گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را

جلوه‌ای کن تا شود جانها فدای جان تو را

من شوم قربان تو را تا زنده مانم جاودان

زنده ماند جاودان آنکو شود قربان تو را

زلف ورخسارت نشان ازکفر و ازایمان دهند

زین قبل فرمان رسد برکفر و بر ایمان تو را

حیله و دستان مکن در دلبری با دوستان

زانکه‌خود بخشند دل‌، بی‌حیله ودستان تو را

گرچه با من عهد و پیمان بستی اندر دوستی

پایداری نیست برآن عهد و آن پیمان تو را

عهد بشکستی و بگشودی در جور و ستم

نیست گوئی بیمی از شاهنشه ایران تو را

انکز آغازشهی باملک خویش‌این وعده‌داد:

آمدم من تا کنم یکباره آبادان تو را

داد رکن‌الدوله را منشور ملک‌شرق وگفت

ای خراسان کردم از این ره قوی ارکان تو را

ای خدیو شرق ای سر خیل ابناء ملوک

وی که شه بگزیده از امثال و از اقران تو را

کس نکوهش کرد نتواند مراگاه سخن

گویم ار خاقان بن خاقان بن خاقان تو را

نیز از من کس نتاند خواست برهان و دلیل

خوانم ار سلطان بن سلطان بن سلطان تو را

از بنی‌الخاقان کنون یزدان تو را برترکشید

باش تا از جمله گیتی برکشد یزدان تو را

مر تو راکس نیست مدحت‌خوان به گیتی چون بهار

گرچه‌اکنون جمله گیتی کشته مدحتخوان تو را

تا همی باشد به گیتی نام از افریدون و جم

باد فر و حشمت افزونتر ازاین و آن تو را

این‌هنوز آغاز فر و حشمت و اجلال تو است

باش تا کیوان ببوسد پایه ی ایوان تو را