گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

دلبرم بر من تحکم میکند

عهدنامه هر زمان گم میکند

می نهد هر ساعتی خاری دگر

پس چو گل در لب تبسم میکند

نرگس بی آب او در دلبری

التفاتی خود بمردم میکند

بارخت هرکو کند برمه نگاه

بر لب دریا تیمم میکند

مردم چشمم سیه جامه چراست

گرنه از جورش تظلم میکند

مورچه از غالیه برگل که کرد

آن کند کز مشک کژدم میکند

جز گل و نرگس نبوید زلف او

زنگئی چندین تنعم میکند؟