گنجور

 
فروغی بسطامی

زان فشانم اشک در هر رهگذاری

تا به دامان تو ننشیند غباری

زلفت از هر حلقه می‌بندد اسیری

چشمت از هر گوشه می‌گیرد شکاری

از برای بی قراران محبت

آه اگر زلف تو نگذارد قراری

اختیاری آید اندر دست ما را

گر گذارد عشق در دست اختیاری

چشم تو گر گوشهٔ کارم نگیرد

پیش نتوانم گرفتن هیچ کاری

رنج عشقت راحت هر دردمندی

زخم تیغت مرهم هر دل فکاری

از کنارم رفته تا آن سرو بالا

جوی اشکم می‌رود از هر کناری

گوشه‌ای خواهم نهان از چشم مردم

تا به کام دل بگریم روزگاری

تا گره بگشاید از کارم فروغی

بسته‌ام دل را به زلف تاب داری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم نزاری

دل ببرد از من بتی زیبا نگاری

ماه‌رویی سرو قدّی گل عذاری

عاشقم عاشق بگفتم آشکارا

عاشقی چندین گناهی نیست باری

کارِ من بر رویِ نیکو حال کردن

[...]

اوحدی

من به هر جوری نخواهم کرد زاری

زانکه دولت باشد از خوی تو خواری

گفته‌ای: خونت بریزم،سهل باشد

بعد ازین گر بر سرم شمشیر باری

گو: بیاموز، ابر نیسانی، ز چشمم

[...]

کمال خجندی

با من این بودت ز اول شرط باری

کآخر الأمرم به یاد همه نیاری

بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین

عهد بستی و شکست از بیقراری

با رقیبان گرانجان بیش منشین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه