گنجور

 
۱۰۲۰۱

الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان چهارم » بخش ۶۶ - سلاح نبرد خواستن امیر و خطاب او با جوشن

 

... بپوشید آن جوشن تنگ چشم

وزان پس به بنده زره زد گره

بدان برز و بالا زره کرد زه

به عزم شهادت میان تنگ بست

نه از بهر کوشیدن و جنگ بست

چو هر چیز بودش همه ترک کرد ...

... به پشتش سپر چون درخشنده مهر

زبند کمر ترکشی پر خدنگ

فرو هشت مردانه از بهر جنگ ...

... کمان ها بسی بهر قتلم به زه

بسی مرد بنهفته تن در زره

مگر نشنوید این غو کوس جنگ ...

... مگر این همه بر کشیده درفش

کزان گشته گیتی کبود و بنفش

نبینید بر پا برای من است ...

الهامی کرمانشاهی
 
۱۰۲۰۲

الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان چهارم » بخش ۶۸ - تنها ماندن امیر مختار و مویه گری

 

... همی دست برسر زد و کرد آه

بنالید و گفت ای سپهدار شاه

ایا برخی جان تو جان من ...

... شدی کشته و یاری ات کس نکرد

نگونسار باد آن بنای بلند

که دشمن زبامش تنت بر فکند ...

... بزد دست بردسته ی تغی تیز

به جنگاوران بست راه ستیز

بزد یکتنه خویش را بر سپاه ...

... زهر حلقه ی جوشنش خون بجست

از آن خون بدان سرو بستان عشق

بسی گل دمید از گلستان عشق ...

الهامی کرمانشاهی
 
۱۰۲۰۳

الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان چهارم » بخش ۶۹ - مخاطبه ی امیر مختار غایبانه با ابراهیم اشتر

 

... نهی بر سرو روی و پیشانی اش

درآن نامه بنوشته بین که من

شدم برخی شاه خونین کفن ...

... یک نام بردار گشته زبون

بدش بالش از خاک و بستر ز خون

چو وی را به سرمرگ بگذاشت گام ...

... ببارید خون از مژه لخت لخت

بنالید زار و بمویید سخت

که ای کشته ی خنجر شمر دون ...

... نترسم زدوزخ نخواهم بهشت

بیا تا دم واپسین بنگرم

به روی تو و نقد جان بسپرم ...

... بیا تو به سر گل برافشانمت

به گلزار فردوس بنشانمت

صف بار پیغمبر آراسته است ...

... درود از همه شیعیانش رساد

به بنگاه قدسش روان باد شاد

مبراد از دامنش دست ما ...

... زآلایش آنگه که کردیم پاک

بپوییم زی آن خور تابناک

ورا گفت فرزانه ی هوشیار ...

الهامی کرمانشاهی
 
۱۰۲۰۴

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱

 

... گفت از ترکان چشمان کمان آور مرا

گفتمش بر اشک و رویم بنگر اندر عشق خویش

گفت نفریبد کسی هرگز به سیم و زر مرا ...

... گفت آن کو داده این مرجان پرگوهر مرا

گفتمش یک شب به بستر تنگ در برگیرمت

گفت کی شاید بجز خورشید هم بستر مرا

گفتمش یکره تماشا را بچم در گلستان ...

... گفتمش با خود نشانی داری از تیغ امیر

گفت تیغ جان شکار ابروان بنگر مرا

گفتمش کز خوی او با خویش داری نکهتی ...

... گفتمش کاین مدحت میر است حرز از هر گزند

گفت تا حرزش کنم بنگار در دفتر مرا

گفتمش عمر ملک جاوید خواه از کردگار ...

الهامی کرمانشاهی
 
۱۰۲۰۵

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳

 

... کز گهر آدم است و بهتر از آن است

بنده ی ایزد نما و علت اشیا

داور آفاق و مالک دو جهان است ...

... خفته تو گویی هزار شیر ژیان است

آنکه ز رشک بنان و کف کریمش

خون به دل معدن است و در رگ کان است ...

... سایه ی سلطان یمین دولت کو را

فتح چو زه بسته بر دو سوی کمان است

آنگه حسامش به رزم قابض روح است ...

... یوسف جانش ز کینه ی اخوان است

خواستم از این دیار رخت ببندم

سوی دیاری که خسرو ملکان است ...

الهامی کرمانشاهی
 
۱۰۲۰۶

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در تهنیت عید غدیر گوید

 

... گرگ اندر گله چوپان است گویی نیست هست

در سپهر حشمت و تمکین چو نیکو بنگری

مهر ظل ظل السلطان است گویی نیست هست ...

... تیغ او باشد حصاری آهنین بر گرد ملک

فتنه در آن سوی بنیان است گویی نیست هست

هست اندر مغز چرخ از هیبتش رنج دوار ...

... کافت ضرغان غژمان است گویی نیست هست

تا به بستان باد ننگیزد غبار از عدل او

خار جاروب گلستان است گویی نیست هست ...

... احمد لطف تو یار من بود کاندر سخن

بنده ی من روح حسان است گویی نیست هست

باغ فردوس مرا در پر نویسد جبرییل ...

الهامی کرمانشاهی
 
۱۰۲۰۷

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم» » شمارهٔ ۲ - در نعت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم گوید

 

... ز باغ همتش طوباست شاخی

به در یک بنده جبریل امینش

به گیتی ناسخ هر شرع دینش ...

... برافکنده بتان و بتگران را

شکوه او دم ناقوس بسته

صلیب و خاج ترسایان شکسته ...

الهامی کرمانشاهی
 
۱۰۲۰۸

الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم» » شمارهٔ ۴ - در مدح باب الحوایج موسی بن جعفر علیهماالسلام

 

سزد گر با دل پژمان کنم یاد

درود از بسته ی زنجیر بیداد

پناه خلق و فرزند پیمبر

امام هفتمین موسی بن جعفر

اسیر فتنه ی بدخواه ملعون ...

... شه دنیا و دین باب الحوایج

شهید زهر کین فرسوده ی بند

ز دنیا رفته دور از جفت و فرزند ...

... ز زهر اندر جگر نار حریقش

ندانسته به بند اندر شب از روز

ندیده روی مهر گیتی افروز

هلال آسان نزار اندامش از غم

ز اشکش بر گل رخساره شبنم

بنفشه وار سال و مه ز تشویش

نهاده بر سر زانو سر خویش ...

... نیاید عار شیران را ز زنجیر

نه هیچ از بندگی یکدم جدا بود

نه کس در خاطرش غیر از خدا بود ...

الهامی کرمانشاهی
 
۱۰۲۰۹

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۵۹

 

... در هر سر بازار بگویم به دف و نی

این نکته ی سر بسته که من زان گله دارم

بفروخت به چندین هنرم هیچ نفرمود

از خواجه ی خود بنده هزاران گله دارم

اطوار من بهر خدا نیست وفایی ...

وفایی مهابادی
 
۱۰۲۱۰

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

... از روح اعظم بهتر است از باغ جنت خوش تر است

بویی که می آید مرا از جانب بستان تو

با این سر آشفته ام استاده در میدان غم ...

... شاید که چون گل وا شود بر من لب خندان تو

من بنده ی آواره ام سرگشته و بی چاره ام

تو پادشاه رحمتی دست من و دامان تو ...

... نومید نتوانم شدن از لطف بی پایان تو

گر زانکه بگذاری مرا یا آن که بنوازی مرا

روی من و خاک درت چشم من و احسان تو ...

وفایی مهابادی
 
۱۰۲۱۱

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۷۴

 

شنیدم کز وفایی لطف کردی یاد فرمودی

ز شاهی کم مبادت بنده ای را شاد فرمودی

به غمزه گر دلم بردی به نازم باز دل دادی ...

... به گلشن سرورا از حسرت بالای خود کشتی

کرم کردی که این پا بسته را آزاد فرمودی

هوا گلساز و شکر خیز و مشکین شد نمی دانم ...

وفایی مهابادی
 
۱۰۲۱۲

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... یعنی از روی دلارا آن نگار نازنین

پرتوی بنمود دل شد بی خود و جان رستگار

چون نسوزم از فراق آن نگار دلربا ...

... در بیان وصف زلف روی آن زیبا نگار

در حضور پادشاه گل ریاحین بسته صف

چون بگرد سید مختار اصحاب کبار ...

... خسروان دهر بر خاک رهش کمتر خدم

پادشاهان جهان بر آستانش بنده وار

با وجود این چنین شاهی وجود آن چنان ...

... شد چراغ و آتش پروانه ی زار و نزار

شبنمی از گلشن رویش به دنیا در فتاد

شد گل و بلبل بر او شد عاشق آشفته کار ...

... پیر شمزین غوث طایف خواجگان با وقار

ای گل گلزار طه سرو بستان رسول

ای مه برج هدایت سید والا تبار ...

... باز تا خوشخوان گل باشم لبالب چون هزار

یک زمان بنشین به چشم من که تا گویند باز

خسروی بهر تفرج رفت بر دریا کنار ...

وفایی مهابادی
 
۱۰۲۱۳

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » قصاید » شمارهٔ ۵

 

... چه نیکی از جفا دیدی که بر جای وفا کردی

مگر ابروت بنمودت ره و رسم کمان بازی

مگر آن غمزه فرمودت که خون ها بی بها کردی ...

... به قول مدعی قصد دل ما را چرا کردی

سگ کوی تو بودم پای دل بستی بر آن گیسو

به جان صید حرم بودم گرفتار بلا کردی

چو در عشق زنخدان تو لنگر بست جان من

چه بنویسم جفاهایی کز آن زلف دو تا کردی

وفا این بود کاندر کشتی مواج زلفانت ...

... به دام زلف و تیرش زد به تیغ غمزه صید دل

گرفتی خستی و بستی و جستی پس رها کردی

نمی شد دل گرفتار تو داد از دست مژگانت ...

... به مژگانم خستی به چشمانم دوا گفتی

نه زخمم را به هم بستی نه دردم را دوا کردی

شکستی قلب ما گفتی درستت می دهم دیدم ...

... به قامت جلوه دادی ریختی خون وفایی را

پی یک قطره خون بنگر قیامت را رها کردی

وفایی مهابادی
 
۱۰۲۱۴

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » مسمطات » شمارهٔ ۱ - تخمیسی از غزل حافظ شیرازی

 

... ز جان بلبل مسکین قرار و صبر برباید

قیامت خیزد آن ساعت جمال خویش بنماید

به بوی نافه ای کآخر صبا زان طره بگشاید ...

... مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می دارد که بربندید محمل ها

چنان تیری ز مژگان توام بر دل رسید آخر ...

... وفایی وار روزی تا در میخانه رو حافظ

بنه از بهر جام می دل و جان در گرو حافظ

شراب بی خودی بستان ببر عمری ز نو حافظ

حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ ...

وفایی مهابادی
 
۱۰۲۱۵

وفایی مهابادی » دیوان فارسی » مثنوی پیک صبا

 

... جان نثار قبله ابروی عشق

بنده ی زنار زلف ز روی عشق

حلقه در گوش در پیر مغان ...

... مرحبا ای غمگسار جان من

ای انیس گلشن و بستان دوست

مرحبا ای پیک مشتاقان دوست ...

... مهر و مه آیینه دار روی او

مشتری پا بسته در گیسوی او

یک طبق گل بسته بر سرو روان

یک قدح می کرده اندر ناروان ...

... حلقه در گوش لبش لعل یمان

بنده ی زلف سیاهش ضیمران

غمزه اش از ابروان خون ریزتر ...

... آتش اندر جان آذر می زند

چشم بند نرگسش انگیخته

خون عاشق را به مژگان ریخته ...

... نیست جز سودا مرا کاری دگر

گلبن شیرین به جان پروردمش

هم چو بلبل جان به قربان کردمش ...

... قبله کردم دلگشا ابروی او

از دل و جان بنده ی هندوی او

آن چنان مست نگاهم کرده بود ...

... طلعتش آیینه ی نور خداست

گلبنی از باغ طه نازنین

قطب عالم فخر آل یاء و سین ...

... جام جم سازد دل و جان سیاه

خواجگان را بنده در هر دو سرا

بندگان را خواجه ی مشگل گشا

از جمالش نور مطلق روشن است ...

... با صبا بفرست ازان گل دسته ای

و از نسیم عطر سنبل بسته ای

ما زیاده غمگسار آواره ایم ...

... حق ذات آن خداوند عظیم

که بود بر بندگان خود رحیم

حق آن اسمی که بر لوح از قلم ...

... ناله های ما عرفنا می زدی

جسم پاک از بندگی پر ناله بود

جان نوای ما عرفنا می سرود ...

... حق جان جمله ی پیغمبران

بر طریق حق دلیل بندگان

حق روح خواجگان نقشبند

وارهان جان وفایی را ز بند

پای بند نفس نا فرمان شدم

زیر بار ذلت و عصیان شدم ...

... دردمندان را ببخشا مرهمی

دست دل بگشا و چشم سر ببند

التفاتی کن به جان دردمند ...

وفایی مهابادی
 
۱۰۲۱۶

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۶۶

 

... حالیا معذورم از رفتن که چندی مصلحت را

یا به تاری بسته پایم یا به خاری خسته جانم

غوطه در دریای حیرت میزنم کاخر ز رحمت

یا خدا یا ناخدا بندد به کشتی بادبانم

من به گندم خوردن از خلد برین بیرون نرفتم ...

... کاشکی پیراهن سالوس بیرون آرم از بر

تا همای عشق بنشیند مگر بر استخوانم

بارش غم بام دل را زودتر ویران نمودی ...

غبار همدانی
 
۱۰۲۱۷

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲

 

... تاریک شب هجران با این سر سودایی

ای سرو سهی قامت وقت است که از بستان

بخرامی و بنمایی بر سرو دلارایی

با کوکب بخت خود تا روز همی جنگم ...

غبار همدانی
 
۱۰۲۱۸

غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹

 

... نمی دانستم که ای غم در کمینی

برد سیلاب اشکم خانه از بن

به دستم گر نیفتد آستینی ...

... دلم را نیست چندان صبر و آرام

که بنشینم زمانی بر زمینی

ز هفتاد و دو ملت دوری ای عشق ...

... بیار ای سینه آه آتشینی

دل اندر خرمن زلف تو بسته است

اگر تخمی نکارد خوشه چینی

غبار همدانی
 
۱۰۲۱۹

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش یک » قصاید » شمارهٔ ۵

 

... راه نزدیک سوی دادار است

هر یکی را برشته ای بستند

اینت تسبیح و آنت ز نار است ...

... چون ستور گسسته افسار است

عالم بیعمل بنص کتاب

خر بود کش بدوش اسفار است

کار خر روز و شب بنادانی

حمل اسفار و طی اسفار است ...

... میکشد روز و شب گرانبار است

بنده پیر میفروشان باش

که هماره درست کردار است ...

میرزا حبیب خراسانی
 
۱۰۲۲۰

میرزا حبیب خراسانی » دیوان اشعار » بخش یک » قصاید » شمارهٔ ۱۱

 

... جنگ بگذشت هم ز سیلی و مشت

گه بناخن گهی بدندان شد

خم می در درون میخانه ...

... فرقه ای روبراه مسجد کرد

فرقه ای سوی باغ و بستان شد

آن بدنبال نسیه زاهد ...

میرزا حبیب خراسانی
 
 
۱
۵۰۹
۵۱۰
۵۱۱
۵۱۲
۵۱۳
۵۵۱