خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۲۱
الهی تو منزلی و دوستان تو در راه پس نه دل عذر خواه است و نه زبان کوتاه آفریدی ما را رایگان و روزی دادی ما را رایگان بیامرز ما را رایگان که تو خدایی نه بازارگان
خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۴۲
الهی هر شادی که بی تو است اندوه است هر منزلی که نه در راه تو است زندان است هر دل که نه در طلب تو است ویران است یک نفس با تو بدو گیتی ارزان است یک دیدار از تو بهزار جان رایگان است
تا دلم فتنه بر جمال تو شد ...
خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۴۳
الهی چه زیباست ایام دوستان تو با تو و چه نیکو است معاملت ایشان در ارزوی دیدار تو چه خوش گفت و گوی ایشان در راه جست و جوی تو آن دیده که ترا دید به دیدن جز تو کی پرواز و آن جان که با تو صحبت یافت با اب و خاک چند سازد
خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۴۵
الهی پهنای عزت تو جای اشارت نگذاشت و قدم و حدانیت تو راه اضافت برداشت تا رهی گم کرد آنچه در دست داشت و نا چیز شد هر چه می پنداشت
خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۵۸
الهی نزدیک نفسهای دوستانی حاضر دل ذاکرانی از نزدیک نشانت میدهند و بر تر از آنی در دورت میجویند و تو نزدیکتر از جانی ندانم که در جانی یا جانرا جانی نه این و نه آنی جان را زندگانی مییابد تو آنی خدایا هر که نه کشته ای خودی مردار است و مغبون کسی است که نصیب او از دوستی گفتار است او را که راه جان و دل بکار است او را با دوست چه کار است
خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۵۹
الهی کشیدید آنچه کشیدیم همه نوش گشت چون آوای قبول شنیدیم دانی که هرگز در مهر شکیبا نبودیم و بهر کوی که رسیدیم حلقه در دوستی تو گرفتیم و بهر راه که رفتیم بر بوی تو آن راه بریدیم دل رفت مبارک باد گر جان برود در راه پسندیدیم
خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۶۲
... یا تن که بود که ملک راند بی تو
واله که خود راه ندارد بی تو
جا ن زهره ندارد که بماند بی تو
خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۷۲
الهی جلال عزت تو جای اشارت نگذاشت و محو اثبات تو راه اضافت برداشت تا گم گشت آنچه بنده در دست داشت خداوندا از آن تو می فزود و از آن بنده می کاست تا آخر همان ماند که اول بود راست
محنت همه در نهاد آب و گل ماست ...
خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۷۷
الهی تو جانها اسیر پیغام تو عارف افتاده بدام تو مشتاقان مست مهر از از جام تو خوشا بحال کسی که از این جام شربتی چشید یا در این راه منزلی برید دل وی بنور حق افروخته و بروح انس زنده و بفروصال فرخنده گهی در حیرت شهود مکاشف جلال گهی در بحر وجود غرقه لطف و جمال
در عشق تو من کیم که در منزل من ...
خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۹۶
الهی از آرنده غم پشیمانی در دلهای آشنایان و ای افگنده سوز در دل تایبان ای پذیرنده گناهکاران و معترفان ف کسی باز نیامد تا باز نیاوردی و کسی راه نیافت تا دست نگرفتی دستگیر که چون تو دستگیر نیست دریاب که جز تو پناه نیست و پرسش ما را جز تو جواب نیست و درد ما را جز تو دوا نیست و از این غم جز تو ما را راحت نیست
خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۱۹۸
الهی تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومی را بشراب انس مست کردی قومی را به دریای دهشت غرق کردی ندا از نزدیک شنوانیدی و نشان از دور دادی ف رهی را باز خواندی و آنگاه خود نهان گشتی از وراء پرده خود را عرضه کردی و به نشان بزرگی خود را جلوه نموده تا آن جوانمردانرا در وادی دهشت گم کردی و ایشان را در بیتابی و بی توانی سر گردان کردی ف داور آن داد خواهان تویی و داد ده آن فریاد کنان تویی و دیت آن کشتگان تویی تا آن گم شده کی به راه آید و آن غرق شده کجا به کران افتد و آن جانهای خسته کجا بیاسایند و این قصه نهانی را کی جواب آید و شب انتظار آنان را کی بامداد آید
یار از غم من خبر ندارد گویی ...
خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۲۱۱
الهی نالیدن من در درد از بیم زوال آنست که او که از زخم دوست بنالد در مهر دوست نامرد است ای جوان اگر زهره این کار داری قصد راه کن و شربت بلا نوش کن و دوست بر آن گواه دار اگر به عافیت به ناز دار سخن کوتاه کن
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۲ - منهم من المتقدمین من الطبقة الاولی ابوهاشم الصوفی رحمة اللّه علیه
بکنیت معروفست از شیخ الاسلام شنودم کرم الله وجهه کی گفت اول کسی که او را صوفی گفتند بوهاشم صوفی است شیخ بوده بشام و باصل کوفیست و بکنیت معروفست در ایام سفین ثوری بوده و سفین ثوری گوید لولا ابوهاشم الصوفی ما عرفت را دیدم و مات سفین الثوری بالبصره سنه احدی و ستین و مایه و ابراهیم بن ادهم ایضا رحمت الله علیه
و پیش از وی بزرگان بودند در زهد و ورع و معاملت نیکو در طریق توکل و طریق محبت لکن این نام صوفی نخست ویرا گفته اند و در قدیم طریق تصوف تنگ تر بوده است و بسط نشده بود که روزگار نازکتر بود و در سخن صاین تر بودند کی ایشان در عاملت می کوشیدند نه در بسیاری مقال و سخن که ایشان متمکنان بودند لیکن در آخر تر در متأخران ولایت ظاهرتر گشت و سخن و دعوی عریض تر کی مغلوبتر بودند بی طاقت گشتند و مضطر در سکر و قلق و غلیان آنچه یافتند سخن ظاهر کردند و وغستن این طریق در طبقه ثانی بیشتر بود ...
... شیخ سیروانی٭ گفته است آخر ما یخرج من قلوب الصدیقین حب الریاسه و شیخ الاسلام املا کرد بر ما از محمد بن الجنید کی گفت الشهرة فتنة و کل یتمناها والخمول راحة و قل من یرضیحا و این پس از وی گفته اند من المتأخرین
شیخ الاسلام گفته قدس الله روحه کی شیخ بوجعفر مرا گفت بدامغان نام وی محمد قصاب دامغانی شاگرد شیخ بوالعباس قصاب آملی٭ رحمهم الله گفت از با محمد طینی شنیدم کی پیشین خانقاه صوفیان کی این طایفه را کرد ندا آنست کی برمله شام کردند سبب آن بود کی امیری بود ترسا یک روزی بشکل رفته بود در راه دو تن را دید ازین طایفه کی فراهم رسیدند دست در آغوش یکدیگر کردند پس آنجا فرو نشستند آنچه داشتند از خوردنی فرا پیش نهادند و بخوردند و برفتند آن امیر ترسا یکی را از ایشان فرا خواند کی آنچه دیده بود ویرا خوش آمده بود و آن الفت ایشان پرسید از وی که او کی بود گفت ندانم گفت ترا چه بود هیچ چیز گفت از کجا بود گفت ندانم
امیر گفت پس این الفت چه بود کی شما را با یکدیگر بود آن درویش گفت که آن ما را طریقتست گفت شما را جای هست کی آنجا فراهم آیند گفت نه گفتن من شما را جای کنم تا با یکدیگر آنجا فراهم آیید آن خانقاه رمله بکرد انشدنا الامام
خیردار حل فیها خیر اربابها الدیار ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۳ - و من طبقه الاولی من آخر ذوالنون المصری
از طبقه اول متأخرتر و بتصوف معروف تر شیخ الاسلام گفت قدس الله روحه کی نام وی ثوبان بن ابراهیم است کنیت وی ابوالفیض و ذوالنون لقب و نیز گفتند کی نام وی فیض بن ابراهیم بود الاخمیمی مولی القریش پدر وی مولی قریش بوده نوبی و ذوالنون بمر بوده به اخمیم مصر آنجا که گور شافعیست رحمها الله شاگرد مالک انس بوده و مذهب وی داشته و موطا از وی سماع داشت وقفه خوانده شود و پیروی اسرافیل بود بمغرب
و گفتند نام وی ذوالنون بن احمد و گفتند کی کنیت وی ابوالفیاض بوده و نام الفیض و پیشینه قول درست تراست و وی سید بوده امام در وقت خود بیگانه روزگار و سر این طایفه و همه اضافت و نسبت با او کنند و بازو گردد و مقبول بر همه زبانها و ویرا برادران بوده یکی اسرافیل و دیگر الیسع و نیز گفتند کی ذوالکفل ارنه خود سه بودند و گفتند چهار بودند ذوالنون و ذوالکفل و عبدالخالق و عبدالباری و ذوالکفل اخوذوالنون روی عنه حکایات فی المعاملات و غیره یقال اسمه میمون و ذوالکفل لقب ...
