گنجور

 
۱۰۶۴۱

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - در تهنیت عید قربان و مدح والی خراسان

 

... زانکه خود بخشند دل بی حیله ودستان تو را

گرچه با من عهد و پیمان بستی اندر دوستی

پایداری نیست برآن عهد و آن پیمان تو را ...

... ای خراسان کردم از این ره قوی ارکان تو را

ای خدیو شرق ای سر خیل ابناء ملوک

وی که شه بگزیده از امثال و از اقران تو را

کس نکوهش کرد نتواند مراگاه سخن

گویم ار خاقان بن خاقان بن خاقان تو را

نیز از من کس نتاند خواست برهان و دلیل

خوانم ار سلطان بن سلطان بن سلطان تو را

از بنی الخاقان کنون یزدان تو را برترکشید

باش تا از جمله گیتی برکشد یزدان تو را ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۴۲

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - باز هم به همان مناسبت (مد شدن موی کوتاه برای زنان)

 

... کمند زلف بگشودند از پای گنهکاران

گناه بستگان عشق بخشیدند خانم ها

دلا آزاد شو کان دام دامن گیر گیسو را

به رغبت از سر راه تو برچیدند خانم ها

کسی بی شقه گیسو نمی بندد به خانم دل

که خلق از شقه گیسو پرستیدند خانم ها ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۴۳

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - ورزش روح

 

... مرد از جماعت شد خجل زان ناتوانی منفعل

بر ورزش تن داد دل بگشاد بازو بست لب

چون عید شد سال دگرشد عیدگه پر شور و شر ...

... گفتا منم آن ناتوان کافتادم از باد دمان

دفع تعنت را میان بستم به ورزش روز و شب

این سعی و این زحمت مرا برهاند از آن رنج و بلا ...

... چون غیرت انگیزد همی اسباب ها خیزد همی

پیش امل ریزد همی از هر بن مویی سبب

غیرت به جز جنبش مدان کز وی حرارت شد عیان ...

... ای تن ز ورزش بارور وز ورزش جان بیخبر

جان را ز ورزش بخش فر کاین واجبست آن مستحب

در ورزش تن بارها آسان شدت دشوارها ...

... دریاب تا سطح زمی پیشت شود کان ذهب

وانگه برآی از بیخ و بن وزکیش و آیین کهن

اصل و نسب بدرود کن وز کف بنه جاه و حسب

با حکمت و عقل گزین ماهیت اشیا ببین ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۴۴

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۸ - تابستان

 

... هم باغ را به جلوه دگرگونه شد ثییاب

بنگر بدان گلابی آویخته ز شاخ

چون بیضه های زرین پر شکر و گلاب ...

... شفرنگ سرخ چون رخ دریافته شراب

شفتالوی رسیده بناگوش کود کیست

وان زردمو یکانش به صندل شده خضاب ...

... پالیز از آن یکی شده پرکوزه های شهد

بستان ازین یکی شده پر زمردین قباب

زان کوزه های شهد برآید هلال چار ...

... بایست تختخواب نهادن به طرف جوی

وان کله نگاربن بستن به تختخواب

یک سو نسیم صحرا یکسو هوای کوه ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۴۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - گله از وزیر فرهنگ

 

... بلی چو یافت شهنشاه پهلوی که بود

به طبع بنده دفین گنج شایگان ادب

مثال داد که از کار مجلس شورا ...

... به اوستادی دارالمعلمین لختی

به جد و جهد کمر بست بر میان ادب

از آن سپس پی تصحیح نامه های کهن ...

... به شرق و غرب سخن های من به تحفه برند

کجا برند ازبن ملک ارمغان ادب

ز علم سبک شناسی کسی نبود آگاه ...

... که با ستاره کیوان بود قران ادب

تو واقفی که بباید به ساعتی زبن درس

هزار غوص به دریای بیکران ادب ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۴۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - سرنیزه

 

... آنکه به سرنیزه نمود اکتفا

با کف خود دیده توفیق بست

پند بناپارت بباید شنود

رشته پندار بباید گسست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۴۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - سرچشمهٔ فین

 

... گویی که مگر روح زمین در غلیانست

فواره کاشی رده بسته به جداول

چون ساقی پیروزه سلب در فورانست ...

... آن ماهی زرین که سوی تک دود از سطح

چون تیر شهابست که بر دیو نشانست

خرچنگ کج آهنگ بر ماهی زیبا ...

... آثار جوانمرد ز کردار نشانست

گرمابه خونین اتابک را بنگر

گویی که هنوز از غم او اشک فشانست ...

... همتای براهیم خلیل الرحمن است

اعیان بنی عامر معروف جهانند

وین گوهر تابنده از آن عالی کانست

بس محتشم است اما درویش نهادست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۴۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - در منقبت مولای متقیان

 

... به هوای تو شدم شهره شهر اینت شگفت

نه چو من شهره شود هرکو در بند هواست

نیست جزرنج و بلا بر من از این عشق بلی ...

... بوالحسن آنکه بدو فضل به انجام رسید

وآنگه بنهفت توان فضل وی امروزکجاست

ولی ایزد یکتا که به پیش در او ...

... آسمان از او برپا و زمین زو برجاست

بسته و بنده فرمانش قضا و قدر است

کر همه چیز به حکم قدر و بند قضاست

شرف و فخربود آدم را زین فرزند ...

... بت شکستن را بر دوش نبی سود قدم

نیک بنگرکه جز او این شرف و قدرکه راست

پای بر دوش نبی سود تواند آن کش

زیر پای اندر شمس و فمر و ارض و سماست

آنکه بر جای نبی بسترآفت بگزید

لاجرم بعد نبی صدر خلافت اوراست ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۴۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - در وصف آیت‌الله صدر

 

... جمال آیت حق جلوه کرد و ز هر سوی

به بندگیش کمر بسته خلقی از چپ و راست

نمازگاهش چون آسمان و او چون بدر

موالیانش صف بسته چو نجوم سماست

بهار مدح سرا در مدیح حضرت اوی ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۵۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - دیروز و امروز

 

... یک روز بود اداره کشور به دست غیر

امروز کار در کف ابنای کشور است

یک روز بود داوری کنسولان روا ...

... امروز در شکستن دشمن دلاور است

یک روز بود خدمت لشگر بنیچه بند

امروز هر جوان به صف لشگر اندر است ...

... امروز دانش از همه چیزی گران تر است

یک روز بود چند دبستان به چند شهر

امروز شهر و قریه به تحصیل همسر است ...

... در عهد شه زبان حقیقت سخنور است

بنگر بدین قصیده که در بیت های او

پا تا به سر حقیقت و انصاف مضمر است

گر صد کتاب ساخته آید به مدح شاه

چون بنگرید گفته ز ناگفته کمتر است

این مدح را ز جنس دگر مدح ها مگیر ...

... شعری کز اعتقاد شود گفته نز طمع

دامانش باز بسته به دامان محشر است

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۵۱

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۴۲ - حب الوطن

 

... داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است

وز پس اسلام رو بنگر که بینی بی خلاف

کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است ...

... جوشن غیرت به برکن روز هیجا مردوار

زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است

گرد میدان وغا را توتیای دیده کن ...

... گر بباید مرد باری خیز و در میدان بمیر

مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است

قتلگاه خویش را با دیده خواری مبین ...

... مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی

بنده بیگانگان بودن ز مردن بدتر است

فقر در آزادگی به از غنا در بندگی

گاو فربه بی گمان صید پلنگ لاغر است ...

... راست ناید خط اگر ناراستی در مسطر است

سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار

شه که از قانون به پیچد سر سزای کیفر است ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۵۲

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۵۷ - نفثة المصدور

 

... بر مردم خوار زبون نهمار پراند لگد

بستند مردم را زبان تا کس نداند رازشان

چون شبروی کاندر نهان بر پای درپیچد نمد ...

... مست رعونت هر یکی سوده به کیوان تارکی

وز کبر همچون بابکی بنشسته در ایوان بد

دل گشته قیراندودشان اندرز ندهد سودشان ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۵۳

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۵۸ - در صفت شب و منقبت علی (‌ع)

 

... زهره نخست بار ز بالا

بنمود همچو دیده ارمد

مه بر فضول خال نهاده

زانگشت جابجای بر آن خد

کیوان میان به افسون بسته

از حلقه حدید موقد ...

... با دست آن دو زلف مجعد

بنمود تقوی و دل و دین را

در طره تو حبس مخلد ...

... ز آدم چکید و شد ز وی امجد

گلبن بزاد ورد ولیکن

زان اشرف است ورد مورد ...

... روزی که جست عمرو ز خندق

بسته به خنگ تازی مقود

ازخشم همچو مرگ مجسم ...

... نپذیرم و نه زود کنم رد

چون بنده جویدی ره دادار

باقی نماندی به میان حد ...

... وز هرچه جز خدای مجرد

زبن رو ندانمش که چه خوانم

هستم درین میانه مردد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۵۴

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۶۰ - عدل و داد

 

... ملک بماند همیشه خرم و آباد

ملک یکی خانه ایست بنیادش عدل

خانه نپاید اگر نباشد بنیاد

داد و دهش گر بنا نهند به کشور

به که حصاری کنند ز آهن و پولاد

خصم ببستند و شهر و ملک گشودند

شاهان از فر و نیروی دهش و داد ...

... شکر خداوند را که داد و دهش را

طرفه بنایی نهاد پادشه راد

خسرو گیتی ستان مظفر دین شاه

آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد

داده خدایش خدایگانی و شاهی ...

... در ده کابین و شو مر او را داماد

طایر دولت که هرکسش نتوان بست

بال و پر خوبش جز به سوی تو نگشاد ...

... خصم تو دارد غریو و ناله و فریاد

اینک بنگر بهار را که شدش طبع

شیفته بر مدح تو چو کاه به بیجاد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۵۵

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۶۱ - به شکرانه توشیح قانون اساسی

 

... وبژه ز دست تو ماهروی پریزاد

گل شکفد بامداد از بر گلبن

چون دو رخ لعبتان خلخ و نوشاد ...

... بر سر یک شاخ گل بخندد هفتاد

باد به شبگیر چون زند ره بستان

تاب درافتد به زلف سنبل و شمشاد ...

... گیتی از عدل شاه پر دهش و داد

ملک یکی خانه ایست بنیادش عدل

خانه نپاید اگر نباشد بنیاد

داد و دهش گر بنا نهند به کشور

به که حصاری کنند ز آهن و پولاد

شکر خداوند را که داد و دهش را

طرف بنایی نهاد پادشه راد

پادشه دادگر مظفر دین شاه

آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد

ظلم برون شد چو او درآمد بر تخت ...

... کشور از او خرم و رعیت از او شاد

ار جو کازاین بنای فرخ قانون

ملک بماند همیشه خرم و آباد

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۵۶

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۶۷ - عرض لشکر

 

... زمین ز لشکر خود عرضگاه محشرکرد

چو خنگ دولت اوپای بر زمین بنهاد

سنان رایت او سر ز آسمان برکرد ...

... درودگر ز یکی چوب دار و منبر کرد

کنون به شادی بنشین و داد خلق بده

که آفرین ها یزدان به دادگستر کرد ...

... کسی که مدح تو شاه بلند اخترکرد

همیشه تا نتوان ماه را بکتان بست

هماره تا نتوان چرخ را به چنبرکرد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۵۷

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۷۳ -

 

... مرا بپاید این گنج شایگان جاوید

که کردگارش بنهاد و کردگار آورد

بلی بپاید گنجی که از خزینه فکر ...

... که را به خاک بیفکند وخاکسارآورد

مگر نبینی آن گلبن فسرده که دی

بریخت برگش و افکند و خار و زار آورد ...

... چو زاهدان قصب سیمگون شعار آورد

به پای سروبن اندر ستاک سنبل تر

شکسته بسته مثالی ز زلف یار آورد

شگفتم آمد آن دم که بید مشک شکفت

شگفتی آرد چون بید مشک بار آورد

بنفشه از تتر آمد مگر که همره خویش

هزار طبله فزون نافه تتار آورد ...

... ز شاخ سبز هویدا شرار نار آورد

یکی به نرگس بنگر که با چهار درم

چگونه بر سر دیهیم زرنگار آورد ...

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۵۸

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۷۷ - بهار در اسفند

 

... گرمای تموز را دچار آمد

دی گشت هزیمتی که زی بستان

از فروردین طلایه دار آمد

انبوه بنفشه چون سپاه مور

کز لشگر جم به زینهار آمد ...

