گنجور

 
۹۳۶۱

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۷

 

... ز سحر چشم تو شاهین پنجه شاهم

ز بند زلف تو زنجیر گردن شیرم

چنان به جلوه درآمد جمال صورت تو ...

... کنون که دست تظلم زدم به دامانت

عنان کشیدی و بستی زبان تقریرم

ز فرق تا قدم از سوز عشق ناله شدم ...

... که من ز تربیت عشق کان اکسیرم

مگر که خواجه فروغی ز بنده در گذرد

و گر نه صاحب چندین هزار تقصیرم

فروغی بسطامی
 
۹۳۶۲

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۶۴

 

... به عالم هیچ عیشی را از این خوش تر نمی دانم

که جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانم

نمی دانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادم

نمی دانم چه سیل است این که یک سر ساخت ویرانم ...

... ندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانم

میان جمع بنگر آن سر زلف پریشان را

اگر خواهی بدانی صورت حال پریشانم ...

... اگر چه قابل بزم حضورت نیستم اما

شبی را می توانی روز کردن در شبستانم

شبی در عالم مستی همین قدر آرزو دارم

که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم

گریبان تو را از دست چون دادم ندانستم ...

... فروغی آن مه نامهربان را کاش می گفتی

که سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادل ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۶۳

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۱

 

به دیر و حرم فارغ از کفر و دینم

نه در بند آنم نه در قید اینم

بهشت آیتی از رخ دل فروزش ...

... من از دولت عاشقی بی قرینم

من ار سخت بستم کمر را به مهرت

تو هم تنگ بستی میان را به کینم

رسانید عشقم به جایی فروغی ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۶۴

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۷

 

... تو چشمه خورشیدی من ذره محتاجم

تو خواجه مستغنی من بنده مسکینم

تا خط تو را دیدم دادی رقم خونم

تا مهر تو ورزیدم بستی کمر کینم

هم سلسله بر گردن زان کاکل پیچانم ...

... وز عارض گلگونش در دامن نسرینم

گر بر سر خاک من بنشینی و برخیزی

تا محشر از این شادی برخیزم و بنشینم

تا وصف لبت گفتم درهای دری سفتم ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۶۵

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۱

 

... تار طرب گسسته شد پای طلب شکسته شد

راه امید بسته شد چشم امیدوار هم

طایر تیر خورده ام ره به چمن نبرده ام ...

... ذکر تو بر زبان من مخفی و آشکار هم

ای بت دل پسند من هر سر موت بند من

کاکل تو کمند من طره تاب دار هم ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۶۶

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۳

 

ما دل خود را به دست شوق شکستیم

هر شکنش را به تار زلف تو بستیم

تا ننشیند به خاطر تو غباری ...

... هوش نیاییم از این شراب که مستیم

بنده عشقیم و محو دوست فروغی

ذره پاکیم و آفتاب پرستیم

فروغی بسطامی
 
۹۳۶۷

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۵

 

... من که به قوت جنون سلسله ها گسسته ام

بسته مرا به راستی زلف کج پریوشان

هرچه ز جور خوی تو می گذرم ز روی تو ...

... مرده اگر ندیده ای زنده جاودان شود

پای بنه مسیح وش بر سر خاک خامشان

طره عنبرین تو غالیه سای انجمن ...

... وارث تاج و تخت جم ناصردین شه عجم

کز پی خدمتش فلک بسته کمر ز کهکشان

آن که ز نور روی او یافته مهر زیب و فر ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۶۸

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۹

 

... بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن

به چشم پاک بنگر مجمع پاکیزه رویان را

که در کیش نظربازان خطا باشد خطا کردن ...

... قیامت قامتی با صدهزاران ناز می گوید

که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن

دلا باید گرفتن دامن بالا بلندی را ...

... که حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردن

چنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت را

که نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردن ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۶۹

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴

 

... تیر هلاک بر دل صید حرم مزن

افتادگان بند تو جایی نمی روند

مرغان بال بسته به سنگ ستم مزن

زلفی که جایگاه دخل خلق عالم است ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۷۰

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵

 

ز صحن این چمن آن سرو قامت را تمنا کن

به زیر سایه اش بنشین قیامت را تماشا کن

به طرف بوستان باد بهار آمد بشد شادی ...

... نگارا تا لب پر نوش و زلف پر گره داری

درون خسته را دریاب و کار بسته را واکن

تو مشکین مو نباید ساعتی بی کار بنشینی

گهی بر تار چنگی زن گهی در جام صهبا کن ...

... گهی بر ماه خنجر کش گهی با مهر غوغا کن

گهی برخیز و گه بنشین به می دادن به می خوردن

گهی آشوب را بنشان و گاهی فتنه بر پا کن

ز عاشق هیچ کس معشوق را بهتر نمی بیند ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۷۱

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۶

 

... یا سر خار ستم را بر دل خونین نشان

یا سراسر خیمه را از دامن بستان بکن

یا بیایی بر در می خانه تا ممکن شود ...

