گنجور

 
وفایی مهابادی

شنیدم کز وفایی لطف کردی یاد فرمودی

ز شاهی کم مبادت بنده ای را شاد فرمودی

به غمزه گر دلم بردی، به نازم باز دل دادی

جزاک الله، خرابم کردی و آباد فرمودی

پی تسخیر عالم خرق عادت جز تو کس ننمود

به خنده شکرستان از عدم ایجاد فرمودی

به فتح دل خط آوردی و پشتیبان گیسو شد

به بیت الله حبش را از خطا امداد فرمودی

ندانستم کدامین بود از خال و خطت قاتل

همین دانم نگاهی کردی و جلاد فرمودی

به هر یک غمزه صد خون ریختن نشنیده ام، جانا

به این چشم کمان ابرو تو این بیداد فرمودی

ز استغنای ناز، ای خسرو خوبان، چه ها کردی

لب شیرین گشادی قتل صد فرهاد فرمودی

به گلشن سرورا از حسرت بالای خود کشتی

کرم کردی که این پا بسته را آزاد فرمودی

هوا گلساز و شکر خیز و مشکین شد نمی دانم

چه حرفی از زبان گل به گوش باد فرمودی

به چشم تر غبار از دل بشو، گفتی «وفایی» را

پیاپی جام می ده چون شط بغداد فرمودی