گنجور

 
الهامی کرمانشاهی

وزان پس به گنجور گفتا: برو

بیاور همان دشنه ی سر درو

سلیح و کمند و کمان مرا

همان رمح چون پر غمان مرا

برفت و بیاورد گنجور او

سلیح نبردش به دستور او

به گنجور کرد آفرین و فره

گرفت آن گریبان چینی زره

بدو گفت: کای آهنین پیرهن

که هستی تنم را به جای کفن

به جانان من امروز جان می دهم

زمن هر چه خواهد همان می دهم

به جانان چو من جان و سر باختم

زگیتی به خلد برین تاختم

تو خونین تنم را به غمخواره گی

نگهبان شو از پویه ی باره گی

تنم را کفن شو به دستور من

پس از مرگ من بر لب گور من

زهر حلقه از خون روان رود کن

مرا خاک بیجاده آلود کن

بگفت این و چون شیر غژمان به خشم

بپوشید آن جوشن تنگ چشم

وزان پس به بنده زره زد گره

بدان برز و بالا زره کرد زه

به عزم شهادت میان تنگ بست

نه از بهر کوشیدن و جنگ بست

چو هر چیز بودش همه ترک کرد

سر آراسته زآهنین ترک کرد

حمایل سپس کرد تیغ از میان

چو ماه نو از پیکر آسمان

کمانی به بازو چو قوس سپهر

به پشتش سپر چون درخشنده مهر

زبند کمر ترکشی پر خدنگ

فرو هشت مردانه از بهر جنگ

بزد بر کلاه خود آن بی نظیر

به رسم بزرگان تازی سه تیر

به هر تیر در، چار پر عقاب

که بد اهرمن را فروزان شهاب

چنان شد درآهن تنش ناپدید

که بیننده ای جز دو چشمش ندید

چو این کرد یاران خود را بخواند

بدیشان ز هر در بسی راز راند

که هان ای دلیران بدارید گوش

گمارید مغز و سپارید هوش

مرا با شما آخرین گفتگو ست

کزین گفته بشناسم از مغز پوست

به پیش آمدستم یکی کارزار

کزان گشت خواهد مرا کارزار

بزرگان شکستند پیمان من

بگشتند یکسر زفرمان من

براهیم دو راست از این پیشگاه

به گرد دژ اندر فراوان سپاه

سنان ها به رزم من افراخته

پی جنگ من دشنه ها آخته

کمان ها بسی بهر قتلم به زه

بسی مرد بنهفته تن در زره

مگر نشنوید این غو کوس جنگ

که پر گشته زان چرخ پیروزه رنگ

مگر این همه بر کشیده درفش

کزان گشته گیتی کبود و بنفش

نبینید بر پا برای من است؟

درفشان به گرد سرای من است؟

یکایک شما آگهید ای گروه

که نایم من از رزم جستن ستوه

نه هرگز دو دستم بماند زکار

نه جویم به بیچاره گی زینهار

اگر سوزدم دل برای شما است

هم ایدون کنید آنچه رای شماست

چو برداشت سلطان خونین کفن

زیاران خود بیعت خویشتن

بماندند آن ها که دین داشتند

دو رویان از او روی برکاشتند

من ایدون کنم شاه را پیروی

به عزم درست و به رای قوی

شما را رها کردم از عهد خویش

بگیرید از این دژ کنون راه پیش

از ایدر به کاشانه ی خود روید

زکین بد اندیش ایمن شوید

جهان آفرین باد همراهتان

کناد ایمن از کین بدخواهتان

من استاده ام پیش تیر بلا

چو لب تشنه گان صف کربلا

سنان عدو را به جان می خرم

به سر زخم گرز گران می خرم

اگر تیرم آید زبدخواه پیش

دهم جای آن تیر، بر چشم خویش

مبیناد چشمم که پیچم عنان

کنم پشت بر زخم تیر و سنان

گشایید اگر چشم دل روبروی

شما راست خلد و جحیم از دو سوی

یکی پر ز حوران آراسته

یکی پر شررهای برخاسته

درآن مومنان و در این کافران

سزا دیده نیکان و بدگوهران

سوی خود کشد هر یکی اهل خویش

اگر خوب کارو اگر زشت کیش

گراهل بهشتید جان بسپرید

وگر اهل دوزخ کنون جان برید

مرا یک تنه دادگر یار بس

همان دست و تیغ تن آوبار بس

شما گر نه اید مهان یار من

شه کربلا بس مددکار من