گنجور

 
فروغی بسطامی

ما دل خود را به دست شوق شکستیم

هر شکنش را به تار زلف تو بستیم

تا ننشیند به خاطر تو غباری

از سر جان خاستیم و با تو نشستیم

از پی پیوند حلقهٔ سر زلفت

رشتهٔ الفت ز هر چه بود گسستیم

از سر ما پا مکش که با تو به یاری

بر سر مهر نخست و عهد الستیم

پیک صباگر پیامی از تو بیارد

ما همه سرگشتگان باد به دستیم

بر سر زلفت به هیچ حیلتی آخر

دست نجستیم و از کمند نجستیم

گر بکشند از گناه عشق تو ما را

باز نگردیم از این طریق که هستیم

گر ز تو بویی نسیم صبح نیارد

هوش نیاییم از این شراب که مستیم

بندهٔ عشقیم و محو دوست فروغی

ذرهٔ پاکیم و آفتاب پرستیم