... به نیست هست یافتن محال است ٭ و ناشناخته جوینده بر خود و بالست
بدوگانگی یگانگی جستن گوری است ٭ بسته مانده در راه طلب ثنویست
هر چه جز یکی همه هم اند ٭ هست یکیست و دیگر از نیست کم اند ...
... شیخ الاسلام گفت قدس الله روحه کی ذوالنون سیاح بوده بر اطراف نیل میگشتی و می گوید روزی می رفتم جوانی دیدم شور بود در وی گفتم از کجایی ای غریب مرا گفت غریب بود کسی کی باو موانست دارد بانگ از من برآمد بیافتادم و از هوش بشدم چون باز بهوش آمدم مرا گفت چه شدی گفتم دارو با درد موافق آمد
شیخ الاسلام گفت کرم الله وجهة کی خسته او پیدا بود کسی که او را دیده بود هر کجا که آرام یابد دشمن آرام شود کی او در وطن غریبان است و مایه مفلسان است و همراه یگانگان است مایه مفلسان است و همراه یگانگان است وقتی که با کسی بضاعت تو بدست او بود و درد تو با داوری وی موافق بود دامن او در واخ دار
انشدنا لنفسه ...
... عزپری از متقد مانست از مشایخ ذوالنون مصری رحمه الله شیخ الاسلام گفت قدس الله روحه کی ذوالنون مصری بمغرب شد بعزیزی بمسأله دروی جاء آن نیافت عزیزی ویرا گفت بمن بچه آمدی ارآمده کی علم اولین و اخرین بیاموزی این را روی نیست و نهایت نیست کی چیزی آموزی که خلق آن نداند این همه خالق داند ورآمده کی ویرا جویی یعنی در طلب حق آنجا که اول گام برگرفتی او خود آنجا بود یعنی او از جاء نمی یابد جست آنجا که جوی و قصد و عزم تو درست باشد وراست و چون ویرا بتو عنایت بود آنجا باتو است یعنی بعنایت و صحبت و نظر و علم
شیخ الاسلام گفت کی او با جوینده خود همراه است و دست جوینده خود گرفته در طلب خود می نازاند و گفت او را بطلب نیابند اما طالب یابد تاش نیاوید طلب نکند و گفت ارمن به جستن تو یافتند من در حسرت تو بگداختنید
الهی یافت جستن زندگانیست ٭ و جوینده نایافتن زندانیست ...
... شیخ الاسلام گفت اربدایت ازمرد باز ستانند برجای بنماند کی عزیزی بمغرب و عبدان هیتی بشیراز را آن افتاد که بدایت باز استدند و به نهایت نقل کردند هر دو بر جای خود بنماندند و عزیزی مه از عبدان بود
ابوالاسواد راعی بود از مشایخ او است که وقتی اهل را گفت در بادیه کی پدرود باش که من رفتم خواهر وی مطهره وی از شیر پر کرد و فراوی داد ووی برفت از راه بازگشت و گفت که آب ندارم کی طهارت کنم مرا آب واجب تر از شیر از شیر از شیر تهی کرد و آب برد برفت و هرگاه کی طهارت خواستی کرد آب فرو آمدی و چون تشنه و گرسنه شدی شیر فرو آمدی
شیخ الاسلام گفت کی مشایخ در بادیه آب نمی خوردند و تیمم نمیکردند با آب طهارت می کردند و بر تشنگی صبر می کردند بس نیست تا این ترک نماز و شر تهاون شرع پدید آمد در میان متحرمان و مدعیان و در کتابی است از کتب آسمانی و گفته اند کی در صحف موسی است که الله گفت عز وجل انما اکرم من اکرمنی و امین من هان علیه امری من او را گرامی کنم کی مرا گرامی دارد یعنی فرمان و طاعت و دین وی و دوستان او را و خوار کنم او را کی فرمان من خوار دارد و فی حدیث غریب عن ابن عباس عن رسول الله قال قال الله تعالی انی لست بناظر فی حق عبدی حتی ینظر عبدی فی حقی و قال فی خبر آخر یا معاذ هل تدری ما حق الله علی العباد الحدیث و قال لا بن عباس یا غلام احفظ الله یحفظک احفظ الله تجده امامک تعرف الی الله فی الرخاء یعرفک فی الشدة
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۶ - و من طبقة الاولی با سلیمان دارانی
... ولدته فیک امات سرور
شیخ الاسلام گفت که ابن الکرنبی استاد جنید بود بر پیراهن وی یک آستین بود گفت مرا یک آستین بس که قرص درآن نهم دیگر آستین نخواهم که آن تنعم است
احمد بوالحواری گوید کی استاد گفت عبدالعزیزین عمیر کی الله گفت اقدرتکم علی رویتی واسمعتکم کلامی واشممتکم رایحتی ترا توانا کردم تا دیدار من بر تابی و شنوا کردم تا سخن من بر تاوی و بوی خویش بتو رسانیدم تا از من آگاه شدی و با من بماندی ...
... سه دیده است عارف را دیده سر بیند و آن لذت راست و دیده دل و آن معرفت راست و دیده جان و آن مشاهده راست و ماقدرو الله حق قدره
آنک ترا دید دید اما از تو چه دید بنگریستن خویش ترا چون دید آری ترا بآرزومندی دید نشانی داد از آنچه دید و آنک ترا بتو دید بیش راه باز ندید
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۷ - فی مناجاته
... شیخ الاسلام گفت قدس الله روحه کی اول این کار بس خوش است و با لذت و راحت و زندگانی همه روح است و شادی تا مرد پای در دام آید هر گه درین کار آید آخر این باو باز نمایند و مقامات چنین است یک نشیب و یک فراز
و بوبکر کتانی ٭ گوید کی مقامات یکی نور است و یکی ظلمت یعنی یکی روح و آسایش و زندگانی و یکی ناکامی و رنج یکی تجلی و یکی استتار یکی جمع و یکی تفرقت آنکس که اول درآید آخر باو نمایند پیش آن ببیند و همه نیکویها و افزارها و زندگانی و شادیها بیند و آن نشیبها و ناکامیها و تفرقها و پوششها آن همه که می کشد از بلاها و رنجها بآن می کشد کی پیش از آن ندیده باشد و آن نشی بنه بیند چون بر گذرد ازآن ملول شود و آنک در پیش برسیده است ازو تامدت تمام شود پس پوشیده آشکارا شود و این پنهان همه باحق گزارده شود پس برگذرانند و چون نیک ماند آخر این کار باول این کار فاشود وواشود وزان شود کی اول بوده و راه بحق حلقه است ازو درآید باز با او گردد
و گفت اول این کار بهار ماند و بشگوفه کی مرد درو خوش بود و تازه و بروح اما دیر بنه پاید چون برگذرد کارمه باشد اما دران صدمت عزت بود و کاستن حظوظ کی در فنا باز شود تا آنکه زندگانی شود و مرد همواره باول کار خود می گردد و بآن می آمدند و آن خوشیها باز می خواهد کی ویرا آسایش درآن بود و نهایت را قیمت باشد لکن بار بیشتر بود چنانکه در حیرت در حیرت ووله باز شود که کار از طاقت تمییز برگذرد و آنقدر سزای رهی پیش آید مرد درماند همواره رست باول کار می زند و دردست نیاید ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۸ - فی مناجاته
... و چون نازک است کار آن رهی کش آرام بریدن است ٭ و طلب کردن بلا گزیدنست
و چون باریکست راه آن رهی کش خود را ندیدن از خدمت رمیدن است و خود را دیدن با خدای آرمیدن است
و چون گران بار است آن رهی کش ندیدن دعوی است و بدیدن شکوی است ...
... پنهان از خود در تو می زارم ٭ حجاب می بینم و کشف می پندارم و بحکایت بی خبران می آسایم ٭ و بر نیم نسیم باد شادی می پیمایم
و خبر خود از دلها می جویم ٭ و عیب کار خود در گام خود در راه می پویم
و بپنداره وادی باز می گذارم ٭ و محاباهاء تو بر روی جنایتهاء خود می نگارم و تا کی پردازد این نهیب می نگرم ٭ اکنون باری از هر چه می پندا رم دگرم ٭ در هر نفسی که برزنم بترم نه دریغم بهرچه بینم ٭ و نه طاقت دارم کی بی تو بنشینم ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۱ - الفصل
و گفت صوفی بی خدمت نبود اما تصوف نه خدمت است صوفیان خدمت بنگذارند کی خود بر همه خلق زیادت آرند اما کی می کنند رو نشمارند یعنی عوض و مزد و مکافات بآن طلب نکنند و مایه ایشان چیزی دیگر است در باطن نه در ظاهر و اگرچه بزاز پلاس فروشد بهینه چیز باز خوانند و توانگر گرچه پیراهن کهنه در پوشد درویش نشود و درویش گرچه صد جامه نفیس نیکو عاریتی در پوشد توانگر نشود اما او سزای آنست کش پرستند و فرمان اوست تا حد بندگی کوشند و ظاهر بتلبیس گزارند و بباطن در جهان دیگر می زیند الی آخره
بوالقسم نصر آبادی ٭ گفت جذبة من جذبات الحق تزنی علی عمل الثقلین یک کشیدن که دل تو با او نگرد یعنی به محبت و معرفت و صحبت ترا به از کردار جن و انس و هم وی گفت برین لفظ خیر دارالسلام
و حلاج ٭ گفت با پسر خود در وصیت که چون جهانیان در اعمال کوشند تو در چیزی کوش که ذره از آن مه و به از کردار همه آدمی و بری و پری باشد گفت آن چیست گفت معرفت القصه بوتراب نخشبی ٭ گفت لیس من العبادات شییی انفع من اصلاح خواطر القلوب ان الله لا ینظر الی اعمالکم ولا الی اموالکم و لا الی صورکم و لکن ینظر الی قلوبکم الخبر الاوهی القلب
شیخ الاسلام گفت ابراهیم ادهم ٭ و علی بکار و حذیفه مرعشی وسلم خواص باران یکدیگر بودند با یکدیگر بیعت کردند کی از آن بسر نشود باری شبهت اند کتر و کمتر بود سخت نیکوتر بود
شیخ الاسلام گفت کی ازین چهار ابراهیم ادهم و حذیفه کم است کی علی بکار بنزدیک علمامه است از ابراهیم ادهم شیخ الاسلام گفت کی حذیفه مرعشی گوید کی من هر روز بر خدای می دارم کی مرا زود ببر یعنی از دنیا در خواب مرا گفتند حذیفه آن چنان که تویی ارما دیدن تو دوست نمی دارید دیرستی تا ترا ببر دستی
شیخ الاسلام گفت یعنی نظر من و حکم من در خود بپسند ...
... شیخ الاسلام گفت کی پرسیدنداز عبدالله مبارک ٭ بی زاد در بادیه رفتن روا بود گفت از زاهد و متوکل چون عبدالله ابن بکیر مروزی روا بود
ابراهیم رباطی المعروف بابراهیم مورجه الهروی کنیه ابواسحق شیخ الاسلام گفت کی ابراهیم رباطی شاگرد ابراهیم ستنبه بود و طریقت توکل از وی گرفته و بدر رباط زنگی زاده بر گورست بهراة وقتی در سفر بود بابراهیم ستنبه در راه می رفتند ابراهیم ستنبه گفت رباطی را که با تو هیچ معلوم هست کی وی مردی متوکل بود و هیچ بر خویشتن زاد بر نگرفتی
ابراهیم رباطی گفت هیچ چیز نیست با من پاره برفت باز گفتابراهیم با تو هیچ معلوم هست گفتم نه پاره دیگر برفتند باز ایستاد و بنشست گفت راست بگو کی هیچ است یا نه معلوم کی پای من گران شد نمی توانم رفت رباطی گفتبا من تاء چند از شراک نعلین هست که چون نعلین بگسلد دران می کشم گفت اکنون بگسسته هست گفتم نه گفت پس بینداز کی آن معلوم است کی بنمی توانم رفت کی بیشی بنهاده وی آنرا بینداخت در کراهت عظیم و برفتند و همه راه ابراهیم رباطی در خشم و در شتاب که تا دوال یگسلد تا ویرا بگویم و بیغار کنم قضا را یکی بگسست دست فرا کرد که بیرون کشد دیگر دید افتاده همه همچنین آخر مرا گفت کذا من عامل الله بالصدق
قوم شرط در داشتی که فتوح نبود ارسه روز در نگذشتی ایشان هیچ چیز بنه نهادندی وقتی از سه روز در گذشت گفتند چه شاید بود بنگرید کی چی معلومست کی این از آن سبب بود بنگریستند نیافتند آخر گفتند نیک بجویید کی لابد سبب افتاده باشد بنگریستند نیافتند آخر گفتند نیک بجویید کی لابد سبب افتاده باشد بنگریستند جوز دیدند در خانه بیرون انداختند در ساعت در فتوح بگشاد و این بسیار کرده اند مشایخ آزموده اند
شیخ الاسلام گفت کی سه چیز یاد دارید کی همین درین چیز براید در صحبت معلوم نباید و خدمت باید کی معلوم داشتن خیانت است و رستی صحبت تباه کند و خدمت نا کردن سود نکند و در زیارت در بندت
ابراهیم اطروش از متأخر انست شیخ الاسلام گفت کی بوعبدالله با کو ٭ مرا گفت کی عبدالواحد بن بکر ٭ گفت که ابراهیم اطروش گفتکه رکوه صوفی کف صوفی باید و بالش او دست او و خزینه او باید یعنی حق
شیخ الاسلام گفت کی هر که برین بیفزاید کار فرادست خود دهد کی دران درماند گفت اربهانه نیستی کس را با نیافت این کار زندگانی نیستیگفت وقتی صوفی با دنیا گشت او را گفتند کی سبب چه بود گفت سبب سوزنی بود گفت چگونه گفت بسفر می رفتم گفتم کی سوزن باید چون بدست آمد گفتم چیزی باید کی دران آویزم کنف فرادست آوردم گفتم که کنف در دست نتوانم گرفت رکوه بدست آوردم گفتم حمالی نتوانم کرد رفیق بدست آورم فراهم پیوست تا اینجا این همه از آن بایست سوزن بود
انشدنا الامام الابراهیم الخواص ٭
لقد صح الطریق الیک حقا ...
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۲ - من المتقدمین ابراهیم بن سعد العلوی الحسینی
کنیه ابواسحق از قدمیان مشایخ است از اهل بغداد صاحب کرامات ظاهر نظیر ابراهیم ادهم شیخ الاسلام گفت هزار و دویست واند شیخ شناسم ازین طایفه درین طریق دو علوی شناسم از مشایخ یکی ابراهیم بن سعد العلوی صاحب سخن و کرامات ددیگر حمزه علوی صاحب کرامات
ابن ابراهیم بن سعد استاد بوالحارث اولاسی است سید بوده از مشایخ
شیخ الاسلام گفت کی وقتی بوالحارث اولاسی در اول ارادت و ابتداء کار خود بخانه خاگینه خورده بود رستی بی یاران خود بابراهیم سعد رفت و وی در راه می رفت پای نهاد بر آب و بوالحارث گفت دست بیاور دست بوی داد پای وی در آب فروشد ابراهیم گفت پای تو در خاگینه آویخته است مطالبا بهذالامر گفت تو طالب نه رو از خلق عزلت گیر و فراغت دل جوی و کرد کردگار و رفت بر آب و بوالحارث را گذاشت
فتح موصلی از میهنان مشایخ موصل بوده است از متقدمان و بزیارت بوده ببغداد بشر حافی ٭ از نظیران اوست و فتح بن علی الموصلی در سنه عشرین مأتین برفت از دنیا درآن سال کی قعنبی برفت پیش از بشر حافی بهفت سال روز عید اضحی می رفت در کویها آن قربانها دید کی می کردند گفت الهی دانی که من چیزی ندارم کی ترا قربان کنم من این دارم پس انگشت نهاد بگلو و بیفتاد بنگریستند برفته بود و خط سبز پیدا شده بر گلوی وی ...
