز عکس رخ بتان تاتاری

صد گلشن و لاله زار می دیدم

بر فرق عذار هر سهی سروی

هر روز گلی ببار میدیدم

با خود گفتم که دل را بدین خاک آمیزشی بایستی و از راه عشق آویزشی، که در جهان مجازی بی حرفت عشقبازی نشایدبود و در عالم بی دلدار نباید آسود.

پس بحکم دلالت این مقالت درین حالت معشوقی می طلبیدم با دل می گفتم که مرا درین هنگام که جامه عمر طراز شباب دارد و موی روی رنگ پر غراب معشوقی باید.

پیش از آنکه بیاض کافور بر سواد این منشور بدمد و تباشیر صبح صادق بردیاجیر این شب غاسق بتند که؟ عشق ماه رویان از سیاه رویان خوبتر آید و مهر خورشید خدان از مستوی قدان درست تر بود.

فلیس یحسن ممن شاب عارضه

مشی المجانین فی اثواب صبیان

و لیس بعد اشتعال الشیب مطعمة

فباد روا لحظوظ النفس اخوانی

و طارقات نذیر الشیب اذ نزلت

نفرن عن روضة اللذات شیطانی

و من عذار بیاض الشیب اذ نزلت

ارتاع کالظبی من فهد و سرحان

پس گفتم پیش از آنکه این صباح از میان شام برآید و این مصباح از حجاب غمام روی نماید دستی بر هم زنم و لختی بر بساط قلندری قدم، با ماه روئی در تنم و با شکسته موئی درشکنم

عقل متأنی را عقال برنهم و نفس حریص را شکال برگیرم چون این عزیمت درست کردم، گفتم اول باری تعیین یاری شرطست که حکمای خبیث و علمای این حدیث را درین شیوه مختلف و در این صنعت نامؤتلف، اختلاف بسیار است و گفتگوی بیشمار.

شیخ ابونواس را دراین باب ملتی دیگر است و امیر ابوفراس را درین کوی علتی دیگر، آن یکی سخن از معجر و گوشوار می گوید و آن دیگر راه کلاه و دستار می پوید، فوجی از بقایای قوم لوط آن مذهب را نصرت می کنند و قومی از ذریت داود این ملت را قوت می دهند.

شریعت محمد (ص) که ناسخ شرایع و مبطل طبایع است جاده این راه را می نماید و تنا کحواتکاثروا میفرماید، قرآن مجید گاه حور مقصورات را تزیین می دهد و گاه بولدان و غلمان تحریض و ترغیب می کند

پس درین معنی اختباری بایستی و اتباع صاحب اعتباری، تا در قدم دوم ندامت نباید کشید و غریم غرامت نباید دید که قدم اول این حدیث بر خاک اختبار است و قدم دوم بر آتش اعتبار، مصلحت و عافیت با این آشیانه آشنائی ندارد و عقل و خرد را درین رسته روایی نه.

تیمار یار به ازین باید خورد و تدبیر این کار به ازین باید کرد، آن شب از دامن رواح تا بگریبان صباح در ارق آن فکرت و عرق آن حیرت بودم، چون نسیم بحر صافی بر مرکب طوافی نشست برخاستم و طلب این حدیث را بیاراستم تا کجا دانائی یابم که از وی دوائی طلبم یا شیدایی بینم که از وی شفائی جویم؟

تا برسیدم برسته بزازان و مجمع طنازان دیدم بر گوشه دو دکان یکی پیر و یکی جوان، بر قدم گفتگوی ایستاده و زبانهای فصیح برگشاده، پیر می گفت ای گمراهان شارع شریعت و ای معتکفان مزبله طبیعت، بر پی قوم لوط رفتن و گل سنت بخار بدعت نهفتن نه سنت دین داران و نه عادت هوشیاران است.

از روضه نسل و حرث بمزبله روث و فرث فرود آمدن محض ضلالت است و عین جهالت، این انتم من الناعمات القدود و الموردات الخدود، این انتم من ذوات الذوائب و البیض الترائب کجائید شما از پری رویانی که آفتاب عاشق و مدهوش روی ایشانست و ثریا ندیم گوشوار گوش ایشان.

هیفاء ان خطرت فغصن مایل

حوراء ان نظرت فجفن فاتر

فالقد فی الاثواب و مح ناعم

والطرف فی الاجفان سیف باتر

مشتری با خاکپای ایشان عشبازی کند و ریشه گوشه معجرایشان باتاج ماه طنازی.

همه سیمین بر و زرین سواران

پری رویان و پروین گوشواران

زلبهای چو بسد در فروشان

ز گیسوهای مشکین مشکباران

بگاه عشرت و بوس و تماشا

چو شهد و شکر باده گساران

مشک ذوابه ایشان بر نافه ختن بخندد و نسیم جیب و آستین ایشان بر عود و عنبر بچربد، از عناب مخضوب ایشان هزار دل در خضاب خون و بر نرگس فتان ایشان هزار جان مفتون، ابرار در عشق ایشان زنار برمیان بسته و اخیار بر مهر ایشان مهار گسسته

فتنه هاروت ماروت یکی از نشانه های ایشانست و حادثه داود و جالوت یکی از افسانه های ایشان، ناقصانی که کاملان در بندایشانند و ضعیفانیکه اقویاء در کمند ایشان.

همه نوشین لبان تلخ جواب

همه بی آهوان آهو چشم

زلف و رخسارشان چو مشک و چو گل

ساعد و ساقشان چو سیم و چویشم

بدرشان بیخسوف اندر شعر

شمسشان بیکسوف اندر پشم

هر کرا از صحبت چنین حریفان اعراض است بر روی جای ملامت و اعتراض است چون بخار این حدیث بمصعد دماغ ترقی کرد و طبع از اختیار مذهب شاهد بازی توقی گفتم بر قضایای این مقالت و بر فحوای این دلالت این مذهب را گذاشتنی است و از این حرفت دست بداشتنی.

پس چون سخن پیر بپایان رسید و نوبت سخن بجوان کشید برخاست و دیباچه سخن بیاراست و سفینه عبارات بپیراست و عنان سخن را بگرفت و بگذاشت و گفت ای پیر جهاندیده و سخن شنیده این قدح نیز چنین صافی نیست و این شربت چنین شافی نه، که درین کاس خس بسیار است و درین کاسه مگس بیشمار.

دع ذکرهن فما لهن عهود

فاقصر فما للوافیات وجود

انی اذا جربتهن بخبرة

مالاح لی الا النوی و صدود

از نصاب نقصان جز لاف خسران نتوان زد و از حبایل شیطان جز شمایل بهتان مشاهده نتوان کرد، چندین اختراع و نقل در راه ناقصات عقل نباید کرد که این دریا از آفات و آن بیداء از مخافات خالی نیست، که گل رخسار و سمن عذار ایشان را خارها در پی است و شراب وصال ایشان را خمارها در رگ و پی،همه فتنه های عالم سر از گریبان و چشم های فتان ایشان بر میکند و همه زخمهای استوار از غمزه خونخوار ایشان بسینه احرار و دل ابرار رسد.

اول فتنه ای که ملک بهشت آدم را در سر آن شد بتدبیر حوا بود که دانه بدید و دام ندید و عاقبت و لا تقر با در نیافت و اول قتیل در عالم کون هابیل بود که در راه این قال و قیل فرو شد

فطوعت له نفسه قتل اخیه فقتله فاصبح من النادمین و داودی که چهل سال در خلوتخانه مناجات بزمزمه اوتار حلق، دل و جان خلق را صید کرد بعاقبت درین شست آویخت.

با آن صیت و صوت در پای فوت افتاد و قصه پسر کنعانی خود سر دفتر این معانیست، که اگر حمایت لو لا ان رای برهان ربه نبود از پیراهن عصمت یوسف نه تارماندی و نه پود، و از بضاعت عصمت و نصاب عفت نه مایه ماندی و نه سود.

اگر فتنه ریشه معجر و سودای گوشه چادر ایشان نبودی موسی کلیم الله در عصا و گلیم شبانی نیاویختی و منصب صاحب طوری با حرفت مزدوری نیامیختی

اگر نه هوای ابرو و عذار و گوش و گوشوار ایشان بود ایوب پیغمبر برد صابری بر خود ندریدی و ردای شکیبائی از دوش توانائی نیداختی وندای مسنی الضر در ندادی.

کدام حیلت و تلبیس بود که به بهانه ایشان ابلیس را ساخته نشد و کدام بند و دستان که بسودای ایشان شیطان را پرداخته نگشت.

دع حبهن فان الحب اشراک

و انهن لقلب الصب اشراک

اذا تاملت ما فیهن من خلق

فلیس یجمعها حس و ادراک

گر چو ناهید وگر چو پروین اند

از در ذم و اهل نفرین اند

سبب جنگ و ننگ و آزارند

علت رنج و خرج و کاوین اند

ناسی عقد و ناقض عقداند

ناقص عقل و ناقص دین اند

این انتم من الغلمان المکحلین و الولدان المخلدین کجایند دلبرانیکه عطر جان مشک بناگوش ایشانست و سرپوش آفتاب گوشه قصب پوش ایشان، ماه خدا یشان را فلک زمین است و سر و قد ایشان را چمن آذین

حسام گیران روز رزم و جان گیران روز بزم، خد ایشان بگلگونه تزویر آلوده نه، و زلف ایشان بعطر تکلف فرسوده نه، سواران مرکب روز رزم و نگاران مجلس بزم

کلاه دارانیکه تاجداران غلام ایشانند و صیادانی که شاهان عالم صید دام ایشان، خطه عشقبازی خط بناگوش ایشانست و صدف در عمانی لعل پرنوش ایشان.

لاله شان در بنفشه گشته نهان

لعل شان در شکر بمانده دفین

دل ربایان بروز مجلس و بزم

جان ستانان بوقت کوشش و کین

گشته پر گل ز شخصشان بستر

شده پر مه ز رویشان پروین

مشکشان گژ شکسته بر لاله

سروشان راست رسته اندر زین

هر که از آستانه این ماه رویان بکوی بیهوده گویان تحویل کند در خور ملامت عاجل و غرامت آجل بود، چون در اول و آخر این مجادله تأمل کردم و بدان معقولات و منقولات توسل کردم خواستم که با آن پیر و جوان همکاسه و همخوان شوم و در گفت و شنود با ایشان همزبان گردم، خود هر دو در عالم تواری سواری کردند و چون خیال از پنداران و خواب از بیماران از من بگریختند.

معلوم نشد که بر آن پیروآنجوان

گردون کارساز چسان کرد در جهان؟

با هر دو تن چه کرد فلک عدل یا ستم؟

مر هر دو را چه داد جهان سود یا زیان؟