گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

قاعدهٔ ملک ز سر نیزه است

کس نزند بر سر سرنیزه دست

عدل شود از دم سرنیزه راست

فتنه شود از سر سرنیزه پست

بس‌سر سرکش که‌ به‌ سرنیزه رفت

بس‌ دل ریمن که ز سرنیزه خست

فتنه بود صعوه و سرنیزه باز

ظلم بود ماهی و سرنیزه شست

همره سرنیزه بباید دو چیز

مغز حکیم و دل یزدان‌پرست

با خرد و راستی و تیغ و تیز

پشت بداندیش توانی شکست

آنکه به سرنیزه نمود اکتفا

با کف خود دیدهٔ توفیق بست

پند بناپارت بباید شنود

رشتهٔ پندار بباید گسست

تکیه به سرنیزه توان داد، لیک

بر سر سرنیزه نباید نشست