... یا می گلفام را در ساغر از مینا بریز

یا غم ایام را یک باره از بنیان بکن

یا چو خضر از روی بینش پای در ظلمت گذار ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۷۲

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸

 

... که در می خانه دایم صدر مجلس بود جای من

خطای بنده باید تا عطای خواجه بنماید

نمایان شد عطای او ز طومار خطای من ...

... که جام باده شد سرچشمه آب بقای من

به صد تعجیل بستان از کفش پیمانه می را

که در پیمان خود سست است یار بی وفای من

به میدان محبت خون بهایش از که بستانم

که پامال سواران شد دل بی دست و پای من ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۷۳

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۹

 

... تبارک الله از این شاهدان چشم سیاه

یکی ز بند سر زلف او اسیر کمند

یکی ز کنج زنخدان او فتاده به چاه ...

... ز رشک قامت او ناله خاست از دل سرو

ز شرم عارض او هاله بست بر رخ ماه

خمیده ابروی آن پادشاه کشور حسن ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۷۴

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۳

 

تا به جفایت خوشم ترک جفا کرده ای

این روش تازه را تازه بنا کرده ای

راه نجات مرا از همه سو بسته ای

قطع امید مرا از همه جا کرده ای ...

... تا شکن طره را دام بلا کرده ای

کار فروبسته ام هیچ گشایش ندید

تا گره زلف را کارگشا کرده ای ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۷۵

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۶

 

... کی با تو می توان گفت اسرار نیستی را

تا مو به مو اسیری در شهربند هستی

گر بوی زلف او را از باد می شنیدی ...

... تن ده به هر بلایی آنجا که مبتلایی

سر کن به هر جفایی آنجا که پای بستی

دستی که دادی آخر از دست من کشیدی

عهدی که بستی آخر در انجمن شکستی

گر علم دوستی را تعلیم می گرفتی ...

... دیدی دلا که آخر با صدهزار کوشش

از قید او نرستی وز بند او نجستی

گر دست من بگیرد پیر مغان عجب نیست ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۷۶

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۳

 

... سرخوش به کنار بلهوس خفتی

بنگر که به اهل دل چه ها کردی

جز با من دل شکسته در عالم

هر عهد که بسته ای وفا کردی

در عهد تو هر چه من وفا کردم ...

... کام همه طالبان روا کردی

الا من که محکمش بستی

هر بسته که داشتی رها کردی

تا غدر تو  زد ره فروغی را ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۷۷

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۹

 

دگر فرود نیاید سرم به هیچ کمندی

علاقه تو خلاصم نمود از همه بندی

غمی نمانده مرا با وجود زلف تو آری ...

... سری به تیغ تو دادم دریغ اگر نپذیری

دلی به زخم تو بستم فغان اگر نپسندی

کدام دام نهادی که طایری نگرفتی ...

... چه احتیاج که بر آتش افکنند سپندی

ببند دست فلک را بریز خون ملک را

همه اسیر کمندند و تو سوار سمندی ...

فروغی بسطامی
 
۹۳۷۸

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷۶

 

... تا به دامان تو ننشیند غباری

زلفت از هر حلقه می بندد اسیری

چشمت از هر گوشه می گیرد شکاری ...

... تا گره بگشاید از کارم فروغی

بسته ام دل را به زلف تاب داری

فروغی بسطامی
 
۹۳۷۹

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۸۱

 

... هم فتنه ملکی هم آفت بشری

دل بند و دل گسلی در دلبری مثلی

هم در حضور دلی هم غایب از نظری ...

... یارب میان تو را هیچ آفتی نرسد

کز بهر کشتن من خوش بسته ای کمری

هر دم ز شوق لبت در خون تپیده دلی ...

... ماهی که تیره نمود روز فروغی خود

از وی ندیده فلک تابنده تر قمری

فروغی بسطامی
 
۹۳۸۰

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۰

 

لب شیرین تو را دادند تا شکر بیفشانی

پس آنگه جان شیرین را به شکرخنده بستانی

مسلمان زاده نتواند که روی از قبله گرداند ...

... من از خاک سر کویت به خاری بر نمی خیزم

گرم بر آتش سوزنده برخیزی و بنشانی

من از سرو بلندت نگسلم پیوند الفت را ...

... به منت زخم کاری خورده ام از سخت بازویی

به سختی عهد الفت بسته ام با سست پیمانی

دل سرگشته من طالع برگشته ای دارد ...

... به هر تارش گرفتاری به هر مویش پریشانی

دل بشکسته را بستم به تار زلف ترسایی

به دست کافری دادم گریبان مسلمانی ...

فروغی بسطامی
 
 
۱
۴۶۷
۴۶۸
۴۶۹
۴۷۰
۴۷۱
۵۵۱