... واندر لب جو صنوبر و ناژو

با سرو بنان به یک قطار آمد

بر شاخ شجر درفش فروردین

جنبنده ز باد و مشگبار آمد

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۵۹

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۷۹ - دماوندیۀ دوم

 

ای دیو سپید پای در بند

ای گنبد گیتی ای دماوند

از سیم به سر یکی کله خود

ز آهن به میان یکی کمربند

تا چشم بشر نبیندت روی

بنهفته به ابر چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران

وین مردم نحس دیو مانند

با شیر سپهر بسته پیمان

با اختر سعد کرده پیوند ...

... سرد و سیه و خموش و آوند

بنواخت زخشم برفلک مشت

آن مشت تویی تو ای دماوند ...

... ای مشت زمین بر آسمان شو

بر ری بنواز ضربتی چند

نی نی تو نه مشت روزگاری ...

... سوزد جانت به جانت سوگند

بر ژرف دهانت سخت بندی

بر بسته سپهر زال پر فند

من بند دهانت برگشایم

ور بگشایند بندم از بند

ازآتش دل برون فرستم

برقی که بسوزد آن دهان بند

من این کنم و بود که آید ...

... آزاد شوی و بر خروشی

ماننده دیو جسته از بند

هرای تو افکند زلازل ...

... برکش ز سر این سپید معجر

بنشین به یکی کبود اورند

بگرای چو اژدهای گرزه ...

... بگسل ز هم این نژاد و پیوند

برکن ز بن این بنا که باید

از ریشه بنای ظلم برکند

زین بیخردان سفله بستان

داد دل مردم خردمند

ملک‌الشعرا بهار
 
۱۰۶۶۰

ملک‌الشعرا بهار » قصاید » شمارهٔ ۸۲ - آمال شاعر

 

... ورگویی ما آذر و اسپند نداربم

آن خال سیه چیست برآن چهره دلبند

غم نیست گر این خانه تهی از همه کالاست ...

... هرچند تهیدستم خرسندم خرسند

بربسته ام از هرچه به جز چهر تو دیده

بگسسته ام از هرچه به جز مهر تو پیوند ...

... جز یاد تو از نای من آواز نیاید

هرچند نمایند جدا بند من از بند

گر بر ستخوان بندم چون نی مگراز ضعف

یاد تو ز هر بند من آرد شکر و قند

ما پار ز فروردین جز بند ندیدیم

وان بند بپایید به ما تا مه اسفند

گر پار زبون گشتیم از دمدمه دیو

امسال بیاساییم از لطف خداوند

برخیز و به بستان گذر امروزکه بستان

از لاله و نسرین به بهشتست همانند ...

... صحرا ز گل لعل چو رامشگه پروبز

بستان ز گل سرخ چو آتشگه ریوند

بلبل چو مغان خرده اوستا کند از بر ...

... یا چون رخ ضحاک بدانگه که فریدون

بنمود رخ خویش بدان جادوی دروند

...

... مرغان سخن پارسی آغاز نهادند

از بندر شاهی همه تا باره دربند

هرمزد چنین ملک گرانمایه به ما داد ...

... از چهره کان ها فتد آن پرده اهمال

چون پرده خجلت ز عذار بت دلبند

بانگ ره آهن ز چپ و راست برآید

چون نعره دیوان برون تاخته از بند

صد قافله داخل شود از رهگذر روم

صد قافله بیرون رود از رهگذر هند

بندر شود از کشتی چون بیشه انبوه

هر کشتی غرنده چو شیر نر ارغند ...

... ورزنده شود مردم و ورزیده شود خاک

از کوه گشاید ره و بر رود نهد بند

پیشه ور و صنعتگر و دهقان و کدیور ...

... این چامه بماناد بدین طرفه پساوند

آن کس که دلش بسته جاهست و زر و مال

از دیده خود بیند بر خلق خداوند ...

... گویدکه مگر کام همه خلق کندگند

آن کس که دلش بسته فکریست چه داند

فکر دگری چون و خیال دگری چند

این خواندن افکار بود کار حکیمان

بقال گزر داند و جزار جگربند

شیبانی اگر خواندی این چامه نگفتی

زردشت گر آتش را بستاید در زند

این شعر به آیین لبیبی است که فرمود ...

ملک‌الشعرا بهار
 
 
۱
۵۳۱
۵۳۲
۵۳۳
۵۳۴
۵۳۵
۵۵۱