گنجور

 
میرزا آقاخان کرمانی

ایا ملک ایران انوشه بزی

همیشه زتو دور دست بدی

خوشا روزگاران فرخ زمان

که روم و فرنگ از تو جستی امان

بسی خرم آن روزگار خوشی

که بودت به هر سوی لشکرکشی

همی یاد بادا از آن روزگار

که استنبولت بود جای شکار

همه ایلغارت به آباد و بوم

همه ترک تازت به یونان و روم

خوشا آن چنان روزگار کهن

که می تاختی تا ختا و ختن

زهی عصر و فرخ زمانی که باج

تو را آمد از مصر و از کارتاج

خجسته زمانی که در هند و چین

نبشتند نام تو را بر نگین

چه خوش بودی آن روز فرخ سرشت

که استرخ تو بود باغ بهشت

خوش آن عصر رخشان با ناز و نوش

که زرنوشت آباد بودی به شوش

مبارک بد آن عهد فرخنده باز

که بودی عروس جهان شهر راز

خوشا روزگاری که در اکبتان

خرامان به هر سوی بودی بتان

خنک روز خرم چون او روزگار

که در بلخ برپا بدی نوبهار

خوش آن روز فرخنده ی دلستان

که چون گلستان بود زابلستان

کنم یاد آن روز با دار و برد

که شاپور طرح نشابور کرد

خوشا آن چنان روز با گیر و دار

که کشتی به دریات بودی هزار

نبد هیچ کس را همی تاب تو

نشسته به هرجای ستراب تو

خوش آن روزگاران سور و سرور

که بد مردم تو دو ره صد کرور

چه خرم بد آن روز بی درد و رنج

که آکنده بودی زمینت به گنج

سپاه تو بودی همه کوچ کوچ

زافغان و لاچین و کرد و بلوچ

زپنجاب بودی به سودان سپاه

مدی داشت مکدونیا را نگاه

فزونت سواران نیزه گذار

کمان آورانت برون از شمار

خوش آن دم که خسرو زایران زمین

همی تاخت تا پیش دریای چین

خوش آن روز خرم که کاوس کی

به سودان و مصر اندر افکند پی

خوش آن روزگاران که اسپندیار

برآورد از قوم سیتا دمار

شکسته شد از وی ده و نه سپاه

به بند گران بست ده پادشاه

خوش آن روز میمون که فرخ زریر

سرشاه اسپرته آورد زیر

همه ملک یونانیان کرد پست

به آتینه بگزید جای نشست

خوش آن عصر فرخ که شاه اردشیر

همه مردم آتنه کرد اسیر

کنونت به تن هیچ نیرو نماند

تو گویی که در دشت آهو نماند

از آن پهلوانان و اسب و سلیح

نمانده به جا جز فسون و مزیح

دلیرانت امروز نازک بدن

نبرد آورانت همه سیم تن

وزیران کشور منیجک نهاد

امیران لشکر بت حور زاد

سپهدار جنگی به زخم درشت

به بزم و به رزم آوریدند پشت