گنجور

 
فروغی بسطامی

تا به جفایت خوشم، ترک جفا کرده‌ای

این روش تازه را تازه بنا کرده‌ای

راه نجات مرا از همه سو بسته‌ای

قطع امید مرا از همه جا کرده‌ای

دوش ز دست رقیب ساغر می خورده‌ای

من به خطا رفته‌ام یا تو خطا کرده‌ای

قامت یکتای من گشته دوتا چون هلال

تا تو قرین قمر زلف دوتا کرده‌ای

گر نه تو را دشمنی است با دل مجروح من

خال سیه را چرا غالیه سا کرده‌ای

حلقهٔ آزادگان تن به بلا داده‌اند

تا شکن طره را دام بلا کرده‌ای

کار فروبسته‌ام هیچ گشایش ندید

تا گره زلف را کارگشا کرده‌ای

من ز لبت صد هزار بوسه طلب داشتم

هر چه به من داده‌ای وام ادا کرده‌ای

من به جگر تشنگی ثانی اسکندرم

تا لب جان بخش را آب بقا کرده‌ای

خضر مبارک قدم سبزهٔ خط تو بود

کز اثر مقدمش میل وفا کرده‌ای

با خبر از حال ما هیچ نخواهی شدن

تا نکند با تو عشق آن چه به ما کرده‌ای

شاید اگر خوانمت فتنهٔ دوران شاه

بس که ز قد رسا فتنه بپا کرده‌ای

ناصرِدین شاهِ راد ، آن که بِدو  ابر گفت،

معدن و دریا گریست بس که عطا کرده‌ای

آن بت آهو نگاه از تو فروغی رمید

نام خطش را دگر مشک خطا کرده‌ای