گنجور

 
میرزا آقاخان کرمانی

پس از وی جهان جوی هرمزد شاه

بر اورنگ شاهی نشست او به گاه

بدی مادرش دخت خاقان چین

که مهران ستا کرد او را گزین

جوانی بی آزرم و مغرور بود

ازو دانش فرهی دور بود

زتیبر که بد امپراطور روم

همی خواست کو را شود همچو موم

جهان جوی تیبر سپه برکشید

سوی شط بغداد لشکر کشید

سپهدار را بود موریس نام

در ایام هرمز بد او شادکام

هر آن دز که بگشود کسری زروم

دگر ره گرفت او زآباد بوم

آذرمان که سردار ایران بدی

به هر جا پناه دلیران بدی

به کالینیه خورد از وی شکست

همه موقع و در برفتش زدست

تهم خسرو آن نامدار گزین

به ابرو درآورد از خشم چین

شکست اندر آورد بر رومیان

ولی خویشتن کشته شد زآن میان

به نزد دز مارتیریوپولیس

به رزم اندرون کشته شد مهبدیس

دگر ره به نیزیب برخاست جنگ

فراهاد را کشت هرکل به سنگ

وز آن روی خاقان چین و تتار

بیاراست لشکر پی کارزار

دو ره صد هزار از سواران چین

گذر داد بر خاک ایران زمین

چو آمد به نزدیک بحر خزر

زایرانیان جست راه گذر

فرستاد هرمز به جنگش سپاه

ورارام چوبین بر او بست راه

ورارام بشکست ترکان همه

که او بود چون گرگ و ایشان رمه

همان ساوه را کشت هم چون چکاو

زخاقان بسی باژ بگرفت و ساو

فرستاد آن تاج و آن گوشوار

به نزدیک سالار ایران دیار

شه نامور گشت ازو سرفراز

به پیکار رومش فرستاد باز

به لازیک آمد ورارام گرد

که بر رومیان آورد دستبرد

چو آمد به نزدیک رود ارس

ابر رومیانش نبد دسترس

برو تاخت رومن سپهدار روم

مگر اخترش گشت در جنگ شوم

ازین گشت شاه جهان خشمگین

که رومن گشاده است بر وی کمین

فرستاد بهرش لباس زنان

ابا چند تن نای و بربط زنان

چنین گفت بهرام یل با سپاه

که خلعت بدین سان فرستاده شاه

ز تخت کیان بود شه ناامید

سیه روز او از من آمد سپید

به بهرام گفتند ایرانیان

که ما خود نبندیم ازین پس میان

چو ارج تو این است نزدیک شاه

نخواهیم هرمزد را پادشاه

جهان جوی را بد زنی چنگ زن

شد و مشورت خواست از رای زن

بدو گفت دیهیم ایران تراست

جهان از تو دارد همی پشت راست

دگرگونه شد حال آن نامور

منش دیگر و گفت و پاسخ دگر

بسر اوفتادش هوای مهی

بیاراست دیهیم و گاه شهی

مگر خان توران به شه نامه کرد

شکایت زبهرام خودکامه کرد

فرستاد سارام را پادشاه

که تا کار بهرام سازد تباه

سپهبد بگفتا که در پای پیل

بسایند او را چو دریای نیل

وزان پس به هرمز یکی نامه کرد

هم از نوک خنجر سر خامه کرد

یکی سله از خنجر انباشته

یکایک سر تیغ برکاشته

فرستاد از ایدر بر شهریار

پراکنده بر کرد هر سو سوار

بدان تاز شه نامه ای در نهان

نیاید به نزدیک کارآگهان

بفرمود پس چاره ی نو کنند

درم سکه بر نام خسرو کنند

همی خواست تا بر سر شهریار

سر آرد مگر بی گنه روزگار

خودآگاه نی خسرو از این خبر

چو بشنید بگریخت زآن تاجور

از آن سوی بهرام یل با سپاه

همی داشت آیین شاهی نگاه

همه لشکر شاه گردن فراز

که رفتند از ایران سوی روم باز

زهرقل چو گشتند ایشان ستوه

به بهرام پیوسته شد آن گروه

که از بیم هرمز نبدشان امان

مبادا سر آرد برایشان زمان

پس آنگاه آیین کشسب سوار

ابا لشکر آمد سوی کارزار

که بهرام را باز آرد به راه

ویا خود سرش را برد نزد شاه

شبانگه به لشکر گهش کشته شد

مگر اختر شاه برگشته شد

سپاهش به بندوی گشتند جفت

که او بد بگستهم یار نهفت

که این هر دو خالوی خسرو بدند

هوادار شه زاده نو بدند

زدیده بشستند آن هر دو شرم

سوی شاه رفتند با خون گرم

جهان جوی بندوی و دیگر سپاه

نکوهش گرفتند بر پادشاه

همان از سرش تاج برداشتند

ز تختش نگون سار برکاشتند

ابا آهن تافته چون چراغ

به چشمان هرمز نهادند داغ

وزآن پس ببردند پرویز را

نکو روی شاه دلاویز را

نشاندند او را به تخت مهی

برفتند پیشش بسان رهی

غمی بود خسرو زکار پدر

نهانش پر از درد و خسته جگر

می خوشگوارش فرستاد پیش

خورش های شیرین ز اندازه بیش

برنده همی برد و هرمز نخورد

زخسرو دلش بود پر باد سرد

بگفتند او را سران سپاه

پرستش نیاریم ما بر دو شاه

برفتند گستهم و بندوی نیز

بکشتند شه را به شمشیر تیز

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode