گنجور

 
فروغی بسطامی

فدای قاصد جانان کز او آسوده شد جانم

بشارت های خوش داد از اشارت‌های جانانم

به عالم هیچ عیشی را از این خوش‌تر نمی‌دانم

که جام از من تو بستانی و من کام از تو بستانم

نمی‌دانم چه عشق است این که یک جا کند بنیادم

نمی‌دانم چه سیل است این که یک سر ساخت ویرانم

شنیدم کز برای هر شبی روزی مقرر شد

ندانم روز کی خواهد شدن شب های هجرانم

میان جمع بنگر آن سر زلف پریشان را

اگر خواهی بدانی صورت حال پریشانم

مگر از پرده بیرون آمد آن شوخ پری پیکر

که یک سر آشکارا شد همه اسرار پنهانم

من از بد عهدی سنگین دلان هرگز نمی‌نالم

اگر سست است اقبالم ولی سخت است پیمانم

من از دردت به حال مردن افتادم بگو تا کی

نمی‌پرسی ز احوالم نمی‌کوشی به درمانم

اگر چه قابل بزم حضورت نیستم اما

شبی را می‌توانی روز کردن در شبستانم

شبی در عالم مستی، همین قدر آرزو دارم

که مست از جای برخیزی و بنشینی به دامانم

گریبان تو را از دست چون دادم ندانستم

که تا دامان محشر چاک خواهد شد گریبانم

سلیمان گر به خاتم کرد تحصیل سلیمانی

من از خاصیت لعل تو بی‌خاتم سلیمانم

فروغی آن مه نامهربان را کاش می‌گفتی

که سویم بنگر از رحمت که مدحت خوان سلطانم

خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دریادل

که دست همتش گوید سحاب گوهرافشانم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

دگر بار ای مسلمانان ستمگر گشت جانانم

گهی رنجی نهد بر دل گهی بی جان کند جانم

به درد دل شدم خرسند که جز او نیست دلبندم

به رنج تن شدم راضی که جز او نیست جانانم

به بازی گفتمش روزی که دل بر کن کنون از من

[...]

انوری

ترا من دوست می‌دارم ندانم چیست درمانم

نه روی هجر می‌بینم نه راه وصل می‌دانم

نپرسی هرگز احوالم نسازی چارهٔ کارم

نه بگذاری که با هرکس بگویم راز پنهانم

دلم بردی و آنگاهی به پندم صبر فرمایی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
مولانا

درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم

مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم

دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن و السلوی

چهل سال است چون موسی به گرد این بیابانم

مپرس از کشتی و دریا بیا بنگر عجایب‌ها

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

اگر دستم رسد روزی که انصاف از تو بستانم

قضای عهدِ ماضی را شبی دستی برافشانم

چنانت دوست می‌دارم که گر روزی فراق افتد

تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم

دلم صد بار می‌گوید که چشم از فتنه بر هم نِه

[...]

حکیم نزاری

مرا دیوانه می خوانند و با دیوانه می مانم

ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم

اگر با بت منم اینم وگر در کعبه بنشینم

نه مرد مذهب و دینم نه اهل کفر و ایمانم

چو در بت خانه افتادم ز دیگر خانه آزادم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه