گنجور

 
فروغی بسطامی

زان فشانم اشک در هر رهگذاری

تا به دامان تو ننشیند غباری

زلفت از هر حلقه می‌بندد اسیری

چشمت از هر گوشه می‌گیرد شکاری

از برای بی قراران محبت

آه اگر زلف تو نگذارد قراری

اختیاری آید اندر دست ما را

گر گذارد عشق در دست اختیاری

چشم تو گر گوشهٔ کارم نگیرد

پیش نتوانم گرفتن هیچ کاری

رنج عشقت راحت هر دردمندی

زخم تیغت مرهم هر دل فکاری

از کنارم رفته تا آن سرو بالا

جوی اشکم می‌رود از هر کناری

گوشه‌ای خواهم نهان از چشم مردم

تا به کام دل بگریم روزگاری

تا گره بگشاید از کارم فروغی

بسته‌ام دل را به زلف تاب داری