گنجور

 
حاجب شیرازی

بسته زلف چو زنجیر تو بس شیر نر است

خسته چشم تو بس آهوی دشت تتراست

ابرویت سخت کمان است بر و مژگان بر

پیش این تیر و کمان سینه عالم سپر است

درج یاقوت لب لعل تو ای در سمین

هست درجی که در او درج دو رشته کمر است

زاده هفت آب و چار امی نی نی از انک

امهاتند تو را دختر و آبا پسر است

سه موالید نواده تو از آنند یقین

زاده هر پسر و دختر فرخ سیر است

غیر بتگر که بود مادر، بت یا پدرش

توئی آن بت که هنر مادر و علمت پدر است

هر شجر را ثمری باید اگر نه حطب است

شخص بی علم و هنر چون شجر بی ثمر است

از قدم شمس و قمر این سفری آن حضری است

بنگر این شمس و قمر وش به زمین نوسفر است

سرور آنست سر افراخته بر در نایند

درگهت سجده گه اینهمه بی پا و سر است

علم صلح برافراشته با پرچم عدل

سایه اش تا، به ابد بر سر هر خشک و تر است

بی هنر را تو مدان کامل و فرزانه و راد

«حاجب » واجب ما مایل اهل هنر است