گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

هر کرا مهر وطن در دل نباشد کافر است

معنی حب‌الوطن‌، فرمودهٔ پیغمبر است

هرکه ‌بهر پاس عرض و مال و مسکن داد جان

چون شهیدان‌از می فخرش‌لبالب‌ساغر است

از خدا وز شاه وز میهن دمی غافل مباش

زان که بی این هرسه‌، مردم ازبهائم کمتراست

قلب خود از یاد شاهنشه مکن هرگز تهی

خاصه‌ در میدان که شاهنشاه قلب لشگر است

از تو بی‌آیین و بی‌سلطان نیاید هیچ کار

زان که‌آیین‌روح وکشورپیکروسلطان‌سراست

موبد والاگهر دانی به فرزندان چه گفت‌؟

گفت حکم پادشاهان همچو حکم داور است

عیش کن گر دادت ایزد پادشاهی دادگر

پادشا چون دادگر شد روز عیش کشور است

*‌

*‌

ای شهنشاه جوانبخت ای که قلب پاک تو

پرتوافکن بر وطن چون آفتاب خاور است

دامنت ‌پاکست و فکرت روشن و دستت کریم

این‌ چنین‌ باشد شهی کاو فاضل و نام‌آور است

گر پسر فاضل‌تر بود از پدر ،نبود شگفت

زان که خون ناف آهو اصل مشک اذفر است

با جهانداری نسازد علقهٔ خویش و تبار

پادشاهی مادری نازای و نسلی ابتر است

بر دل مردم نشین کاین کشور بی‌مدعی

ساحتش‌ پر نعمت و گنجینه‌اش پر گوهر است

هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر

جنبشی کن‌ گرت ارثی زان‌ پدر وین مادر است

فرصتت بادا که زخم ملک را مرهم نهی

از ره‌ شفقت که‌ ایران سخت زار و مضطر است

این همان ملک است کاندر باستان بینی در او

داریوش از مصر تا پنجاب فرمان گستر است

وز پس اسلام رو بنگر که بینی بی‌خلاف

کز حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است

این‌ همه‌ جمعیت و وسعت ز شاهان بود و بس

شاه‌ عادل کشورش معمور و گنجش بی‌مر است

خسروان پیش نیاکان تو زانو می‌زدند

شاهد من صفهٔ شاپور و نقش قیصر است

رو تفاخرکن به شمشیری که داری بر میان

زان که زیر سایهٔ او جنت جان‌پرور است

جوشن غیرت به برکن روز هیجا مردوار

زن بود آن کس که در بند حریر و زیور است

گرد میدان وغا را توتیای دیده کن

گرد هیجا توتیای دیدهٔ شیر نر است

مردن اندر شیرمردی بهتر از ننگ فرار

کآدمی را عاقبت سیل فنا در معبر است

گر بباید مرد باری خیز و در میدان بمیر

مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است

قتلگاه خویش را با دیدهٔ خواری مبین

زان که ‌آنجا قصر حورالعین و حوض کوثر است

صلح ‌اگرخواهی ‌به ‌ساز و برگ ‌لشگر کوش ‌از آنک

بیش ‌ترسد دشمن‌ از تیغی که بیشش جوهر است

ملک را لشگر نگهدارد ز قصد دشمنان

ملک بی‌لشگر همانا قصر بی‌بام و در است

از امیر دزد و سرباز فقیر امید نیست

شیر دوشیدن ز گاو مرده جای تسخر است

مقتدر شو تا ز صاحب‌قدرتان ایمن شوی

شیر آفریقا هماورد پلنگ بربر است

مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی

بندهٔ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است

فقر در آزادگی به از غنا در بندگی

گاو فربه بی گمان صید پلنگ لاغر است

از خدا غافل مشو یک ‌لحظه در هر کارکرد

چون تو باشی با خدا هرجا خدایت یاور است

تکیه گاهی نغزتر از علم و استغنا مجوی

هرکه دارد علم و استغنا شه بی‌افسر است

از طمع پرهیز کن زیرا که چون قلاب دار

هرچه ‌سعی ‌افزون‌نمایی ‌عقده‌اش‌ محکم‌تر است

نیست‌ از رشک‌ و حسد سوزنده‌تر چیزی از آنک

خفته‌ خوش‌ محسود و حاسد در میان ‌آذر است

قدرت و جاه و شرف را با طمع پیوند نیست

پادشاه بی‌طمع مالک‌رقاب کشور است

مردم آزاده را بیغوله فردوس است لیک

مرد حرص و آز را فردوس کام اژدر است

خویش‌ را فربه‌ مکن از خوردن و خفتن که شیر

زان بود شاه ددان کاو را میانی لاغر است

تن زن از نوشابه زیرا مرگ خیز و شر فزاست

معنی نوشابه آب مرگ و معجون شر است

مغز را روشن کن از دانش که آرام دلست

جسم را نیرو ده از ورزش که حمال سر است

راست باش و پاک با هم‌میهنان از مرد و زن

کان ‌یکت همچون برادر وین یکت چون خواهر است

اندر استغنا بپوشان گوهر نفس عزیز

کز نظر پنهان کند آن را که گنج گوهر است

در ره کسب شرف باید گذشت از مال و جان

تا نپنداری که دنیا خود همین خواب و خور است

قدرت ار خواهی ز راه جود کن خود را قوی

شه که‌ زر بخشی کند حکمش‌ روا همچون زر است

نیست کندآور کسی کاو چیره شد بر دیو و دد

هرکه بر دیو هوس چیره شود کندآور است

دل منزه ساز و با خلق خدا شو مهربان

لطف شه بر خلق شیرین‌تر ز قند و شکر است

هرچه سلطان قادر آید خلق ازو قادرترند

گوش ها بر داستان کاوهٔ آهنگر است

خلق و خویی در جهان بهتر ندیدم از گذشت

کز پس هر انتقامی انتقامی دیگر است

دستگیری کن اگر دیدی عزیزی خاکسار

زان که گوهر گرچه زیر خاک باشد گوهر است

چون شدی مهتر به پاس کهتران بیدار باش

مه که بیدار است شب‌ها بر کواکب مهتر است

تکیه بر عز و جلالت کی کند مرد حکیم

کآخر از پای افکنندش گرچه سرو کشمر است

دوستار خلق شو تا مردمت گیرند دوست

هرکه راه مهر پیماید خدایش راهبر است

دل ز خشم و آز خالی کن که فر ایزدی

ره نیابد اندر آن دل کاین دو دیوش همبر است

آشنا کآزار یاران جست او بیگانه است

مادری کآسیب طفلان خواست او مادندر است

سروری کاو مال مردم برد دزدی رهزن است

مژه چون خم شد بسوی چشم نوک نشتر است

چون که قاضی زور گوید داوری با پادشاست

پادشاه چون زور گوید داوری با داور است

سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز

دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر است

نقشهٔ کار ار خطا شد کارها گردد خطا

راست ناید خط اگر ناراستی در مسطر است

سعی فرما تا به قانون افکنی بنیان کار

شه که از قانون به پیچد سر سزای کیفر است

جلوه بخشد تاج را اخلاص مشتی خاکسار

آری آری صیقل آئینه از خاکستر است

چاپلوسان سخن‌چین را ز درگه دور دار

چاپلوسی خرمن آزادگی را اخگر است

فتنهٔ صورت مشو زیرا که بهر کار ملک

زشت دانا بهتر از نادان زیبا منظر است

کار پیران را ز برنایان جدا فرما از آنک

پیر را تدبیر و برنا را نشاطی مضمر است

هر یکی از این دو را کاری سزد مخصوص خویش

کار مغز از قلب جستن عیباک و منکر است

جهد فرما تا نشینی در دل فرمانبران

بهترین مامور فرمانده دل فرمانبر است

در ره فرهنگ و آئین وطن غفلت مورز

ملک بی‌فرهنگ و بی آ‌ئین درختی بی‌بر است

رونق فرهنگ دیرین رهنمای هر دلست

اعتبار دین و آیین پاسبان هر در است

در ره تقوی و دانش رو که بهر کار ملک

پیر دانشور به از برنای نادانشور است

با کتاب و اوستاد این قوم را پاینده ساز

چون زید قومی که او را نی ادب نی مشعر است

ملک را ز آزادی فکر و قلم قوت فزای

خامهٔ آزاد نافذتر ز نوک خنجر است

خاطر پاکت مبادا خالی از نور امید

زان‌که ما را گر امیدی مانده باشد زین در است

منت ایزد را که ایران خسروی معصوم یافت

خسرو معصوم را مدح و ثنایش درخور است

لاله‌گون بادا به باغ ملک‌، چهر بخت تو

تا به فروردین چمن پر لاله و سیسنبر است

فال فرخ زن شهنشاها ز گفتار بهار

فال فرخ را اثرها در مسیر اختر است

خدمت دیگر کسان از هفته باشد تا به سال

خدمت گوینده باقی تا به روز محشر است