گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

لحظه آن سنبل از گل وا فکن

واتشی در پیر و در برنا فکن

پرتوی از نور رخسارت بتاب

غلغلی در عالم بالا فکن

زاب آن چاه زنخدان چو سیم

قطره در نرگس شهلا فکن

عاشقان را شربت جلاب ده

شکری زان لعل در دریا فکن

در هوایت ذره سرگشته ام

آفتابا سایه بر ما فکن

سر همی با ما گران داری چرا

چون جنایت افکنی پیدا فکن

گرگناهی کرده ام اعلام کن

ور غباری هست بر صحرا فکن

با لبت گفتم که بوسی بخش گفت

گر شتابی نیست با فردا فکن