گنجور

 
فلکی شروانی

شب نباشد که فراق تو دلم خون نکند

وآرزوی تو مرا رنج دل افزون نکند

هیچ روزی نبود کانده شوق تو مرا

دل چو آتشکده و دیده چو جیحون نکند

مژه بر هم نزند دیده من هیچ شبی

تا به خون خاک سر کوی تو معجون نکند

هر کجا عشق من و حسن تو را وصف کنند

هیچ عاقل صفت لیلی و مجنون نکند

سایه زلف تو چون فر همایست به فال

از چه فال من دلخسته همایون نکند

زلف چون مار تو آسیب دهد لعل تو را

گر بر او نرگس جادوی تو افسون نکند

گرچه لعلت به وفا وعده بسی داد مرا

نکند وعده وفا تا جگرم خون نکند

چشم شوخت به جفا کشت مرا، پس لب تو

کی کند درحق من سعی گر اکنون نکند

گرچه در دایره عشق تو جان در خطر است

(فلکی) را کس ازین دایره بیرون نکند

نه خطا گفتم جان بر خطر آنراست که او

خدمت شاه (منوچهر) فریدون نکند

خسرو شروان خاقان بزرگ آنکه خرد

پیش قدرش صفت رفعت گردون نکند

خسروی کو نکند قصد دیاری که به تیغ

خاکش از خون خالف چو طبرخون نکند

صد یک آنچه کند هیبت او با تن خصم

با گلستان به زمستان مه کانون نکند

شه فریدون که به فر کار جهان ساخت چنان

جز منوچهر فریدون به فریدون نکند

تیغ او خاک چو دریا کند از خون عدو

جز چنین شه به چنان تیغ شبیخون نکند

خود کجا روی نهد شاه گه کین که به سم

کوهکن باره او کوه چو هامون نکند

کف او بس نکند بخشش تا مرکز خاک

از خزائن به عطا پر زر مخزون نکند

مشکلی حل بکند خاطر او گاه سئوال

که اگر جان بکند و هم فلاطون نکند

مایه جان چو توان یافتن از خدمت او

مرد فرزانه به جان خدمت او چون نکند

او کند کار جهان راست نه گردون که هر آنچ

تیغ سلطان بکند خامه گردون نکند

ای فلک قدری کز صدر فلک مهر منیر

دل خود جز به کف مهر تو مرهون نکند

ملک ساکن نشود تا فلک از روی خطاب

خطبه نام تو در خطه مسکون نکند

خصم خواهد که چو تو راست کند ملک ولیک

عقل جز سخره بدان مدبر ملعون نکند

کفک صابون چو تف خور نکند جامه سفید

کاثر قرصه خور قرصه صابون نکند

هیچ سر با کف پای تو مقابل نشود

که ورا با فلک اقبال تو مقرون نکند

هر که کین تو قرین دل او شد نرهد

تا قران فلکش همسر قارون نکند

نه به بدری برسد هر که هلال تن خویش

پیش بالای الف ار تو چون نون نکند

خاک را گر ز پی عز وجودت نبود

فلک از قوت خود محمل مسحون نکند

حاتم طائی اگر زنده شود نقد کرم

جز به میزان دل و رأی تو موزون نکند

گر نباشد ز برای شرف عیسی کس

پوشش سم خر از اطلس و اکسون نکند

جز تو کس دست و دل ما به سخا و به سخن

پر زر کانی و پر گوهر مکنون نکند

بنده بر جان و دل و بر خرد و خاطر خویش

جز ثنای دل و بازوی تو قارون نکند

سر نظم سخن ار نه پی مدح تو بود

در ضمیر دل خود مضمر و مضمون نکند

خسروا روزه شد و عید طرب روی نمود

عاقل امروز طلب جز می گلگون نکند

بر همه خلق جهان دیده ماه شب عید

جز به فر تو فلک فرخ و میمون نکند

عادت عید چنانست که خرم نشود

تا بعیدی دل خصمان تو محزون نکند

گر خورد شهد و شکر خصم تو الحق که ورا

در تن الا اثر حنظل و افیون نکند

تا ز بخت بد واز اختر واژون به مدار

فال کس گردش افلاک همایون نکند

باد چونانکه فلک حاسد و بدخواه تو را

بهره جز بخت بد و اختر واژون نکند