... و فتح شخرف المروزی از طبقه ثانیه است از قدیمان مشایخ خراسان کنیت او ابونصر شیخ الاسلام گفت او با قبا رفتی بر رسم لشکریان عبدالله احمد حنبل ٭ گوید از خاک خراسان چون فتح نیامد سیزده سال بود از بغداد قوت نخورد از انطاکیه ویراسویق می آوردند آن می خوردی در نزع رفتن بود چیزی می گفت با خود گوش داشتند می گفت الهی اشتد شوقی الیک فجعل قدومی علیک چون ویرا می شستند بر ساق وی دیدند نوشته برگ سبز برخاسته برآویخته از پوست الفتح لله
شیخ الاسلام گفت که ابراهیم حربی ٭ گوید کی من حاضر بودم من دیدم آن نوشته گویند که سی و سه بار وی نماز کرده اند قرب سی هزار مرد مات ببغداد النصف من شوال سنه ثلث و سبعین و مایتین رحمه الله علیه
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۱۸ - من طبقه الاولی احمد بن الخضرویة البلخی رحمه اللّه
کنیه ابوحامد از مهینان مشایخ خراسان بوده از بلخ با بوتراب نخشبی ٭ صحبت کرده بود و با حاتم اصم و ابراهیم ادهم ٭ دیده بود وی گوید که ابراهیم ادهم گفت التوبة هی الرجوع الی الله بصفاء السر و احمد را کتاب است درجات المقبلین علی الله عز و جل از نظیران بایزید و با حفص است بنشا بور آمدگی به حج رفت و ببسطام رفت بزیارت بایزید در سنه اربعین و مایتین برفته از دنیا پیش از احمد حنبل بسالی کمتر فرا باحفص حداد ٭ گفتند که مه دیدندی ازین طبقه گفت ندیدم کس مه از احمد خضرویه بهمت و صدق احوال کسی احمد را گفت مرا وصیتی کن گفت امت نفسک حتی تحییها
شیخ الاسلام گفت که احمد خضرویه گوید کی نه لذت طاعت مرا صافی می آمدند و نه حلاوة صحبت از بس داوری کی خود را می داشتم با او تا آنگاه کی بیعت بستم الله و خود را فرا الله سپردم گفتم که رضا دادم و نفس را بدوزخ و بیعت از نفس بستدم که بدوزخ خواهی رفت و بخواهند سوخت ترا یعنی رضا دادم بهر چه وی گفت آنگاه طاعت حلاوت گرفت و محبت لذت و قال احمد بن خضرویه الطریق واضح و الحق لایح والداعی قد اسمع فما التحیر بعد هذا الا من العمی راه روشنست و حق تابنده استفما التحیر بعد هذا الا من العمی راه روشنست و حق تابنده است و داعی خواننده است نیوشنده حیران نماند پس ازین مگر نابینا
شیخ الاسلام گفت که الله پرستیدن از بیم دوزخ داوری نفس داشتن است با وی و خویشتن کشیدن است و پرستیدن او از امید بهشت خود را پرستیدن است و نفس را نگرستن تو او پرست کی گفت پرست و سزاست پرستیدن و رضاده بآنچه او کند چنانکه خواهد تابندگی درست آید قال عبدالله بن منازل لا تکن خصما لنفسک علی الحق و کن خصما للحق علی نفسک قال ابوحمزة البغدادی ٭ رحمه الله تعالی قال الله عز و جل و اعرض عن الجاهلین والنفس اجهل الجاهلین وهی احق ان تعرض عنها ...