گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

لحظه آن سنبل از گل وا فکن

واتشی در پیر و در برنا فکن

پرتوی از نور رخسارت بتاب

غلغلی در عالم بالا فکن

زاب آن چاه زنخدان چو سیم

قطره در نرگس شهلا فکن

عاشقان را شربت جلاب ده

شکری زان لعل در دریا فکن

در هوایت ذره سرگشته ام

آفتابا سایه بر ما فکن

سر همی با ما گران داری چرا

چون جنایت افکنی پیدا فکن

گرگناهی کرده ام اعلام کن

ور غباری هست بر صحرا فکن

با لبت گفتم که بوسی بخش گفت

گر شتابی نیست با فردا فکن

 
 
 
عطار

خیز و از می آتشی در ما فکن

نعرهٔ مستانه در بالا فکن

چون نظیرت نیست در دریا کسی

خویش را خوش در بن دریا فکن

خون رز بر چهرهٔ گل نوش کن

[...]

حکیم نزاری

خویشتن یکباره در دریا فکن

یا ز باکو رخت بر صحرا فکن

حکیم سبزواری

راه خواهی رخت بر دریا فکن

کام جوئی قید من و مافکن

بلبلی تو لال چون توسن مباش

شورشی در گنبد مینا فکن

لا احب الافلین گو چون خلیل

[...]

صفی علیشاه

من نگویم دوست باش، الطاف کن

خصمی ار هم، در سخن انصاف کن

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه