حکایت کرد مرا دوستی که حق مراضعت صغر داشت و نسبت مصاحبت عهد کبر، که وقتی از اوقات که سیمای عالم غض و طری بود و بساط هامون استبرق و عبقری و ردای دمنهای کحلی و عبهری و وطای چمنهای خیری و معصفری.
از بگر گل بسیط زمین را بساط بود
در طبع باد صبح چو باده نشاط بود
در کوزه می چو دلبری اندر نقاب بود
در غنچه گل چو کودکی اندر قماط بود
در وقتی که عالم چنین رنگ و بوئی داشت و قدم همت عزم جستجوئی اتفاق را مجتاز وار طاری به آمل و ساری گذر کردم، نه بر وجه سکون و اقامت و نه بر عزم اطالت و ادامت.
گفتم تا آب آن خاک چشیده آید واین طرف بزرگوار بطرف اعتبار و اختیار دیده شود کاری عظیم و دولتی جسیم باشد، چون روزی چند مقام افتاد ناگاه حلق در حلقه دام افتاد.
هر که با عاشقی ندیم شود
گرچه طاری بود مقیم شود
ای بساط صاحب ردای سپید
که درین غم سیه گلیم شود
حتی م اقطع لیلتی بخیالکم
و امد کفی معلنا لسئوالکم
و دنوت ارض مذلتی لدنوکم
و هجرت دار اقامتی لوصالکم
سبب این بود که روزی در بازار طرائف فروشان از طوائف بطوائف می گشتم و معلمات ظرائف میگشادم و مینوشتم، ناگاه شعاع نظر بروئی افتاد که از ماه باجمال تر و از آفتاب با کمال تر و از مشتری با عتدال تر بود چون فصل بهار با هزار رنگ و نگار و چون بتخانه چین با هزار زیب و آئین
لبی پرخمر و چشمی پرخمار و قدی بیتاب و زلفی پرتاب، غره ای چون سیم خام و طره ای با هزار جیم و لام، عذاری چون بنفشه بر سوسن دمیده و عنکبوت عارضش مشک ختن بر برگ گل تنیده.
بنفشه گون شده پیرامون خد سمن پوشش
دل اندر خط حیرت مانده از خط بناگوشش
عیان بس لؤلؤ خوشاب اندر درج یاقوتش
نهان یک گوشه خورشید اندر طرف شب پوشش
دل اندر نازش شای و جان در سوزش غمها
از آن مژگان چون نیشش وز آن لبهای چون نوشش
به زلف و چشم آن دلبر پیشانی و بیخوابی
ز فعل باده دی وز خمار مستی دوشش
گفتم در آی که خانه عقل و رأی گرفتی و نانشسته جای گرفتی، پشت بمسند ناز نه؛ که صبر را پشت بشکست و خوش بنشین که عقل رخت بربست.
تو افزون شو که شخص از صابری کاست
تو خوش بنشین که عقل از خانه برخاست
هوای دل ز بهر خدمت تو
چو فراشان سرای سینه آراست
با خود گفتم که ای گل عشق، نه بوقت بوی دادی و ای صورت مهر، نه بوقت روی نهادی.
بیعشق همه عیش مکدر بودت
با چندین غم عشق چه درخور بودت
ندانستم که این جرعه را جامی درخم بود واین چینه را دامی در دم، خواستم که دیده را از نظر دوم بگردانم و لا تتبع النظرة الاولی برخوانم اما سلطان قوه نفسانی رابطه مطیه روحانی گسسته بود و شیطان شهوانی بر مسند ملک سلیمانی نشسته.
تلبیس ابلیس هوی، چون اشکال اقلیدسی مشکل مانده و پای دل تازانو در گل، دانستم که روزی چند در دور آسیا باید بود و گامی چند غمخوار آب و گیا.
با خود گفتم که با خصم معربد باید ساخت و غریم بی محابا را بباید نواخت، با این قهر و جبر بباید کوشید و شربت زهر صبر بباید نوشید.
زان پیش که نرد کینه بازد با تو
در ساز از آنکه او نسازد با تو
بحیله از کار مگریز که المحتال خائن و بتکلف از عشق مپرهیز که المقدر کائن چون ساعتی اندیشه کردم و خود را شیر بیشه، زهر این حدیث نوش کردم و بدو دست آن غم را در آغوش گرفتم
این غاشیه بر دوش نهادم و عاشق وار ندا در دادم که ما این کأس زهر نوشیدیم واین درع قهر و جامه صبر پوشیدیم.
پس از کوی توکل براه توسل باز آمدم و گفتم دراین طریق بی رفیق نتوان بود و درین غار بی یار نتوان غنود، دلیلی بایستی که مارا ازین ظلمات بآب حیات بردی و ملاحی شایستی که ما را ازین غرقاب بساحل نجات آوردی که این حادثه چون جذر اصم دری ندارد و این کار چون دایره پرگاری سری نه.
یکدم نبد که چرخ مرا زیر و بر نداشت
جز رنج من زمانه مرادی دگر نداشت
بی سر شدم چو دایره در پای عشق او
کاین کار همچو دایره پایان و سر نداشت
من در آتش عشق در تململ بودم و با خاطر در تأمل، که آفتاب جمال و ماه کمال از مشرق وصال بمغرب زوار فرو شد.
جان روی بتافت چون بره روی نهاد
میرفت و دل اندر قدمش میافتاد
گفتم اندر عشق تکاسل و تغافل نشاید و کاهل بد دل را جز بیحاصلی حاصل نیاید، عاشق را جان بر دست باید و مرید عشق را حلق اندر شست.
گامی چند بر باید داشت و میلی چند بباید گذاشت تا این اختر را برج کدامست و این گوهر را درج کدام، نباید که صیادی بدین آهو در نگرد و یا بازی بدین تیهو باز خورد که متاع طبله عطار در رسته بازار بی خریدار نماند.
پس در میان آن خوف و رجاء و در اثناء این شدت و رخا معشوق حاذق صادق بازنگریست، تا بداند که علت این رنگ و بوی و جستجوی چیست؟
چون امارات عشق مستولی دید و علم سلطان مهر متعالی، گفت ایها اللبیب امش رویدا و لا تأمن من النوائب کیدا باز گرد که این راه پر کلب عقور است و بازایست که این شهر پر خصم غیور.
در حادثه عشق ترا یاری نه
یک شهر نگهبان و نگهداری نه
ای آنکه در بیدای چنین غربتی و در غلوای چنین کربتی، همانا درین دام ایندم افتاده ای و در چنین راه کم قدم نهاده ای، اگر چون حرباء عاشق آفتابی نصیب خود بیابی و اگر دواعی رعنائی با محرکات سودائی جمع شده است قفای آن بخوری وکیفر آن ببری.
تا بر سر سودا و طریق هوسی
گر باد شوی بگرد ما در نرسی
چون فرمان والی عشق را انقیاد نمودم، ساعتی برقدم توقف ببودم سلطان رومی روز بر ولایت زنگی شب لشگر کشید و سپاه شام از بیم عمود صبح سپرسیمین در سر کشید و خسرو سیارگان از چشم نظارگان در حجاب شد و عروس خوب چهر مهر در کحلی نقاب.
بازگشتم و دست نیاز در دامن دراز شب یلدا زدم و تا روز در دارالضرب خرسندی عشوه نقد فردا زدم.
فبت و ابواب المصائب سابغة
اجرع کاسات الهوی غیر سائغة
و عیش اصبناه کعیش کثیر
و لیل قطعناه کلیلة نابغة
چون زنگی شب در تبسم آمد و باد سحر در تنسم و چهره عبوس شب بر روی عروس زود بخندید و صیقل صباح زنگ از آئینه شب بزدائید.
چون صبح آستین ز شب تیره درکشید
وز جیب او پیاله بلور برکشید
در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب
وز چرخ جرم ماه سر اندر سپر کشید
پیش از صبح صادق برخاستم و پای افزار طلب خواستم، چون بمیقات وصل و موعد اصل رسیدم جز اثر و خیال ندیدم.
سئوال کردم که ای قوم آن مشتری که دی درین خانه و آن آفتاب که درین آشیانه بود امروز بکدام برج درخشید و نور سعادت بکدام طرف بخشید؟
گفتند شیخا ندانسته ای که ماه در یک برج نیاساید و آفتاب در یکجا نپاید، در این کوی چون تو دیوانه بسیارند و گرد آن شمع چون تو پروانه بیشمار.
عاشقان بنی اندر آن حضرت
عدد ریگ در بیانها
همه را در ره هوی دلها
همه را در کف وفا جانها
رنج گشته به جمله راحتها
درد گشته به جمله درمانها
در تمنای خاک آن حضرت
چاک گشته ادیم امیانها
از بریده سران درین موقف
خاک او غرق خون ز قربانها
مضطرب گشته فرقهای عزیز
همچو گوی از کشاد چوگانها
خسته در دیده نیش ناوکها
رسته در سینه نوک پیکانها
من این کئوس تجرع می کردم و با دل بیقرار تضرع، این صور بلا می شنیدم و این شور عنا میدیدم که ناگاه در میان راه پیری دیدم مرقع پوش.
سخن فروش برخاست و ندا در داد بچپ و راست، علت قلبی که آنرا عشق می گویند کراست و آن عاشق مأیوس منحوس عبوس کجاست؟
تا تعویذ دوستی که از زمین کشمیر آورده ام بنام او از نیام بیرون کنم و بر وی و مقصود وی آزمون، اگر بر مقطع مراد آید، فحکمی فی الدنیا دین و اکثر بمثابت اصابت و اجابت نرسد، فحکمه اللعن فی الدارین و الامهال احد الیسارین.
ستاننده را در این علم چهل روز مهلت است تا نمایش بآزمایش برابر شود و گفتار باختیار همسر، با خود گفتم که اینکار دشوار بی زر میسر نخواهد شد و این موکل معربد بی جعل بدر نخواهد رفت.
در طلب از پای نباید نشست
بیسبب از دست نباید فتاد
جان و دل و دیده و تن هر چهار
در گرو عشق بباید نهاد
خواهی کاین بند گشاده شود
بند سر کیسه بباید گشاد
گفتم شیخا اگر این دلیل راه بنماید و این قفل بدین کلید بگشاید، تراست کیسه و نقدی که در وی است و دستارچه و عقدی که بر وی است.
پیر صاحب اندیشه مشعبد پیشه، قطعه ای کاغذ مزعفر از پارچه خرقه اخضر بیرون کشید و ببوسید و بر سر نهاد و بدست راست بمن داد و گفت: بسم الله الذی لیس علی حکمه مزید یفعل مایشاء و یحکم مایرید.
بگیر کلید گنجها و شفای رنجها و دفع مضرت غربتها و رفع معرت کربتها و انجلای سینه های زنگ گرفته و دوای کینه های رنگ گرفته بستدم و بمهر برگرفتم.
هنوز بیست گام ننوشته بودم و از سر آن محلت نگذشته که، مقصود خندان با حسنی هزار چندان، چون ماه از گرد راه و چون یوسف ازبن چاه میآمد؛
چون باد سخت میدوید و چون شاخ درخت مینوید، چون مرا بدید لعل بدخشان با در عمان بسفت و بی آزرم و شرم بگفت شیخا آن آتش دیرینه در زوایای سینه همچنان متمکن است و یک ساعت از پی لذت خلوتی و سلوتی ممکن؟ گفتم خه خه، علیک عین الله، بیا و در دیده بنشین، که در زمین جای تو نیست.
امروز چنانی که غلام تو توان بود
در بند خم حلقه دام تو توان بود
چون باد صبا عاشق زلف تو توان شد
چون خاک زمین بنده گام تو توان بود
بر آهن تفتیده و در آتش سوزان
صد سال بامید پیام تو توان بود
در کام تو آنست که چون دل ببری جان
از بهر رضای تو بکام تو توان بود
ده سال بامید سلامی و کلامی
چون معتکفان بردر و بام تو توان بود
چون ناز معشوق و نیاز عاشق در پرده ساز دراز شد، چون گل و سوسن دست در گردن یکدیگر آوردیم و چون خوید و لاله و نبید و پیاله چنگ در دامن یکدگر زدیم.
رقبا و نقبا را چون حلقه بر در و حساد رادست بر سر بماند، عزم حرکت باقامت وادامت بدل شد و اسباب نشاط بی عیب و خلل چنان افتاد که، شغلنی الدر عن البر و الهانی الطرب عن الطلب.
تا بعد ماهی ناگاهی بگوشه هنگامه پیر رسیدم او را هم بر آن صناعت و بضاعت دیدم، چون چشم بر من افکند بآواز بلند گفت رحم الله امراء یرعی حقوق الاخاء و یذکر الاخوان فی الشدة والرخا ویجازی الاحسان بالاحسان فان حسن العهد من الایمان خدای تعالی بیامرزد کسی را که چون باصایل وصل برسد وسائل اصل را فراموش نکند و شربت مصفا بی اخوان صفانوش ننماید.
در اثنای این عبارت، از دیده دزدیده بمن اشارت کرد، چون دانستم که این سخن بامن می گوید و این نوال از من میجوید کیسه از نقد بپرداختم و آنچه بود بوی انداختم.
گفتار او را تحسین تصویب کردم و خلق را بر استماع سخن وی تحریص و ترغیب، چون هنگامه عامه بگذاشت عصا و انبان برداشت ساعتی بر پای رأی میزدم و در عالم معامله دست و پای، چون از هم بازگشتیم من در دریا نشستم، او در بیدا و من بچین رفتم او بصنعا.
معلوم من نشد که جهانش کجا فکند؟
شادانش کرد گردش ایام یا نژند؟
گیتیش در کدام زمین برگشاد کام؟
گردونش در کدام زمین بر نهاد بند؟
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: داستان دربارهی شخصی است که در جستجوی عشق و زیبایی به سفر میرود. او در یک سفر به سرزمینهای مختلف، با زیباییها و شادیهایی که از طبیعت و عشق برمیخیزد، مواجه میشود. نویسنده با توصیف زیبای گلها، چمنها و حالات دلانگیز صبح، حال و هوای عشق را بیان میکند.
او در بازاری پر از زیبایی و شگفتیها، با دختری زیبا مواجه میشود که نظرش را جلب میکند. زیباییاش آنقدر وسوسهانگیز است که او نمیتواند به عقل و ادب خود پایبند بماند و دلش را به عشق میدهد. به دنبال این عشق، احساسات مختلفی از شوق و غم در دلش زنده میشود و او را به چالش میکشد.
نویسنده همچنین به مشکلات و موانع عشق اشاره میکند، به ویژه اینکه عشق چه سختیهایی به همراه دارد و چقدر انسان را دچار خطرات و چالشها میکند. او توصیههای مختلفی دربارهی صبر و تحمل در عشق ارائه میدهد. در نهایت، او با اطمینان به عشق و جستجوی صادقانهاش ادامه میدهد تا به خواستهاش دست یابد.
در پایان، نویسنده به زندگی عاشقانه، نیاز به دوست و همراه، و اهمیت وفاداری در دوستیها میپردازد و یادآور میشود که انسانها باید با یکدیگر همدل و همراستا باشند.
هوش مصنوعی: دوستی برایم حکایت کرد که در زمانهای جوانیاش، دنیای اطرافش بسیار زیبا و دلانگیز بود. او همچنین اشاره کرد که در آن زمان، همه چیز پر از زیبایی و نشاط بود و هر گوشهای از طبیعت نماد آرامش و خوشبختی به نظر میرسید.
هوش مصنوعی: از گل و گیاهان سرزمین، بهشت زیبایی فراهم شده است و در هوای صبح، مانند شراب شادیآور است.
هوش مصنوعی: در کوزه، دلبری بهطرزی پوشیده و پنهان است و در گلِ غنچه، زیبایی مانند کودکی در پتو پیچیده شده است.
هوش مصنوعی: در زمانی که دنیا چنین حالت و شکلی داشت، من با هدف جستجو و تحقیق به شهرهای آمل و ساری سفر کردم، نه برای ماندن و سکونت و نه برای دوام و ادامه زندگی.
هوش مصنوعی: گفتم که باید در مورد آن خاک بگذرند و این سمت بزرگوار به اعتبار و اختیار نزدیک شود، که این کار عظیم و دولتی بزرگ خواهد بود. روزی چند، ناگهان موقعیت مناسب پیش آمد و او در دام افتاد.
هوش مصنوعی: هر کسی که در کنار عاشقی قرار گیرد، حتی اگر برای مدتی کوتاه باشد، احساس صمیمیت و نزدیکی به او پیدا میکند و انگار در آن محبت و عشق جاودانه میشود.
هوش مصنوعی: ای کسی که در تکیهگاه خود رخت سپید بر تن داری، در این اندوه، چهرهات همچون فرش سیاهی خواهد شد.
هوش مصنوعی: حتی اگر شبم را تنها به خاطر خیال شما بگذرانم، دستم همیشه آماده است تا به سوالاتتان پاسخ دهد.
هوش مصنوعی: من نزدیک شدم به سرزمین ذلت به خاطر نزدیکی شما و از دیار آرامشم هجرت کردم تا به وصالتان برسم.
هوش مصنوعی: روزی در بازار هنرمندان و فروشندگان جاذبهها به گشت و گذار مشغول بودم و زیباییهای هنری را میدیدم و مینوشتم. ناگهان نوری به چشمانم افتاد که از زیبایی ماه بیشتر و از روشنایی آفتاب پرجلوهتر و از ملایمت مشتری دلپذیرتر بود. این زیبایی به مانند فصل بهار با هزار رنگ و نقش و مانند معبدی پر زرق و برق از چین بود.
هوش مصنوعی: لبهایی پر از شراب و چشمانی نیمهخمار، قدی بیقرار و موهایی پراکنده، با شکلی که مانند نقرهی خام زیباست و طرهای که هزاران حرف جیم و لام را در خود دارد. دختری چون بنفشهای که بر روی سوسن شکفته و عنکبوتی که عطر مشک ختن را بر برگهای گل تنیده است.
هوش مصنوعی: در اطراف او، گلهای بنفش شکوفا شدهاند و این حالتی شگفتانگیز و گیجکننده در دل من ایجاد کرده است. زیبایی او همچون سمن (گیاهی خوشبو) دل را در پریشانی و حیرت فرو برده است.
هوش مصنوعی: در یک گوشه از شب، خورشید پنهان شده و در دل یاقوتهای درخشان، مرواریدهای زیبایی قابل مشاهده است. این زیبایی و درخشش، همچون جواهری گرانبهاست که در تاریکی شب خود را نشان میدهد.
هوش مصنوعی: دل در ناز و کرم او غرق است و جان از غمها و رنجها میسوزد. مژگانش مانند نیشی تند است و لبهایش شیرین و خوشبوست.
هوش مصنوعی: زلف و چشمان آن محبوب باعث پریشانی و بیخوابیام شده است. من در اثر نوشیدن شراب و تأثیر مستی او، دچار خماری شدهام.
هوش مصنوعی: گفتم وارد شو که خانه عقل و اندیشه را دادی و در جاهایی که باید نشستی، ولی در اینجا راحت نباش؛ زیرا صبر از تو دلزده شده و در آرامش بنشین زیرا که عقل از تو دور شده است.
هوش مصنوعی: شما باید رشد کنید و خود را به کمال برسانید، زیرا فردی که صبر ندارد، کمتر میفهمد. در این حالت، با آرامش و خوشحالی زندگی کنید، زیرا عقل و درک در شرایط ناآرامی و تنش از بین میرود.
هوش مصنوعی: دل من به خاطر خدمت به تو مانند فراشان، اطراف سینهام را آراسته و زیبا کرده است.
هوش مصنوعی: به خودم گفتم که ای گل زیبای عشق، نه در زمان مناسب بوی خوشی را پخش کردی و ای چهره زیبا، نه در زمان مناسب رخسارت را نشان دادی.
هوش مصنوعی: زندگی بدون عشق همیشه ناخوشایند و مشکل است، حال آنکه با وجود عشق و غمهای آن، چه ارزشی دارد که بخواهی به آن زندگی ادامه دهی؟
هوش مصنوعی: نمیدانستم که این نوشیدنی در این ظرفی وجود دارد و این حس درونم را به دام انداخته است. خواستم که نگاهی دیگر به موضوع بیندازم و از نگاه اول فرار کنم، اما قدرت نفسانی من به روحانیتم اجازه نداد و تمایلات شیطانی بر ذهن من حاکم شد.
هوش مصنوعی: نگرانی و فریب ابلیس به حواس و خواستهها تعلق دارد، چرا که مسائل پیچیده و برخی چالشها همچنان باقی ماندهاند. به همین دلیل، متوجه شدم که باید به مدت چند روز در مسیر زندگی بگردم و اندکی به وضعیت آب و گیاهان توجه کنم.
هوش مصنوعی: با خودم فکر کردم که باید با دشمن بیرحم کنار بیایم و با رقیب بیپروا، با احتیاط رفتار کنم. باید در برابر این قهر و فشار تلاش کنم و صبر کرده، دردی که میکشم را تحمل کنم.
هوش مصنوعی: قبل از اینکه کینه و دشمنی به میان بیاید، باید از کسی که نمیتواند با تو به تفاهم برسد، دوری کرد.
هوش مصنوعی: از راه فریب و نیرنگ دوری کن، زیرا که همیشه فریبان خائن هستند. از عشق هم با دلسردی پرهیز کن، چون سرنوشتهای معمولا بر اساس تقدیر رقم میخورند. وقتی کمی فکر کردم، خود را همچون شیری در جنگل یافتم، تلخی این سخن را نوشیدم و آن غم را به آغوش گرفتم.
هوش مصنوعی: این بار سنگینی را بر دوش گذاشتم و با عشق ندا کردم که ما این جام زهر را نوشیدیم و این زره قهر و لباس صبر را بر تن کردیم.
هوش مصنوعی: پس از اینکه به توکل بر خداوند راه توسل را در پیش گرفتم، به این نتیجه رسیدم که در این مسیر به همراهی دیگران نیاز دارم و نمیتوانم در این تاریکی به تنهایی استراحت کنم. باید دلیلی وجود داشته باشد که ما را از این ظلمت به آب حیات هدایت کند و کسانی باشند که ما را از این غرقابی که در آن هستیم، نجات دهند. زیرا این وضعیت مانند جزر و مد زندگی است که راهی برای خروج از آن وجود ندارد و این کار هم چون دایرهای است که به تنهایی نمیتوان از آن عبور کرد.
هوش مصنوعی: مدتی نبود که زندگیام دستخوش تغییر و حال و روزم تحت فشار بود، و جز رنج و زحمت چیزی از این دنیا به دست نیاوردم.
هوش مصنوعی: من بینهایت در عشق او غرق شدم، مانند دایرهای که هیچ آغاز و پایانی ندارد.
هوش مصنوعی: من در آتش عشق در حال تردید و نگرانی بودم و با تفکر به این موضوع مشغول بودم که نور زیبایی و کمال از طرف شرق پیوند به سمت غرب غروب کرد.
هوش مصنوعی: جان مانند برهای شاداب و سرخوش به سمت محبوب میتافت و در هر گام که برمیداشت، دل من نیز با او به زمین میافتاد.
هوش مصنوعی: گفتم که در عشق نمیتوان بیتوجهی و سستی کرد، چرا که کسی که تنبلی کند و دلش ملامت کار باشد، هیچ چیز عایدش نمیشود. عاشق باید جانش را فدای عشق کند و کسی که مرید عشق است باید در عمل و عملکردن آماده باشد.
هوش مصنوعی: باید چند قدم برداشت و کمی تلاش کرد تا مشخص شود این ستاره در چه نقطهای قرار دارد و این جواهر در کدام مکان است. نباید که کسی به راحتی به دنبال شکار این آهو برود یا با طعمهاش بازی کند، زیرا نباید کالای عطار در بازار بدون خریدار بماند.
هوش مصنوعی: پس در میان ترس و امید و در این وضعیت سخت و آسان، محبوب باهوش و راستین دوباره بررسی کرد تا بفهمد علت این تغییرات و جستجو چیست.
هوش مصنوعی: چون عشق و محبت در دل او فراگیر شد و علم و دانش سلطانی را با عظمت مشاهده کرد، گفت: "ای انسان خردمند، آرام برو و از حوادث نگران نباش؛ اما دوباره برگرد زیرا این مسیر پر از سگان وحشی است و در این شهر دشمنان بدhearted فراوانی وجود دارد."
هوش مصنوعی: در ماجرای عشق تو به کمک نیاز داری، نه اینکه فقط یک شهر یا یک نگهبان از تو محافظت کند.
هوش مصنوعی: ای کسی که در این غربت و این سختی رنج میبری، باید بدانی که در چنگ این دام افتادهای و در این مسیر، گامهای کمی برداشتهای. اگر مانند آفتابپرست (حرباء) معشوق خود را بیابی و اگر زیباییها و تحریکات دلتنگی با هم جمع شدهاند، باید از پشت آنها بگذری و نتیجه این کار را بپذیری.
هوش مصنوعی: اگر در پی آرزوها و خواستهها باشی و دلیلی برای دوری از ما نداشته باشی، هرگز به ما نخواهی رسید.
هوش مصنوعی: به خاطر اطاعت از فرمان عشق، مدتی در کنار او توقف کردم. سلطان رومی در روز به ولایتی به نام زنگی لشکر کشید و سپاه شام از ترس ستون نور صبح به حرکت درآمدند. سپس خسرو سیارگان از دید مردم پنهان شد و عروس زیبا که چهرهاش همچون خورشید بود، در نقابی از کحل مخفی گردید.
هوش مصنوعی: به شب یلدا برگشتم و از دل شب، به امید و درخواست، خواستههایم را مطرح کردم و تا صبح در دارالضرب، شادی و خوشی را به دست آوردم.
هوش مصنوعی: یعنی مصیبتها و مشکلات به قدری زیاد و فراوان هستند که انسان باید با شجاعت و قدرت آنها را تحمل کند و در این راه، عشق و تمایلهای خودش را به راحتی مینوشد، حتی اگر این عشق به سادگی قابل تحمل نباشد.
هوش مصنوعی: ما زندگی را تجربه کردیم که شبیه زندگی بسیار خوشی بود و شبی را که گذراندیم، شبی مانند شبهای زیبای نابغگان.
هوش مصنوعی: وقتی که صدای زنگ شب با لبخند به ما نزدیک شد و نسیم صبحگاهی در وجودم حس شد، چهره عبوس شب به سرعت بر روی چهره عروسی لبخند زد و درخشش صبح زنگ را از آیینه شب پاک کرد.
هوش مصنوعی: هنگامی که صبح از شب تاریک خارج شد و آستین خود را بالا زد، از جیب خود یک پیاله بلورین برداشت.
هوش مصنوعی: ماه با چتر زیبای خود، نورهای آفتاب را به سوی خود جذب میکند و در حالی که از دور، نور ماه مانند سپری در برابر نور خورشید قرار میگیرد، زیبایی خاصی به آسمان میبخشد.
هوش مصنوعی: قبل از صبح بیدار شدم و خواستم که وسیلهای برای رسیدن به خواستهام فراهم کنم. وقتی به زمان ملاقات و لحظه اصلی رسیدم، فقط اثر و خیال را دیدم.
هوش مصنوعی: از افراد پرسیدم که آن مشتری که دیروز در این خانه بود و آن آفتاب که در این آشیانه میدرخشید، امروز در کدام برج ظاهر شده و نور خوشبختی را به کدام سو میتاباند؟
هوش مصنوعی: گفتند، ای شیخ! نمیدانی که ماه در یک برج نمیماند و آفتاب هم در یک جا نمیایستد. در این محله دیوانههای زیادی مثل تو هستند و دور آن شمع، پروانههای فراوانی جمع شدهاند.
هوش مصنوعی: عاشقان و دوستداران آن شخصیت، به اندازهی دانههای ریگ در بیانات و سخنها وجود دارند.
هوش مصنوعی: همه افراد تحت تأثیر آرزوها و خواستههای دل خود هستند و وفاداری و جانفشانیاشان در دست توانایی و اراده دیگران قرار دارد.
هوش مصنوعی: رنجی که به انواع راحتیها تبدیل شده و دردی که به همه درمانها رسیده است.
هوش مصنوعی: در آرزوی خاک آن حضرت، زمینها به شدت دچار تغییر و آسیب شدهاند.
هوش مصنوعی: در این موقعیت، سرها و بدنهای بریدهای بر زمین است که به خاطر قربانیها، خاک رنگین از خون شده است.
هوش مصنوعی: سرهای باارزش و مهم در اینجا به هم ریخته و ناآرام هستند، مانند گوی بازی که از ضربات چوگان به هر سو پرتاب میشود.
هوش مصنوعی: چشمها خستهاند و زخمهای تیغ مانند در دل عمیق شدهاند.
هوش مصنوعی: من در حالت آشفتگی و نگرانی بودم و با دلی مضطرب از خداوند کمک میخواستم. در همین حال که در حال گذر از مشکلات بودم، ناگهان در میانه راه، پیرمردی را دیدم که لباسی بلند و خاص بر تن داشت.
هوش مصنوعی: فروشنده شروع به صحبت کرد و با صدای بلند گفت: عشق چیست و قلبی که آن را عشق مینامند کجاست؟ آن عاشق ناامید و غمگین کجاست؟
هوش مصنوعی: من تعویذ دوستی را که از زمین کشمیر آوردهام آماده کردهام تا آن را در نام او بیرون آورم و بر آن شخص و هدفش آزمایش کنم. اگر هدف و خواستهاش محقق شود، حکم در این دنیا بر اساس دین و تأثیر آن بیشتر از تأثیر مستقیم خواهد بود. اگر چنین نشود، حکم نفرین برای دنیا و آخرت خواهد بود و مهلت دادن به کسی که در این مسیر قرار دارد، یکی از راههاست.
هوش مصنوعی: در این علم، فردی که استعلام میکند، مهلتی چهل روزه دارد تا نتایج آزمایش را بررسی کند. به خودم میگویم که این کار بدون تلاش و تلاش مالی امکانپذیر نخواهد بود و این مسئولیت به سادگی برطرف نخواهد شد.
هوش مصنوعی: برای دستیابی به خواستهها نباید از تلاش دست کشید و بدون دلیل تسلیم شد.
هوش مصنوعی: برای عشق باید تمام وجود خود را، شامل جان، دل، چشم و تن، به آن تقدیم کرد و در این راه sacrifice کرد.
هوش مصنوعی: اگر میخواهی که این مشکل حل شود، باید درب کیسه پول را باز کنی.
هوش مصنوعی: گفتم ای شیخ، اگر این دلیل راه را نشان بدهد و این قفل را با این کلید باز کند، به تو اعتماد میکنم که کیسه و پولی که در آن است و همچنین دستار و عقدی که بر آن قرار دارد، همه از آن توست.
هوش مصنوعی: پیر خردمند، تکهای کاغذ زرد را از پارچه سبز خود بیرون آورد، آن را بوسید و بر سر گذاشت. سپس به دست راست من داد و گفت: «به نام خداوندی که هیچ چیز بر حکم او افزوده نمیشود، هر چه بخواهد انجام میدهد و آنچه بخواهد حکم میکند.»
هوش مصنوعی: کلیدهای گنجها و راههای درمان دردها را بهدست آور و همچنین وسایل رفع ضررهای دوری و برطرف کردن مشکلات را در اختیار بگیر. سینههای آلوده را پاک کن و داروی کینهها را همراه با مهر و محبت بهدست آور.
هوش مصنوعی: هنوز بیست گام نرفته بودم و از آن محله عبور نکرده بودم که دیدم مقصود خوشبخت و خندان، مانند ماهی درخشان از دور و مانند یوسف از عمق چاه به سوی من میآید.
هوش مصنوعی: باد با شدت میوزید و درختان به شدت خم میشدند. وقتی او را دیدم، لبخند زاعفری بدخشان را با خود آوردم و بیمقدمه و خجالت گفتم: «ای شیخ، آن عشق دیرینهای که در عمق سینهام جا دارد، همچنان پابرجاست و آیا میتوان یک ساعت را برای لذت از تنهایی اختصاص داد؟» گفتم که: «علیک عین الله»، بیا و در چشمانم بنشین، چون در زمین جایی برای تو نیست.
هوش مصنوعی: امروز تو آنقدر قدرت داری که بتوانی راز و نیاز کنی و مانند بندهات تحت تسلط و محدودیتهای تو قرار بگیری.
هوش مصنوعی: مثل نسیم صبح که عاشق موهای تو میشود، من هم مانند خاک زمین مطیع و بنده گامهای تو خواهم بود.
هوش مصنوعی: در دل آتش و زیر گرمای شدید، حتی پس از گذشت صد سال، هنوز با امید به آمدن پیامت میتوان زندگی کرد.
هوش مصنوعی: در دل تو این احساس وجود دارد که اگر کسی دل مرا برباید، به خاطر رضایت تو میتوانم جانم را فدای تو کنم.
هوش مصنوعی: پس از سالها انتظار برای یک سلام یا کلام از تو، مانند افرادی که در کنار تو هستند، در بیقراری و اشتیاق میگذرانم.
هوش مصنوعی: وقتی که خواستهها و نیازهای معشوق و عاشق به هم پیوست، مثل گل و سوسن که دست در گردن هم انداختند، یا مانند خمر و لاله و پیاله که با هم درآمیختند، ما نیز به هم نزدیک شدیم و لحظات زیبایی را تجربه کردیم.
هوش مصنوعی: رقبا و نیکان مانند حلقهای به دور در هستند و حسادت همچون دستانی بر سر باقی میماند. اراده حرکت با ایستادگی و استقامت متبلور میشود و وسایل شادی و نشاط به قدری فراهم میشود که من را از مسیر درست باز نمیدارد و لذت جستجو را از من نمیگیرد.
هوش مصنوعی: تا پس از مدتی به جمعی از اهل فهم و معرفت رسیدم و دیدم که او نیز در این زمینه تلاش میکند. وقتی به من نگاه کرد، با صدای بلند گفت: "خداوند رحمت کند کسانی را که حقوق دوستان را رعایت میکنند و در سختی و آسانی یاد برادران خود را فراموش نمیکنند و نیکی را با نیکی پاسخ میدهند، زیرا وفای به عهد از ایمان است. خدا رحمت کند کسی را که وقتی به خویشاوندان و دوستان میرسد، آنها را فراموش نکند و با جمع خود به صفا رفتار نماید."
هوش مصنوعی: در حین این صحبت، به آرامی به من اشاره کرد. وقتی فهمیدم که این حرفها به من مربوط میشود و آن نعمت را از من میخواهد، کیسهام را از پول خالی کردم و هر چه داشتم به او دادم.
هوش مصنوعی: من به گفتار او احترام گذاشتم و مردم را به شنیدن صحبتهایش تشویق کردم. وقتی جمعیت رفتند، عصا و کیسهام را برداشتم و مدتی بر روی رأی خود تأمل کردم. در عالم معاملات، در حال کار و تلاش بودیم. وقتی از هم جدا شدیم، من در دریا قرار گرفتم و او در زمینی کار میکرد و من به سمت باغ رفتم و او به سمت شهر.
هوش مصنوعی: من نگفتهام که سرنوشت او به کجا خواهد رفت. آیا روزگار او را شاد کرده یا به غم دچار ساخته است؟
هوش مصنوعی: در کجا شانس و موفقیت به او روی آورد؟ و در کجا آسمان و سرنوشت او را محدود کرد؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.