گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

فریاد ازین بئس‌المقر وین برزن پر دیو و دد

این مهتران بی‌هنر وین خواجگان بی‌خرد

شهری برون پر هلهله وز اندرون چون مزبله

افعی نهفته در سله کفچه فشرده در سبد

قومی به فطرت متکی نی احمدی نی مزدکی

سر تافته در گبر کی از مسمغان و هیربد

گفتند دانایان مه‌، مه زاید از مه‌، که ز که

از مردم به کار به‌، وز کشور بد، کار بد

کی زین سراب خشم و کین شهد آید و ماء معین

کندوش خالی ز انگبین و آکنده چاهش زانگژد

در پیرهنشان اهرمن گشته نهان همباز تن

زنده به دیو است این بدن این دیو هرگز کی مرد

هر خواجه محض آزمون چو‌ن اشتر مست حرون

بر مردم خوار زبون نهمار پراند لگد

بستند مردم را زبان تا کس نداند رازشان

چون شبروی کاندر نهان بر پای درپیچد نمد

هر یک به تاراج وطن دامن زده چون تهمتن

وز دوکدان پیرزن برداشته سهم و رسد

در تیره‌جانشان اژدها در مغز سرشان دیو پا

عفریتشان زیر قبا، ابلیسشان در کالبد

مست رعونت هر یکی سوده به کیوان تارکی

وز کبر همچون بابکی بنشسته در ایوان بد

دل گشته قیراندودشان اندرز ندهد سودشان

وز تیغ زهرآلودشان خسته هزار اندرزپد

مردم از این مشتی گدا از مردم مانده جدا

کو شعلهٔ قهر خدا کو آتش خشم یزد

کو رادمردی بی‌نشان درکف پرندی خونفشان

کاستاند از مردم کشان داد جوانمردان رد

برپا کند ناوردها دارو نهد بر دردها

بر رغم این نامردها گردد به مردی نامزد

کو آن مسیح پاک‌جان کاین گفته راند بر زبان‌:

بر دیگری مپسند هان آن را که نپسندی به خود

دردی که زاد از استمی دارم ز شورش مرهمی

آتشزنه گردد همی اطلس کجا کردید پد

با جور و ظلم‌و خشم‌وکین‌شورش‌ پدید آید یقین

با دی مه ‌آید پوستین با تیر ماه ‌آید شمد

دردا که از شورشگر‌ی هستم به طبع اندر بری

با پیری و با شاعری شورش‌پژوهی کی سزد

در ری بماندم پا به گل از سال سی تا سال چل

زین یازده سالم به دل شد خون هشتاد و نود

دور از خراسان گزین در ری شدم عزلت گزین

مویان چو چنگ رامتین نالان چو رود باربد

دارم به دل رنجی گران از یاد زشگ و عنبران

صحرای طوس و طابران الگای پاز و فارمد

آن رودباران نزه از قلهک و طج‌رشت به

نوغان درو شاهانه ده مایان و کنک و ترغبد

در گرمسیرش راغ‌ها در آبدان‌ها ماغ‌ها

در کاخ‌ها و باغ‌ها هم بادغد هم آبغد

طبع «‌وثوق‌» پاک‌ جان آن خواجهٔ بسیاردان

شاید که این راز نهان بهتر نماید گوشزد

الماس رومی برکند پولاد هندی سرکند

بر صفحهٔ دفتر کند پیدا یکی کان بسد

«‌بگذشت در حسرت مرا بس ماه‌ها و سال‌ها»

تا مصرعی گویم کجا با مصرعش پهلو زند

کی هست یک را در نظر مانند صد قدر و خطر

گرچه یک است اندر شمر همتا و همبالای صد

ظنم خطا شد راستی در طبعم آمد کاستی

بگرفتم از شرم آستی در پیش رخسار خرد

ای‌خواجه ‌ز آصف ‌مشربی مستوه ازین مشتی غبی

کی پور داود نبی‌، آید ستوه از دیو و دد

غم نیست گر خصم از ریا گیرد خطا بر اتقیا

گیرند زندیقان خطا بر قل هو الله احد

گفتم علی‌رغم عدو در اقتفای شعر تو

در یکهزار و سیصد و چار اندر اسفندار مد