گنجور

 
۱۰۳۰۱

میرزا آقاخان کرمانی » نامهٔ باستان » بخش ۷۹ - شاهنشاهی کسری ملقب به نوشیروان

 

... که منشور تیغ ورا برنخواند

جهان دار کسری چو تابنده ماه

به آیین همی داشت گیتی نگاه ...

... ازین آگهی یافت شاه جهان

به بند اندر آورد یکسر مهان

وز آن پس بهر جای بد مزدکی

بنگذاشت زنده از ایشان یکی

مغان را یکایک ابردار کرد ...

... شب تیره تا روز گریان شدی

به داور یکی سخت پیمان ببست

کزان پس نیارد به بیداد دست ...

... میان مهان بخت بوذرجمهر

چو خورشید تابنده شد بر سپهر

هم از فیلسوفان به دانش گذشت ...

... زهفتاد شاه از نژاد کیان

که بستند بر تخت ایران میان

چو کسری نیامد شهی نامور ...

... جدایی چرا باید این مرز و بوم

ببستند پیمان ابا شهریار

به هر سال دیبای رومی هزار ...

میرزا آقاخان کرمانی
 
۱۰۳۰۲

میرزا آقاخان کرمانی » نامهٔ باستان » بخش ۸۰ - پادشاهی هرمز

 

... فرستاد هرمز به جنگش سپاه

ورارام چوبین بر او بست راه

ورارام بشکست ترکان همه ...

... به بهرام گفتند ایرانیان

که ما خود نبندیم ازین پس میان

چو ارج تو این است نزدیک شاه ...

... مگر اختر شاه برگشته شد

سپاهش به بندوی گشتند جفت

که او بد بگستهم یار نهفت ...

... سوی شاه رفتند با خون گرم

جهان جوی بندوی و دیگر سپاه

نکوهش گرفتند بر پادشاه ...

... پرستش نیاریم ما بر دو شاه

برفتند گستهم و بندوی نیز

بکشتند شه را به شمشیر تیز

میرزا آقاخان کرمانی
 
۱۰۳۰۳

میرزا آقاخان کرمانی » نامهٔ باستان » بخش ۹۵ - یاد ایام نیک بختی و سعادت روزگار پیشین

 

... شکسته شد از وی ده و نه سپاه

به بند گران بست ده پادشاه

خوش آن روز میمون که فرخ زریر ...

میرزا آقاخان کرمانی
 
۱۰۳۰۴

میرزا آقاخان کرمانی » نامهٔ باستان » بخش ۹۹ - خطاب به شاهنشاه ایران

 

... که بعد از تو خیزند مردم به پای

بنالند از دست جور و ستم

بگویند با ناله ی زیر و بم ...

... کسی زین نشان شهریاری ندید

که جز کشتن و بستن و درد رنج

گرفتن هم از کهتران مال و گنج ...

... خدایا روانش به آتش بسوز

دل بنده ی مستحق بر فروز

وگر دادگر باشی ای شهریار ...

... سزد گر زسعدی پذیری سخن

نه در بند آسایش خویش باش

که خاطر نگهدار درویش باش ...

میرزا آقاخان کرمانی
 
۱۰۳۰۵

حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

... کف نی خضیب وارهمی روز و شب خضاب

از بس به نعش ها شده مویان بنات نعش

شد خیره چشم انجم و شد تیره آفتاب

توپ شنیدر است و تفنگ ورندل است

کز این دو شد بنای عدالت بری ز خواب

یک قطره کرد ملت خود پاک شیخنا ...

... مشروطه خواه با بی محض است نزد شیخ

تا آنکه بسته گشت ز مشروطه باب تاب

ای صلح کل چو شمس ز مشرق طلوع کن ...

حاجب شیرازی
 
۱۰۳۰۶

حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

بسته زلف چو زنجیر تو بس شیر نر است

خسته چشم تو بس آهوی دشت تتراست ...

... از قدم شمس و قمر این سفری آن حضری است

بنگر این شمس و قمر وش به زمین نوسفر است

سرور آنست سر افراخته بر در نایند ...

حاجب شیرازی
 
۱۰۳۰۷

حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

... قدرت شیر فلک از رم آهوی من است

کنج عزلت بنشستم ز سخن لب بستم

لیک دانم همه جا بانگ هیاهوی من است ...

... شعله آتش نمرود و بهشت شداد

نکته بسته سر از خلق من و خوی من است

سرو کشمر که بدی معجزه زردشتی ...

حاجب شیرازی
 
۱۰۳۰۸

حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹

 

یار آنقدر به حسن بنازید و ناز کرد

کش روزگار هستی خود را نیاز کرد ...

... دهر مشعبد فلک حقه باز را

حق دست بست و بسته ارباب راز کرد

جز آرزو چه صرفه و سود از جهان برد ...

حاجب شیرازی
 
۱۰۳۰۹

حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸

 

تا دست من ای دوست به دامان تو شد بند

دربند توام بسته و وارسته ز هر بند

چون نی به نیستان ولای تو برستیم

نالیم از آن در غم عشق تو ز هر بند

ای ذات قدم غوث عرب لیث عجم باز

بخرام به میدان کمر عزم فروبند

صلح آمد و زد بر سپه جنگ شبیخون

بفکن زره از بر بگشا کیش و کمربند

عمری به قفای تو دویدیم چو سایه

بیغوله به بیغوله و دربند به دربند

بگذر سوی تجریش و جماران و نظر کن

روح و ره روحانی ما تا در دربند

ما رایض نفسیم نه پا بست هواییم

اسبی که هرونست بود در خور پابند

دور از نظر بد رخ تو مصحف خوبست

خال و خط و زلف و رخت آیات نظربند

عمریست که ما بی سر و پایان به دل و جان

بندیم بهرحال به آن دلبر دلبند

عالم همه محتاج کرامات فقیرند

درویش بیا دست فرا بر تو به جنبند

از امر تو حاجب چه عجب کز سر بادت

سر کوفته گردد پس از این هم سرو هم بند

حاجب شیرازی
 
۱۰۳۱۰

حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸

 

... جلوه حسن تو آن ما و منی بر هم زد

غیرت عشق بنازم که چو افروخت چراغ

شعله بر خرمن خاصان بنی آدم زد

مدعی خواست کند شرح غم عشق بیان

دست قدرت دهنش بست و بلب خاتم زد

راند نامحرم و ره در حرم قرب نداد ...

حاجب شیرازی
 
۱۰۳۱۱

حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۷

 

... سرو چه باشد چو بالد آن قد موزون

سرو بنالد به باغ و گل نشود باز

با قد موزون و آن دو گونه گلگون

بسته عشق تو را به سلسله غم نیست

طره لیلی است عقد گردن مجنون ...

حاجب شیرازی
 
۱۰۳۱۲

حاجب شیرازی » گزیدهٔ اشعار » سایر اشعار » شمارهٔ ۶ - ترکیب بند در مدح و میلاد آخرین ودیعه الهی بقیة الله الاعظم ارواح العالمین له الفدا

 

باز به فرمان قضا زد چو کوس

نوبت شعبان فلک آبنوس

نوبت شعبان معظم زند ...

... کاخ همایون شه جم نگین

مشک عنب بنگر و وضع رطب

کرده به کپسول شکر انگبین ...

... نه مه دیگر همه برگرد وی

دایره بر بسته به طرزی عجب

این مه و این هفته و این روز خاص ...

... رنگ غسق می نپذیرد فلق

نیست گل آلوده ز شبنم به صبح

با رخ او کرده ز خجلت عرق ...

... کس نشدی صاحب حس و رمق

شیر شکاری که به بندد به رزم

گردن شیران دژم بی وهق ...

... با قلمت معنی خیرالختام

ای همه چون بنده و تو چون خدای

وی همه مأموم و تو تنها امام ...

حاجب شیرازی
 
۱۰۳۱۳

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۵ - مسوزان

 

... دگر از باغ بیرون شو مسوزان آشیانم را

به گردن بسته ای چون رشته بر پای زنجیرم

مروت کن اجازت ده که بگشایم زبانم را ...

... ز تنهایی دلم خون شد خدا را محرم رازی

که بنویسم بسوی دوستانم داستانم را

من بیچاره آن روزی به قتل خود یقین کردم ...

شاطر عباس صبوحی
 
۱۰۳۱۴

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۹ - شوق جمال

 

... دیدمش آن یار بی وفا و ترشخو

آمد و بنشست و تکیه داد به منصب

گفت زهجران من تو چند بسوزی ...

... گفتمش آخر دو بوسه ای تو عطا کن

زخم دلم را بنه دوای مجرب

شوق جمال بستان به جهد صبوحی

گر بنماید دو صد کتاب به مکتب

شاطر عباس صبوحی
 
۱۰۳۱۵

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳ - نقطه خال تو

 

... این عجب نقطه خال تو به بالای لب است

یا رب این نقطه لب را که به بالا بنهاد

نقطه هر جا غلط افتاد مکیدن ادب است ...

... پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ

که دمادم لب من بر لب بنت العنب است

منعم از عشق کند زاهد و آگه نبود

شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است

گفتمش ای بت من بوسه بده جان بستان

گفت رو کاین سخن تو نه بشرط ادب است ...

شاطر عباس صبوحی
 
۱۰۳۱۶

شاطر عباس صبوحی » غزلیات » شمارهٔ ۶۱ - گلگون قبا، خونین کفن

 

... سوسن زبان قمری فغان بلبل نوا طوطی سخن

اندر خرامشهای تو از طرف بستان می فتد

سرو از قد و آب از روش رنگ از گل و حالت ز من ...

... از بهر تو گلگون قبا وز بهر من خونین کفن

هر گه که بنشینی ز پا برگرد سر می گرددت

شمع از زمین ماه از زمان عقل از سر و روح از بدن ...

شاطر عباس صبوحی
 
۱۰۳۱۷

شاطر عباس صبوحی » مخمّسات

 

... هرگز نبود حور چو روی تو به رضوان

سروی به نکویی قدت نیست به بستان

روی تو گل سرخ و خطت سبزه و ریحان ...

... در دست غمت چند زنم ناله و فریاد

باز آی که عشق تو مرا کند ز بنیاد

هرگز نبود چون قد و بالای تو شمشاد ...

... مهرت به دلم نقش گرفته است چو شطرنج

بنشسته شب و روز دو افعی به سر گنج

چشم و لب و رخساره و ابروی تو بی رنج ...

... ساقی به در آی از در ایوان صبوحی

بنشین ز کرم در بر یاران صبوحی

دین و دل و عقل و خرد و جان صبوحی ...

شاطر عباس صبوحی
 
۱۰۳۱۸

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - در برانگیختن ایرانیان و وطن پرستان بر ضد تقسیم ایران فرماید

 

... باید پوشد به دوش خویش کفن را

سلسله اش چون بنات نعش گسستی

گر نبدی اتحاد عقد پرن را ...

... طرفه نسیمی که سوخت سرو و سمن را

طرفه نسیمی که تا وزید به بستان

کند پر و بال مرغکان چمن را

طرفه نسیمی که خست خاطر گلبن

خانه بلبل سپرد زاغ و زغن را ...

... ما را بیند چنانکه گویی دیده است

جانوری بی زبان و بسته دهن را

ما هم از آن دیده بنگریم که بیند

مار گزیده سیه سپید رسن را ...

... نیزه گیو دلیر و جنگ پشن را

یا بنخواندند در متون تواریخ

قصه شاپورشاه و والرین را ...

... مرد وطن را چنان عزیز شمارد

با دل و با جان که شیرخواره لبن را

مرد وطن را چنان ز صدق پرستد ...

... هر که ز حب الوطن نیافت سعادت

بسته بزنجیر ننگ گردن تن را

شامه پیغمبری چو نیست محال است ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۱۹

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - در نکوهش سپاهیان روس تزاری هنگام توپ بستن بگنبد امام هشتم فرماید

 

... چرا به شیطان لعنت کند کسیکه به عمد

نهفته در بن هر مو هزار شیطان را

به تیغ قهر بریدند عقد صحبت را ...

... خر مسیح لگد زن شده است و از مستی

فسار کنده و بگسسته بند پالان را

فرار کرده ز اصطبل و جسته در بن باغ

بسوده سبزه و فرسوده شاخ بستان را

به نعلبندت گو تا کند لواشه حمار

به کفشگر گو بر فرق سگ زن انبانرا ...

ادیب الممالک
 
۱۰۳۲۰

ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - در حماسه و نکوهش زمامداران ایران هنگام توپ بستن سپاهیان تزاری روس به بارگاه امام هشتم فرماید

 

... می نگردد جز به رأی صایبم دور قضا

حاجب استار عرفانم بدار بندگی

کاتب اسرار ایقانم یار کبریا ...

... جز جنون و صرع یا سرسام و مالیخولیا

رزق از من دور شد چون از حیا بستم نقاب

هم غنی گشتم چو پوشیدم ز استغنا ردا ...

... کودکانی را که این بد مادران میپرورند

جمله ابناء الدها لیزند و اولاد الزنا

گشته مادر با رقیبان جفت از قحط الرجال

هم پدر تنها به بستر خفته از عرق النسا

چرخ مه را چون خورنق ساختم زین ره بمن

داد چون نعمان بن منذر سنماری جزا

موکبم را در سفر باریک و سخت آمد طریق ...

... سینه ام گنجور بر گنج علوم انبیا

آنچه در بستان شجر کارم نروید جز شجن

هر چه مروا برگشایم نشنوم جز مرغوا ...

... تا بیاید از پس سؤ القضا حسن القضا

خوابمان باشد بر آن بستر که بر وی جای داشت

نابغه از بیم پور منذر ماء السما ...

... شهریارا غم مخور گر سفله ای با زرق و شید

نام پاکت را به خود بربست و شد فرمانروا

گر گیاهی را پزشکی خواند اکلیل الملک

تاج شاهان را نباشد همسری با آن گیا

مهتری دارد اگر خوبنده اندر بار بند

مهتران دهر را بر وی نباشد اعتنا ...

... لیک ناید کار این هر دو ز ترب و گندنا

خوک خوک است ار بنوشد شیر از پستان شیر

جغد جغد است ار شود پرورده در ظل هما

گر عیاذا بالله اینان را خدا دانند خلق

کافرم من گر نمایم بندگی بر این خدا

شوخ با صابون این شوخان بنزدایم ز تن

که به نرمی همچو لیفند و به سختی سنگ پا ...

... گفت یعسوبش بدین کو بود دین را پیشوا

پادشاهی را سلیمان بن داودی سزد

تا کند بر وی وزارت آصف بن برخیا

گوش جان مشتاق ذکر آن شه فرخ فرست ...

... طبعشان ننمود بر سلوی و برمن اکتفا

هر زمان در حضرت موسی بن عمران می زدند

نغمه یخرج لنا من بقلها قثایها ...

... نه در این سر هوش داری نه در آن سینه صفا

با حرامی در حرم احرام بستی از دغل

پای کوبان جمره در کف تاختی اندر منا ...

... هر چه گستاخی کند محرم نگوییدش چرا

خویشتن را کور بنمایید کاین مسکین گول

مدعی باشد که ما را چشم بندد با دعا

من دعایش را همیدون بر تنش نفرین کنم ...

... دزد غیبی آمده است اینجا ندانم از کجا

چشم بندی میکند با ما حریفی شوخ چشم

غافلست از چشم ما وز چشمبندی های ما

چاکران گرد آمدند از چار سوی اندر وثاق

رسته شد شاخ جدال و بسته شد باب صفا

دزدشان در پیش و گفتندی چه شد این راهزن ...

... ترک کن نامحرمی و اندر حریم جان درآ

روزن خود ار چه بندی از سرای دیگران

روزن بیگانه را بایست بستن از سرا

سرمه را در چشم ناظر کش نه اندر چشم خود

تا شوی پنهان ز دیدار غریب و آشنا

چشم ناظر گر نبندی پرده بر مریی فکن

تا که سازد سد راه سیر نور از ماورا

پرده پوشی کن که با این سرمه بستن مشکل است

چشمهایی را که دور است از محیاشان حیا ...

... بر تو میخواندم دعا و میشنیدم آشکار

در فلک خیل ملک میگفت آمین ربنا

این قصیدت را بدان بحر و روی گفتم که گفت ...

... عشق را دانم همی بر خویشتن فرمان روا

بنده عشقم بر این قولم بود یزدان گوا

ادیب الممالک
 
 
۱
۵۱۴
۵۱۵
۵۱۶
۵۱۷
۵۱۸
۵۵۱