گنجور

 
۹۱۴۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۶۳

 

خداوندگار بنده درگاه یغمای از نظر افتاده عرضه می دارد فرد

سواره رفتی و سودم جبین به راه تو چندان

که شد نشان سم اسب و ماند نقش جبینم

منت خدای را که ما کمر ارادت سرکار را بر میان بسته و جناغ عقیدت گستری شکسته ام سرمویی مصدر خلاف نشده ام اما با اینکه مکافات خدمت را بایست دقیقه به دقیقه عارج معارج ترقیات باشم به علت بی التفاتی جز به اسفل درکات تنزل نرسیده ام نه رخصت همراهی دادند و نه پایه امور زندگانیم را بر جایی نهادند که خودی به این خوش کنم که منع همراهی متضمن حکمت بود والا خداوند تو نه آنست که ملزومات رحمت از تو دریغ دارند بالجمله هر چه کنند مختارند اما قانون بنده نوازی طریق دیگر است هرگز گمان نمی کردم که با من چنین رفتار خواهند فرمود قلیل تنخواهی که از باب نمک طعام و فقرا را تدارک یک شام بود زمان حرکت حواله آقا صادق گردید نداد من بیچاره غریب درین شب نوروز معطل از یک طرف بی اندامی طلب کار از طرفی شرمساری عیال باری اگر می دانید این قسم سلوک موافق مروت و مردانگی است هیچ عیب ندارد جان من و عیال من تصدق سر سرکار باد فرد

ناکامی ما هست چو کام دل تو ...

یغمای جندقی
 
۹۱۴۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۶۷ - به مرحوم میرزا عبدالوهاب نگاشته

 

... در فراق تو چه گل ها که به دامن کردم

خود از کمند جستی و کمترین بنده خویش را که به دولت غلامیت از خواجگی آزاد بود به قید هزار سلسله غم و اندوه بستیاگر خواهم از شدت آلام حرمانت حرفی بر زبان آرم از آتش دل و سوز درون مصرع زنی تا چشم برهم خامه خواهد سوخت دفتر هم نه چنانم به نایره حرمان سوختی که جز کف خاکستری از هستیم اثری ماند و از وجود نابودم الا خبری

باری سرکار با اختیار یا اضطرار خودی از غرقاب عمو ضیایی به ساحل نجات کشیدی و مصلحت من بیچاره را در غرق این بحر طوفان خیز دیدی ما هم خدایی داریم و استخلاص را به قدر وسع دست و پایی اگر توانم به طوریکه موجب نقص و کسر عزت سرکار نباشد به صوب حضور حرکت کرد روانه خدمت سرکار خواهم شد و چنانچه به این استیصال و استهلاک باقی باشم تن و تارک را به کسوت و تاج فقر طراز داده مجرد روانه سمت شیراز خواهم شد باری حال پیغامی که در تعلیقه آخر که کاش کور بودم و نمی دیدم داده بودند به ضمیمه چیزهای دیگر به سرکار خان گفتم ثمر و اثرش ظاهر خواهد شد

یغمای جندقی
 
۹۱۴۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۷۳ - در اظهار قرب معنوی نگاشته

 

پایی بسته و دستی گشاده قلمی گرفته و دلی داده ام که زبان بی زبانی گشایم و نیستی هستی نمای خویش را به وجهی که در کسوت عبارت زیبا نماید باز نمایم ولی پای تا سر فکرتم و سر تا پای حیرت که کاخ سخن را به کدام دست باید افراشت و پیش طاق مصطبه نامه را بچه نقش باید نگاشت اگر از صداع خمار مهاجرت شکایت کنم خاکم به دهان چه مباینت و کدام مفارقت از یمن ساقی ارتباط ارواحم همواره باده جان افزای وصال در جام است و چنانچه از نشاط ساغر مواصلت چهره روایت را طراوت دهم مهرم بر زبان کدام قرب و چه مواصلت بواسطه عدم اختلاط اشباح زهر روان فرسای مهاجرتم پیوسته در کام هجری به وصل مخلوط دارم و شامی به صبح مربوط از جهتی به مرحله ها دورم و به حیثیتی واقف بزم حضور

سبحان الله چه حضوری چه غیابی چه فراقی چه وصالی کیستم یا چیستم که طریق حضور و غیاب پویم و با وجود شریف خداوند وجود عدم آمود را مستمسک کرده از قرب و بعد سخن گویم نقش بر آب را با هستی چه کار و موج سرآب را با حکایت اثبات خود فروشی چه بازار امید که خرده نگیرند و عذری که در برایت ذمه این جسارت اقامه رفت بپذیرند فرد ...

... ورنه می آمدم از عهده افلاک برون

چیزی که به دستیاری آن زنگ غمی از آیینه خاطر توان پرداخت و مستمسکی که در این گرفتاری خط آزادی دل از تنگنای ملالت توان ساخت رقیمه جات مشتمله بر مژده استقامت ذات مسعود است و وجود محمود چنان می پنداشتم دریافت این سعادت به توسط تو اصل عرایض میسر خواهد گشت و اقلا پس از آنکه ده طغرا عریضه کمترین مشهود دیده حق بین افتد باری اندیشه صدور خطاب و جوابی اگر همه عتابی است در ضمیر همایون خواهد گذشت مصرع بسوختیم در این آرزوی خام و نشد معلوم است نامه من بنده را شایستگی جواب و به مدلول مصرعصیدی که دور شد ز حرم کشتنی بود جز خون ریز خون گرفته ای که از ساحت حرم جرم حضور مساحت صحرای زنهار خوار محرومی گزیند صواب نیست ولی مباینت اضطراری را با مغایرت اختیاری فرقی هست مصرع آنکه روی از همه عالم به تو آورد نشاید

مستدعی چنان است که خلاف ماضی را امضا و بنان و خامه وحی ترجمان را گاه گاه به احتمال رحمت نگارش حرفی دو رضا فرموده مراسم بنده پروری و فرایض عاطفت گستری را قضا فرمایند چنانچه رجوع خدمتی نیز ضمیمه آن آید مصرع کرده باشی رحمتی وانگه به جای خویشتن

یغمای جندقی
 
۹۱۴۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۷۶

 

صاحب من بعد از روزگار دراز و ازمنه بی انجام و آغاز بخت مسعودم یاور و بشیر مصر خلتم از در درآمده گرد کشور آشناییش برجبین بود و نامه خلتش در آستین گفتم از کجایی و این نامه چیست وآنگه پس از عمری به فکر عمر در وجه انتظار نهادگان افتاده کیستگفت برید کوی و فایم و قاصد شهر سبا از قیافه یافتم رسول ملازمان است و نامه نتیجه آن کلک و بنان به حرمت گرفتم و به عزت گشادم به ذوق خواندم و به شوق بردیده نهادم دیده از یمن سوادش مهبط نور و سواد مردمک از فیض جواهر سرمه مدادش غیرت ساحت طور گردید حیرت آوردم و تعجب کردم که چگونه شد که پس از چندین فراموشی به فکر یادآوری وفاداری که می دانی نخواهی رفت از یادش افتادی و چه افتاد که بعد از مکتوبات عدیده که هیچ یک در خور جواب و خطابی نیامد منتظران تنگنای شوق را سطری دو فرستادی خلاف عادت خود گردشی از آسمان دیدم الحمدلله علی کل حال مقصود افتتاح ابواب مودت است و ترصیص ارکان خلت خواه نامه سیوال باشد خواه جواب خواه التفات خواه عتاب بالجمله در باب قلیل تنخواه اوقاتیکه نواب صدر به کاشان تشریف آورده قرار امورات را بر انتظام می نهادند

پاره ای چیزها را بر کنار گذاشته به عهده تعویق مقرر داشتند از آن جمله تنخواه سامی در میان بود و این آب زندگانی در سواد ظلمت تا حشر نهان چون مرا از حقیقت اوضاع استحضاری و در آن ظلمت به علت عدم روشنی مطلب یاری نبود دستی از پی نبردم و آبی از مشرب تحقیق نخوردم اکنون که ملاطفه ملازمان و اصل و مذاق جان را از زلال قفر آتش ذوق آب زندگانی حاصل آمد فورا کیفیت را خدمت صدر نگاشتم و آب مطلب را در ظلمت سواد عریضه به عبارت روشن روان داشتم جوابی به عز نفاذ مقرون گشت که به مضایقه جرعه آبی از آن خضر چشمه سار خلت نشاید گذشت

انشاء الله پس از عاشورا تنخواه مزبور بی غایله تعویق سرانجام و کارسازی گماشته آن خلت خواهد آمد از قبل متعلقان علاقه اطمینان را محکم داشته که موجبات محبت غایبانه را مهمل نخواهد گذاشت خلاف ماضی را کار بسته در پاس پیوند الفت بهتر از این کوشند و در تواصل رسل و رسایل عذر غفلت از خود نیوشند

یغمای جندقی
 
۹۱۴۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۸۵ - به نواب والا نگاشته

 

قربان مبارک حضورت شوم دو طغرا دستخط همایون که ثانی بارنامه آسمانی بود زیارت شد نشره بازوی مفاخرت و کلاه گوشه مباهات ساختم سپاس سلامت و سعادت ذات والا را چهر نیازم زمین سود افتاد دعای دولت گفتم و فزایش جاه و مکانت و فیروزی و نصرت اشرف را از خدا طلبیدم در کار مخدومی میرزا ابوالقاسم فرمایشی رفته بودحکایت خالی از طرح گزاف و شرح خلاف این است روزی دو پس از توجه والا بدان ساحت او را هم بسیج اندیش اقتفا و التزام رکاب دیدم و هم از تاب تب و آتش دل کوب آزمای پیچ و تاب اندک اندک انباز بستر و بالش افتاد و دمساز فریاد و نالش

معلوم شد به رنج شکنج آویز آن درد مشهور که از جان نزدیکان دور باد گرفتار است با فرط کناره جویی و گریز و از همه کس پروا و پرهیز رخت از کاخ و کوی شهر با شاخ و جوی شمران برد کمابیش ماهی دو به دستوری دردشناسان به چینی و مانند آن درمان ساخت درد را انجام کاستن شد و مرد را آغاز خاستن دربای جنبش و ساز سفر بر کرد و آماده خاکبوس فرگاه فلک درگاه گردید همانا در معالجت نقصانی رفته بود آثار زخم سخت تر از بار نخستین پدید افتاد در کام و دهان نیز سرایت نمود رسم مداوا تازه ساخت و از نو دو ماه یا بیشترک بستری زیست با فقدان مکنت و ناسور تاب اوبار سودای استیفای حضور همی پخت من بنده را بارها نیز که از کهن چاکران آن سرکار و پیوسته وسیلت ساز و حیلت باز سجده آستانم و باوی نیز دیرینه یار به پرستاری خویش وسیلت ساز و حیلت باز سجده آستانم و باوی نیز دیرینه یار به پرستاری خویش و انبازی راه از دگر یاران اختیار آورد چون تدبیرات ما بر تقدیرات بار خدا سابق بود غلبات رنج و نهی اطبا و شوربختی من همچنان حایل گشت و چهره های عبادت از زمین بوس آستان ارادت محروم آمد باری رنج دویم نیز رخت برداشت و به جدی شایع کاراندیش تقرب شد مزایای آلودگی مقاسات طلبکار مخارج مقرر فقدان تنخواه دفع الوقت عالیجاه میرزا گرگین خان و هر روزه نوید اسب و استردادن و مژده سیم و زر فرستادن و دیگر روز همه را در پای بردن و یکی را وفا نکردن پخته های هوس را خامی رست و کوشش های طلب را ناتمامی و بی سرانجامی زاد

تا اکنون که نیمه جمادی الثانای است ازین تاخیرات اضطراری و تقصیرات بی اختیاری به جان رسیده بی اعانت خان مزبور و نصرت دیگر یاران و فرط آلودگی و نقصان دربای سفر و شرط بی پولی و مرکوب کرایه و عیال بی ساز و سامان ودرد بقیت رنجوری و ذهول جان و تن به شمول عنایت و استیعاب عوارف خدام اجل اسعد اردشیری روحنافداه که پشتی حیات است و کشتی نجات توسل جسته چاراسبه و ده مرده قرب ساز فرگاه همایون و بارجوی درگاه والاگشت به صفای تصوف اولیا و سلامت اسلام انبیا سوگند که نکته و حرفی املاق زبان بازی و اغراق زمانه سازی را در این نگارش و گزارش بار معاملت و راه مداخلت نیست ...

... وگر سوزی نیفزاید جلالت

صدور دستخط مبارک و احضار فرگاه والا فرق و شخص رهی را تاج دولت است و معراج سعادت کمترین بنده خاکسار یغما

یغمای جندقی
 
۹۱۴۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش دوم » شمارهٔ ۸۷

 

قربان نامه و نامت نوزدهم ماه است نوشت تیمار کاهت دیده سپار و دلگدار افتاد چهر سپاسداری بر خاک و تارک بختیاری بر سپهر سودم ندانم پانزده هزار یازده هزار خوانده شده یا راستی کاست و فزودی در بها رسته پس از آنکه رهی سرکار دوست را خداوند نهفته و پیدا ودارای زشت و زیبای خود ساخت هر چه گوید و جوید فرمان پذیرم و بی سخن در گفت و کرد و رفت و ایست و ستد و داد هرگونه لغزش و ناروا روی گشاید گناه از ما است احمد مرا با همه درست کاری در این کمینه وام و خوارمایه تنخواه شرمساری داد به گوهر مردمی و درشت استخوانی های پیمان که فزایش پایه و مایه آدمی بر دیگر آفرینش به دستیاری اوست که پیش از آنکه شما را به خرید چیزها رنجه دارم نگارشی همه تن سفارش به صفایی فرستادم تا سه چهار تومان به گرامی فرزند هنرمند میرزا مهدی و دیگر گماشتگان کارسازی دارد

داستان رنجوری هنر و اندیشه خاکبوس آستان حجاز و جنبش کوچ و بستگان سمنان و شیب و فراز دویدن های احمد در میان آمد و پرداخت این وام به دست آویز فراموشی و گرفتاری در پای رفت خود نیز از همه کس آیین و یاسای ستد و داد ما ویژه رهی و احمد را بهتر دانند خواهشمندم آنچه رهی خواست و روان سرکاری کوب آزمای رنج خرید گردید پوست کنده و پارسی به نام و نشان نگار آرند و بنده زاده را چشم سپار و گوش گزار فرمایند تا از در دید و دانش دام وام را از گردن باز پردازد و کارامروز را چون شوریده کاران خرید و فروش بفردا نیندازدجوانکی آشنا دیدار پاسی از روز رفته در تبت و توحید بر من گذار افکند دستنبویی خوشرنگ و بوی فراز آورد که دیروز میرزا مهدی به اندیشه ساخت و پرداخت شبانروز غفورآباد رخت و رخش از جندق به فرخی آورده و این دستنبو را بر کیش یادبود با تو فرستاد و فرمود مهمان پذیر باش که اینک باره در زین و ستام است و دست و پای دمساز و انباز رکاب و لگام بنده زاده ابراهیم نیز نامه از جندق فرستاده و سفارش درازدامان به عباس برادر زن در نهاده که اگر یک چشمزد در کار پرستاری و کام گذاری سرکار میرزا مهدی تن آسایی گیری جاودان با تو به خشم خواهم زیست و بر آن دیده که یاران در چهر دوستاران نگرند به روی اندرت چشم نخواهم گشود زیرا که این روزگار دیر انجام به دستی خواستار آمد و با نشستی پاسدار خواست که اگر من همه زندگانی پرستار آیم و روش وراه پاداش را کار گذاریم همچنان نمک خواره ناسپاس خواهم بود وستم باره مهر ناشناس خانه و هرچ اندر اوست خود آفرید و درم خرید ایشان است در بادگیر اندرونش جای ده و خویشتن و خویشان پرستاری را به دستی دوست خواه و نشستی و دشمن کاه پای دارید و پرداخت بویه و کامش را اگر همه سر جوید رایی بندید و هم چنین تا جایی کلک نگارش رانده و راز سفارش خوانده که خورد و درشت هر مایه اندیشه و پندار خود را پس دست نهاده ایم و سرو آسار است ویکروی بر یک پای بندگی ایستاده اگر خدای نکرده با همه یکتایی پیش تویی و مایی پیش گیرد و لانه درویشانه ما را خانه خویش نداند ندانم رهی را کدام راه پیش باید گرفت

باری بار خدای سرکار دوست دیرینه پیمان و یار پیشینه پیوند حاجی محمد اسمعیل را بی سپاس درمان گران تندرستی بخشد و بر جای ناتوانی و سستی بهره و بخشش چالاکی و چستی دهد درودی دراز دامان که فراز و فرودش را چنبر گردون پیرامون نیارد گشت و پندار روان پروران با همه چابک خیزی و چالاک پویی چپ و راست نتواند گذشت از من بر سرای فرمایش وی را با احمد راز خواهم سرود اگر چیزی پس انداز داشته باشد از سرکار حاجی دریغ نخواهد داشت جان در راه اوست سخنی چند سنجیده یا نسنجیده چیست که در راه نوا و نام نیاز نتوان هشت جای شما در همه جا دیده دل تنگ من بیش از آن نمایان است که در چنبر گفت و شنود گنجد زندگی ها باد سوار است و مرگ ها مردم شکار بیشتر آنستی که دیدار ما و تو با یکصد و بیست فرسنگ دوری به رستاخیز افتد زشتی های کردار و درشتی های گفتار ما را به خوی نرم ومهر گرم خود درگذران چیزها که به دستیاری سرکار شما از ری به سمنان می رسد و رهی را چاره ساز ارمان دل و درمان درد بود هم به فرموده دوست که دور و نزدیکم روی دل در اوست از یزد و اصفهان خواهم خواست ولی مهربانی که چون سرکار شما دل سوزی کند و رهی را چیزهای خوب و نغز روزی خواهد کو و کجاستامیدوارم این دراز درایی را از فزایش مهر و شاد خواست روان دانند نه افزون گویی های پاره مردم که گفت دل آشفت روان سفتشان آغازی بی انجام است و هر چه سرایند سزای نفرین و دشنام هرگونه فرمایش را مایه آرام و آسایش من دانی انجام نگارش های خود را پیوسته بدان زیور آرایش ده بنده خاکسار یغما

گرامی سرور من شب ها بی کاریم و به گفت و گزارهای بی سرو بن زندگانی سپار گفت هیچ پایه تا کی سرودن و مفت زیان سرمایه تا چند شنودن توان گویا معجمی در سرکار هست چنانچه دریغی نیست این نوشته که یادداشت را نگاشته ام و فرستاده را در آستین گذاشته دریافت فرمای و معجم را بدو سپار که آورده گاه و بیگاه خود را به گل گشت سرا بوستان شیوا گفتارش از خار بوم پراکنده لایی باز جوییم فرخنده روان را در نگهداشت آن از دزد و موش و گرو و فروش آسوده دار که فرو گذاشت نخواهد شد به خواست خدا هر هنگام خواهی بی آسیب و تباهی باز خواهم سپرد گل بینم نه گلچین گنجینه دارم نه گنجینه شکار بی هیچ اندیشه و گمان یادداشت را بستان و بده و بنیاد بر پوزش منه که دیده در راه از چشمداشت سفید است

یغمای جندقی
 
۹۱۴۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۱ - انابت نامه

 

گواهی میدهم خدا یکی است و او را انبازی نیست و بی مزد و سپاس سزاوار بندگی و پرستش است و بازگشت همه به اوست و هر چه خواهد و کند یا نکند و نخواهد راست و درست است و بی خواست او هیچ کاری و شماری خوی نبندد و روی نگشایدپاک پیمبر گزیده و ستوده و پسندیده فرستاده و دوست و یار اوست بنیاد یاسا و آیین او از هر مایه زیان و آلایش پاک و پرداخته گفته و کرده او بهر نام و نشان کرده و گفته بار خداستهر که از وی ویاساق وی روی تابد از پاک یزدان و یاساق پاک یزدان روی تافته است بستگان او رستگاران اند و رستگان او گرفتاران و همچنین مردانه داماد و فرزانه فرزندانش چنو پیشوایان راه و کیش اند و در همه چیز از همه کس به فرسنگ ها برتر و بیش کشتی رستگاری اند و پشتی آمرزگاری

پیدا و نهان آنچه آگاهی داده اند و راه گشاده هر که شنید و دید رخت به بنگاه کامیابی برد و آنکه گوش پراکند و پای دربست در چاهسار بدبختی و سیاه روزی جاودان نای آویز تباهی ماندبار خدایا بدین بزرگواران که یاد کردم این خاکسار را از خود و آفرینش بیزاری ده و به دام بندگی و پرستش خویش آشنایی بخش دست امید مرا از دامان پیوند ایشان کوتاه مخواه و در دو کیهان جز بر این آیین و راه مبر کرده های زشت و گفته های ناهموار مرا به دست چشم پوشی و فراموشی پرده داری کن و در این بازگشت که با کوه کوه شرمساری و دریا دریا خاکساری آمده ایم از لغزش تیاقداری فرمای

نه بر من و بر بندگی من بخشای

نه بر به پرستندگی من بخشای ...

... تو دانی که از هیچ راه جز با تو گریزگاهی و از شیب ماهی تا فراز ماه پناهی ندارم اگر تو نیز از خود برانی و به خود نخوانی در زندگی خوار و رانده هر خشک و تر خواهم بود و پس از مرگ هزار بار از خود بدتراگرم جز این کیش و راه باشد یا جز سوی تو و نزدیکان تو نگاه لال به خاک در آیم و کور از خاک برآیم بار خدایا خود گواهی و روان نزدیکان درگاهات آگاه که از کردار و گفتار گذشته پشیمانم و از بیم گرفت تو و شرم پاسخ خویش آشفته راه و پریشان اگرم جاویدان در آتشدان دوزخ زنجیر به نای اندر نگونسار آویزی گواهی دهم که کیفر یک روز گناه نباشد و بر جای گرد و خاکم دود و خاکستر از تن و جان انگیزی باد افراه نیم هنجار تباه نگرددلابه و زاری آورده ام و آرزم و شرمساری نیازم به بیزاری باز مگردان و میانه یک رستاخیز آشنا و بیگانه ام خواری مخواه

خدایا خدایا در بلندی و پستی اگر بیش اگر کم همه بر خویش ستم کرد بر من جز پشیمانی و پریشانی چه افزود و از فر و بزرگواری خداوندی های تو چه کاست پناهم ده که جز آستان بلندت گریزگاه ندارم و اگر خود مادر و پدر باشد به خویشم راه ندهند اینک یکه و تنها مانده ام و از زشتی کرده و گفته خود رمیده و رسوا کاش از مادر نزاده بودم تا از خوی نافرمان و نهاد بدفرمای بدین تب و سوز و شب و روز نیفتاده بودم سخت از پای که کولباره گناهی کوه واره ام در پشت است و باد ناکامی و بد سرانجامی در مشت آیا بدین بار سنگین و بالای خمیده کی رخت به بنگاه خواهد رسید یا به این پای وارون چمیده و راه دیر انجام کجا بر آن در راه توان جست

بار خدایا خوار و افتاده ام و با کار تباه و روز سیاه بر آستان ناکامی و شرمساری ایستاده بی دستوری اگرم جهانی دستگیر آیند گامی فرا پیش نیارم گذاشت و بی آنکه تو راهنمایی و باربخشی با میانداری پاکان و نزدیکان نیز امید بخشایش و آمرزگاری نخواهم داشت در گلشن لاله بار خس و در آشیان هما راه مگس نیست کاش پایگاه مگس و جایگاه خس نیز می داشتم از مگس کجا بندگی خواسته اند و از خس پرستندگی خاکم بر سر که با پیمان پرستندگی همه سرکشی و نافرمانی ام و با لاف بندگی همه خودخواهی و تن آسانی

بار خدایا به امید نگاهداشت تو و فروگذاشت هوس های خویش و دستیاری یکی گویان و پیغمبران و پیشوایان و روان پروران و گروندگان اینک از خواست و خوی و رای و روی نهاد بدفرما و سرشت توسن خو گواهی که باز تافته ام و با صد هزار لابه و پوزش و پشیمانی و پریشانی و آزرم و سرافکندگی بر آن آستان که جز راستان را راه نیست به امید بار شتافته ...

... بر خواری من به عزت خویش ببخش

پروردگارا آمرزگارا ازل مخلوق اذل امکان اقل موجود با فرط آلودگی و شرط بی وجودی ها در پیشگاه شهود محمود مسعود چون تو واجب الوجودی که مسجود بشر و ملک است و نمازگاه زمین و فلک تهیه ساز سجود دارد ترا به حشمت توحید و حرمت حبیب خود که این مسکین مستکین و عام خام و کور بی نور و نادان حیران را از دولت قبول و عزت وصول محروم و خایب و دور و غایب مخواه زلات گذشته او را به رحمت بی منت خویش جامه صفح و بخشایش درکش و بر این بازگشت ناقص عیار ثابت و استوار بدار و انابت وی را به عوارف بی ضنت تکمیل و تقویت کن بندگی ها و پرستش سست بنیاد آینده او را به فضل خداوندی در پذیر

به خون شهدا و خاک صلحا و خاک و خون عامه انبیاء و اولیا خاصه جناب سیدالشهدا سلام الله علیه آن هیچ وجود را در معرض امتحان خویش مخوان و با استیفای کمال یقین موید فرمای و به توفیق تمیز حق از باطل پایمردی کن در دنیا و آخرتش نیزاز خود بریده مخواه و به خویشتن باز ممان و روی او را از هر چیز و هر کس بر تاب و با خاک آستان و عبودیت خود انباز و دمساز گردان

از هواجس و وساوس شیطانی و عوایق زن و فرزند و علایق خویش و پیوند و این نیست های هست نمای کوه تا کاه ماهی تا ماه آرام و آزادی بخش و از اندیشه تیمار هر هست و نیست به نیستی خویش و هستی خود شادی ده بر توحید یکتا وجود غیر سوز خود و آیین پاک پیمبر صلی الله علیه و آله و ولایت مردانه داماد و فرزانه فرزندانش به خاک درآور و از خاک برآور و اگر بدین اعتقاد زیارت تشنه کربلا و کشته نینوا ارزانی دارد و این آلوده گوهر و فرسوده پیکر را به تربت پاک و مضجع تابناک او که جان و سر و سیم و زر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد بازسپاری هر آینه سنگ سیاه و خاک تباهی به یمن گردون پایه درگاه و فر خورشید سایه فرگاهش سوده توتیا و توده کیمیا خواهد شد

حاشا نه ز خود شرم و نه از یزدان باک ...

... شک نیست که پل آن سوی آب است مرا

چون تو نخواهی زکوش من چه گشاید چون تو بکاهی ز سعی من چه فزایدخدایا سینه ای ده آتش خیز و آشتی دوزخ آویز دیده ای بخش دریا زای و دریایی طوفان فزای هر بویه و تلواس جز اندیشه بندگی و پیشه پرستندگی از دلم بیرون کن و دم دم شادی خاست پرستاری خویش و بیزاری خود در نهادم افزون فرمای

یغمای جندقی
 
۹۱۴۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۲ - به خسرو بیک یاور سمنانی نوشته

 

... سپهر افزود دلجویی به مهر افکند مه پرتو

شرنگ بخت شد شکر کبست چرخ گشت افیون

به فر خامه سرتیپ و نامی نامه خسرو ...

... در ره باران سفید آذر به خرمن آب خواه

گلبن آیین سرخ رو سرسبز از خاک سیاه

تارک گردن کشی افراخت بر چرخ کبود ...

... هر کجا ناز از خداوندی او

آفرینش را نیاز بندگی

چو یار از چهر گردد پرده پرداز ...

... به سنگ اندر گزیند سیم و زر جای

گریزد دوست در بنگاه دشمن

درخشد چو آذرخش خشک و تر سوخت ...

... ممان بر جای نز شب نام و نزروز

پاک یزدان را سپاسدار زی و ستایشگزار باش که این سه پایه بالا دست و سه مایه والا سایه را در آب و گل سرکار سرتیپ سرشت و بیخ این سه همایون نهال سنگین سایه رنگین شایه را در سرابستان جان و دل آن کام بخشای دل و جان گشت هر که انبازوی باشد و گوهر مهر پرورد رامش آوردش را اختر آسا در پیش و بخت کردار در پی دارای هر سه کام و خداوند هر سه نام خواهد بود

جز دل رادش که دید یا که تواند ...

... آنش بر سدره ای و روی بهشتی

ترا که نای در بند و پای در کمند چونان خداوند باشد و سر در پای و جای در سایه چونان شایه پرور شاخی برومند اگر از تلواس سیم سپید یا سودای زر سرخ چشم سیاه و گونه زرد آری و جز به چالش جانسپاری و سگالش کارگذاری روان درد آگین و رخسار پر گرد چون بندگان بدفرمای و پرستندگان نافرمان خورای بستن و فروختن باشی و سزای خستن و سوختن کیش پرستاری را باید از ایاز آموخت و این خوشه را که توشه هزاران خروار و خرمن است از کشت زار شیوه و شمار او انداخت شتروارها زر و گوهر با دیگران پرداختن و یک تنه چار اسبه و ده مرده شبرنگ آذرخش آهنگ سبکتکین را سروی بر سرین تاختن از راه سپاری های وی گامی است و از کارگذاری های او نامی اگرت تخت محمودی و بخت ایازی باید

گردن ز کمند او به زنجیر مپیچ

و زخاک درش روی به شمشیر متاب

چون بنامیزد خود خداوند دانش و دیدی و درهای بسته را بینش و بود گره گشایت خوشتر کلید است اگر بیش از این کار بند گفت و شنود آیم و راز پرداز کاست و فزود هم من بیغاره سود در از درایی خواهم شد و هم آن جان خرد و کان گهر کوب آزمای آک و آهوی نیازمودگی و خودرایی خواهد گشت

نارنج و نارنگی خفگی های دل و تنگی های سینه را درمان ساز رنج افتاد و دل و جان را ارمان پرداز بویه و کام آمد کام و دهان را از گمارش بنفشه و زوفا رستگی رست و تن و روان را از شد آمد چاره گران و سختی و سستی درمان پروران خستگی کاست تریاک و بهار و دیگر چیزها که خواسته بودم و بدان هنجار که دیدی نگارش آراسته خاک آسا در پای افکن و باد مانند پس گوش انداز چون نیست یا هست و دشواریاب است رنج جویایی و پویایی دوست را داروی درد آور دانم نه درمان رنج پرداز و جان پرورد

مکوش و مجوش و مگیر و میار که درمان درد مرا سخت و سست بهین چاره آسودگی های تست ...

یغمای جندقی
 
۹۱۴۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۷ - بیماری قاآنی و پرستاری یغما

 

امیدگاها تا نپنداری اینچند روزه دانسته و توانسته دیر و دور ماندم و از فر فرخ دیدار و فرخنده گفتارت که رامش دل و جان است و آرامش تن و روان کر و کور

دارای سخن دانای کهن قاآنی که از دیرباز با هم همخانه ایم و پرواز اندیش یک آشیانه به رنجی گران گزند انباز بستر و بالش افتاد و با شکنجی دشوار درمان دمساز فریاد و نالش از در پاس بستگی و چاره خستگی با آنکه از من رنجی نزداید و غنجی بفزاید با بیمارداری می بردم و کار پرستاری میکردم دو روزی است تاب لرزه در کار کاستن است و افتاده را به خواست خدا هنجار خاستن با این فروماندگی که دیده و دانند و نگفته نیز شناخت توانند بپایمردی دستواره بدرود بنگاه خود گفتم و راه فرگاه سرکاری گرفتم نزدیک دروازه شمیران دوستی فراز آمدباندیشه من آگاه گشت گفت آنرا که به دل پویانی و بجان جویان با جوانی سبزه فام که ریشی کم و سیاه و بالا پوشی آبی و کوتاه داشت فرا پیش گرمابه حاجی دیدم

گویا با بستگان بندگان امامش کاری بود یا با دیگرانش بازاری همی دانم که از این رفت و اندازت سودی جز رنج بی گنج نخواهد رست و از این پر و پروازت سایه آن همایون همای چرخ سربلندی بر تارک کامکاری نخواهد افتاد

امروز و امشب تلخ یا شیرین با ما انباز نان و نمک زی و فردا بامدادان به خواست پاک یزدان و رهنمونی بخت فرخ دوست را رخ بر آستان و سر بر آسمان سای ناگزیرم در کوی آن دوست رای درنگ بر ساز شتاب پیشی گرفت و جان فرموده با کاهش امروز به یاد رامش فردا با آرامشی نغز و زیبا خویشی چون بزم تاریک است و نوبت دریافت نزدیک زبان گزارش در کام و دست نگارش در آستین خوشتر کمترین بنده مستمند یغما

یغمای جندقی
 
۹۱۵۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۱۷ - به اسمعیل هنر نگاشته

 

نورچشم کرام اسمعیل بیستم ربیع الثانی است و در خدمت خدام امیدگاهی حاجی زید مجده با عزتی لایق زندگی می سپرم بسیار مایل است که تاریخ آیات این دولت روز افزون را من انشا کنم خدمتی نام انگیز مداخل خیز عزت آویز است امتثال امر خدام حاجی زید فضله نیز بر من واجب خاصه این خدمت که صلاح دنیا و آخرت ماست ولی چون دماغم سوخته و آن حوصله ها که سابق بود نمانده هنوز هوشی بذل کار نکرده ام و دوشی زیر بار نداده تا تقدیر خدایی چیست باری بشود یا نشود دخلی به کار تو ندارد

در کار نظم امور باش و با جمع اهالی ولایت طورهای خوش حرکت کن امیدوارم که از همت سرکار قبله گاهی میرزا زین العابدین گوشه ملکی فراهم شده باشد بدست باش که کاری بجای خویشتن است چنانچه آنجا تنخواهی بهم نتوانی بست حواله سمنان کن ان شاء الله اگر باید خود را گرو گذاشت معطل نخواهم کرد زیاده حرفی ندارم قبله گاهی میرزا اسدالله می فرماید که میرزا ابومحمد صد تومان را بی شبهه فرستاده کاغذ رسیدگی نیز نوشته شد نگذشتن حساب راهی ندارد بناست مسجل دارد دانسته باشید فردا به چادرش خواهم رفت و به عنایت خدا حجت قوی خواهم گرفت زیاده زیاده است حرره ابوالحسن یغما سنه ۱۲۵۲ هجری

یغمای جندقی
 
۹۱۵۱

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۲۱

 

فدایت شوم ارمان رنج ابراهیم و رحمن مایه تاخیر حرکت شد غالبا این دو سه روزه قاید تقدیر عنانگیر باشد و بعون خدایی و فرخ سروش استیفای خدمت حاصل گردد من هرگز از در صورت قرب اندیشی صحبت نگشته ام و خدام عالی نیز از در دید و درایت بر این خاکسار نگذشته اجمالا قبل از ملاقات اگر حرفی دو از گوهر و خوی خود عرضه دارم شنعت عقلی تعلق نگیرد معایب من بر محاسن رجحان دارد ولی نه آن عیب که ضرر و زیان آن مایه خلل و زلل کار دیگران باشد تیمارش با خداست اگر عزت دهد آسوده خواهم زیست و اگر خوار دارد چشم حسرتی باز خواهم کرد دلم میخواست اولاد من نیز اگر عیبی دارند عاید روزگار خود ایشان باشد

ابراهیم و محمد علی را خام و بی تجربه میدانم تا تربیت و استعداد مربی وایشان چه کند آنهم موقوف به فضل خداستاحمد آنست که من میخواهم مهما امکن به خلاف و گزاف خلق خدا آلوده نیست خدا از وی راضی باد میرزا اسمعیل را مردی درست و با دیانت و انصاف و خیر اندیش میدانستم وتا اوایل اختیار خانخانان باین اعتقاد بودم به تدریج و تفاریق بعضی اوصاف از وی بروز کرد که منافی دیانت و انصاف بود موعظه و نصیحت نیز روی او را از آن حالت باز نگردانید و حرص و حسد که دو وصف نامحمودند فطرت اینجوانرا ضایع کرد و بجایی رسانید که با خانواده و برادرها نیز سازگاری نکرد و اغلب غلبات دشمن و خرابی اوضاع و پریشانی امور ما و غیره از هوس و هوای او شد بنابر مصالح امور مردم و خود و او او را بسمنان کشیدم مگر معاشرت اشراف و علما و حکام خاصه بندگان خان و سرکار عالی که خیر محض و رحمت صرف اند و تجربت روزگاران تبدیلش کند و زیان از سود و صلاح از فساد باز شناسد

چون تدبیر من بنده بر تقدیر خدا سابق بود فایده نکرد و به سیاق دیگر در باره برادرها وغیره رای خلاف گزید او را بطهران خواستم و باندازه قدرت و تجربت و بصیرت راه صواب نمودم و عقلای قوم که از اوضاع ما استحضار داشتند نصیحت کردند بندیکه بر لب بایست بر گوش بست و ترهات انگاشت و مبلغها بر بی اندامی و ناسازگاری افزود و در مجالس گوناگون بدشنام و لعنت و تهدید قتل و افساد و تضییع عرض بر این پیر پریشان و برادرها و مرد و زن خانواده خط و نشان کشید مایه اینهمه بیحرمتی و بی حسابی همه حرص و حسد و زیات طلبی است و چاره این ناخوشی را حکماء در حبس مخلد دیده اند

امروز بزرگ و صاحب اختیار ما سرکار خان و بندگان عالی است جمیع زشت و زیبای ما بر شماست و اگر در این کار از در حکمت و مصلحت چاره نفرمایید و بعد از رسیدن و دیدن و فهمیدن او را بهر سیاقت که صلاح دانید علاج نکنید این آخر زندگانی ما را بکلی رسوا و خود را تمام خواهد کرد من بنده بعد از فضل خدا باستظهار عدالت و انصاف سرکار خان و شما تصمیم رجعت کرده و الا برنج غربت تا زمان مرگ می ساختم

اما فرزندی احمد نظر به پرهیزگاری و اهتمامش پاره ای املاک و اشیاء بخط و خاتم و سجل و صیغه جناب حاجی میرزا زین العابدین محرر سرکار امام زید فضله و صورت املاک بخط احمد من بنده موقوف آورده ام تولیت بهمان شرایط که در متن و سجل مرقوم و مشروح است آن احمد و پشت بپشت اولاده سراشیب اوست چنانکه تا سلسله نشیب بی نسل و مستاصل نپاید این تولیت مخصوصه بفراز سوی نگراید امید که پس از دریافت و دید همین نوشته را به احمد باز سپارید هفدهم ذی حجه سنه ۱۲۶۶ حرره یغما

یغمای جندقی
 
۹۱۵۲

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۲۵ - مخاطب این نامه اسمعیل هنر است به واسطه میرزا احمد صفائی

 

پدر جان کاغذت رسید اگر راستی پندهای کهنه و نو در ترازوی تو سنگی یافته و ساده سراییها رنگی نیازی بدان نیست تا مایه ومغز گفته ها را گواهی تراشم و به گفته ایلخانی خراسان کاه کهنه بر آسمان پاشم بی اندیشه و درنگ خسته را به نامه و گفتاری خوش بخواه و بار کارهاش بر گردن نه و میخ تیاقداری بستگان بر دامن کوب من پیش از اینها نگاشته ام از راه سمنان رای اندیش آن در گشته باشد آری از هر اندیشه دیریست گشته ام و از گفتار و کردار تو گذشته ولی گذشتن و گشتن ما سایه آمرزگاری و بخشایش بار خداست از آن پرده دریها پرده گری از وی خواه موبد را پاک یزدان از این آز دیر سیر و آرزوی هرگز میر نگهبان باد که به اندیشه پشیز و مویزی بر دریا چاه کند و چفت بر تاک پروین شکند اگر خسته آلودگیهای وی پلید نسازد و روی پسر و رنگ مرا از سیاه دستی زریر و شنبلید نکند دیگر آلایشی در راه نیست و کارهای تو یکسر دلخواه خواهد گذشت بر خود این مایه ها تنگ مگیر و پیشانی سنگ مساز که بر سخت گیران و دشوار پذیران آسمان سخت تر گیرد

کار روزگار و مردم روزگار تیتال و ترفروشی است اگر آدمی با صد زبان خموش نپاید و بی اندامی دور و نزدیک را دانسته فراموش نکند فراخای کیهان بر جهانی تنگ خواهد شد و کار و بار خواجه تا لالا لنگ خواهد ماند بی سخن رستاخیز و بازگشت و اوارجه و شماری هست هر چه در سپنجی لانه از تو نیست گردد دیر یا زود هم در اینجا هم در جاوید بتو خواهد رسید

از آن پیر جوان دانش بی پیر رازی گشوده بودی بر من این راز بی پرده که چون روز آشکار است پوشیده نیست در پنجاه و دو سال خاکپویی اگر چون این جز آدم همه چیز در خواست و خوی و رای و روی و صد هزاران آک و آهوی دیگر که در گل او سرشته و بر دل او نوشته دیده ام با او هم یاسا و هم آیین باشم و بر دستوانه دوزخ با وی همنشین زنهار زنهار زنهار پاس اندیش خویش باش و هر مایه راز یکتایی سراید بریش مگیر که سگ تر و دستاربند خشک در پیش او فرشته کروبی است نه او تنها که سر تا بن به فرمان سرشت بد آموخته اند و پدر سوخته خشم خدایی در پنجه دراز دستان کوتاه آستین ناخن سرخاریدن نماند

با مهمان نو رسیده فروغ دل و دیده مرشد بیش از آنها خوب باش و مهربان زی و گرامی دار که من گویم و او جوید او از همه کیهان ترا برگزید اگر تو نیز او را به پاداش مهر و پیمان از همه کس دوست تر نداری و روز در انجام هوس و کام او نگذاری از زنی کمتر خواهی بود از منش درودی که پدر به فرزند سراید بازرسان به خدا سوگند اگر دانم یک چشم زد بر او بد گذشته و از تو دلتنگ گشته با این خفگیهای دل و تنگی های سینه و فروماندگیهای پیری چاراسبه راه سپار آنسامان خواهم گشت و آزارنده او را هر کس باشد با خواریهای دیرپای دامان به دامان خواهم بست کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که به دامان خواهم بست کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که درهم و برهم آقا محمد با شیره چکیده دانه چین و دست گزین به خم در می انباشت میخواهم بی کوتاهی و لابه تراشی هر که آید روانه سازید

احمد این نامه را با خامه خویش بر پاره پرندی نگاشته با نگارشهای خویش باسمعیل فرست تنبلی نکنی زود و نیک برنگار و برنده را در سپار پاسخ نامه ابراهیم را هم بتو خواهم فرستاد بنویس و نوشته را بشویان بسوزان جز داشتن هر چه کنی فرمان تراست نامه گرامی سرور میرزا سید محمد را نیز بدان دستوری که در کاغذ اسدالله نوشته ام با آنچه به ابراهیم نگارش یافته نگارش را انباز دیگر نامه کن بر بافته پرندی دو رو نگاشت از وقفنامچه به خامه و بنان آقا سیداسمعیل حسینی نگار آمده یکی با نگین و دست نوشت خداوندان نگین که گوهر کام و آخشیج ارمان بود زیور بند و آن دیگر از آن ویژه نغز تهی و بی مغز ماند ندانستم از آلایش بی پیوندی بود یا فرسایش شاخچه بندی من نیز بدین آک و آهوش نگین نزدم از آنکه در خور لته داروفروشان بازار است و شکاف انبای لانه مور و مار جز آنکه نواده ترا مایه دستمزد و پایرنجی نه بنوره تیمار و شکنجی است که دشمن اگر بیند دلش مهرزاید و چشمش اشک فزاید تا این دو سه بامداد که از شمار هستی دمی بر جا و این پیکر خاکی نهاد را با خانه گور ساز و رامشی انباز نگشته از یک تا بده نامه نگاشته ام گزاف نگارشگری مینگار و خوارمایه و س سری مگیر که اگر آن رو نگاشت را بدان دست نوشتها آزین نبندی به خامه و بادامه من نیز نخواهد رسید ۷ شهر ذی حجه سنه ۱۲۷۲ حرره یغما

یغمای جندقی
 
۹۱۵۳

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۲۷

 

فدایت شوم مرا بر استاد قادر قاهر شیخ طاهر در اوامر و نواهی دستی نیست و گفت رهی را در ضمیر مهر نظیرش اگر همه لابه و نیاز نشستی نه ارقام پی رسوم عروس کابینی است و شاهد پی آذین جز به تذکره و تاکید اشرف والاخطاب معهود به خط ایشان و خاتم خدام انوشه که جهانش زیر نگین باد و آسمانش جز و زمین مرشح و موشح نخواهد شد از دارالخلافه تا جندق صد و بیست فرسنگ است و من بنده را از کاوش و چالش بد پسندان میدان تحمل و توان تنگ

اکنون که محض رحمت و کرم رای عنایت پیرای خدام اجل امجد والابر منع ستم بارگان و استخلاص و آرامش ما بیچارگان تعلق گرفت هر چند زودتر این خطاب کریم که ترجمان کتاب آسمانی است از صدر جلالت صادر و بهابخش دیده سرکار مخاطب گردد به کرم نزدیک تر خواهد بود ...

... بر اعتماد لطف تو ضایع گذاشته است

اجزای پارسی را حسب الامر حضرت والا گرفتم اگر یک دسته کاغذ خوش قلم که رهی با این دست بسته و خامه شکسته بر آن خطی تواند کشید التفات افتد کاری به جای خود خواهد بود زیاده زحمت نمی دهم و استدعای زحمت نمی کنم همان عوارف بی منت و ایادی بی ضنت سرکار که گویای حال بندگان است و دخیل آمال پرستندگان محرک بس حرره العبدابوالحسن یغما

یغمای جندقی
 
۹۱۵۴

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۲۹

 

قربانت شوم رهی را در نگارش استدعای ارقام علیه عالیه که استخلاص قومی بی پناه و گروهی بی گناه موقوف به زیارت و اشارت اوست راز شمار انشا تراشی و شعر فروشی خوانده اند عامی خام و خامی ناتمام از ترصیف حرفی دو

در محضر سرکار اجل والا که به اتفاق استاد سخن است و انگشت و خامه شیوا گفت زیبا نگارش چنگ هزار نای و مشت هزار دهن چه تواند سرود و به اصطلاح بازاریان جز مشت و زبان خویش از این سردسرایی و ژاژدرایی چه یارد بست و گشود

به رهی که نعل ریزد زتحیر اولین پی

همه رخش شهسواران بکجا رسم پیاده

تا گوش و چشم انبازان بزم و دمسازان راز خدام امجد والا از دید و شنید تعلیقات خنک و تلفیقات لاطایل حجاب در بندد و سیماب نجوید روی نازیبای نگارش را بدان سیاقت بزکی بستم و در پهنه خرسواری های گزارش یزکی راندم رحمت خاص خود را در تتمیم ارقام لازم التعظیم به تمام تجلی فرمای که من بنده تنک پوست و خدنگ پو است دور از آن فرخنده جان خفتان سپر و جوشن شکاف است کاغذ انعامی رسید اینک سطری بسته ام و احترام کتاب را خامه در انگشت و صفحه در مشت ثابت و ستوار نشسته حرره العبد یغما

یغمای جندقی
 
۹۱۵۵

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۳۲

 

سرکار خواجه باشی را بنده ام و به یکتایی پرستنده دو نامی نامه و چند لوله تریاک و یکی شب کلاه بر دست دو تاتار اندر سرین چشم سپار افتاد و روان ستایشگزار آمد چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار آنچه هنگام بدرود خواستم و دیگر چیزها نیز که به نامه و پیام افزوده شد و از این پس نیز هوس خواهم پخت بی دریغانه فراهم و تهی از آنکه سرکار دوست شرم فرو گذاشت کشد و خاکسار رنج آزمای چشمداشت گردد روانه فرمای

نیم من نبات سارا پرورده چوچو و نیم من گزانگبین دست پخت و پرداخته اصفهان پیراسته از مغز نیز با راه پویان آبرو دوست آشنا دیدار روانه که روان پروران چاره این رنج را درآن دیده اند آنچه ناگزیر خاکساران است و در ری باید به دستیاری یاران فراهم افتد با هستی و مهر و کاردانی سرکار و نیک پنداریهای من اگر من از دیگری خواهم یا تو انجام آن با دیگران پردازی هر دو سزاوار بیغاره و نکوهش خواهیم بود

باری بزرگتر خواهش که دارم این است که نگارشی به کسان خود و نامه به احمد فرستی که تا سه تومان این بدهد و آنان بگیرند و نوشته رسید بدین گزارش بدهند که سه تومان از راه ارز و بهای چیزها که میرزا از ری به یغما فرستاده به ما رسید اگر خاکسار از سه تومان بیشتر گرفت دستی بهر دست گویی بندگی خواهید پرداخت باید این کار بشود و من در کارسازی تنخواه پیش و بیش باشم چنانچه جز این باشد شرمساری و آزرم نخواهد گذاشت رهی از شما خواهش خرید چیزی و انجام کاری کنم

همان مایه که می جوشی و می کوشی که خواسته خاکسار نغز و نیک و ارزان فراهم گردد و رنج چشمداشت نکشم جاویدان سپاسدار خواهم بود و دیگر تنخواه شما را در این روزگار پریشان که هر پولی سیاه را شیری سرخ فرا بالا خفته به زنجیر و زندان گرفتاری بستن پیشه مردمی و داد نیست این دو نوشته را زود بفرست که احمد چشم در راه فرمان است

راستی چه خوب شد یار دیرین پیمان رسول عرفا شما را دیدار کرد و در شیب و فراز عودلاجان و سنگلج دستیار آمد از این پس هفته ای دو سه بار بار اندیش دیدار شما خواهد شد نامه مرا کوشش مردانه او چشم سپار دوستان خواهد کرد این کاغذ کوچکه را به او برسان و بگو از یغما تا در مرگ دم و گامی بیش نمانده هم خود گناهان ما را بخشایش کند هم از آنان که بر ما سپاس نمک و نانی دارند آمرزگاری بخواهد اگر سرکار حاجی اسماعیل بیک نام رهی را پاسخ نگار آمده بگیر و بفرست خود نیز فرمان و فرمایشی که بر من و فرزندان داری بازران دلم میخواهد خویشی و پیوند من با تو و تو با من چون دیگر پیوند و خویشان نباشد

یغمای جندقی
 
۹۱۵۶

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۳۷ - عامر کعبه تن قبله جان ابراهیم

 

درد و کاهش تن و گزند خواری و رنج بی پرستاری چندان زینهار بخشد که دمی بدرود بستر و بالش کنم و شب خوش با فریاد و نالش گویم از جشن جمشید تا اکنون که آغاز روزه است و پارسا تا سایه پرست را بند بر کاسه و نگین بر کوزه شد آمد این تلواس به یکی چشم زد آسوده و آرامم نگذارد و روان شکسته توان به پای اندیشه و پوی پندار جز راه دیدار سرکار و فرگاه امیدگاهی حاجی نسپارد همچنان از جوش و کوش نخواهم آرامید مگر به خواست پاک یزدان و سود خدای خوانیهای حاجی و افزایش مهر دوست گل از خس بند خار رهایی یابد و گنج از چنبر مار جدایی

پیش از اینها دستان و خطر آفرینش های پارسی پرداخت را می نگاشتند و به یادگار می گذاشتند کاروبار این فزایش گرفت و دامان آن به گردون خواستن و سود تن کاستن آلایش دیگران نمی دانند و اگر دانند نمی توانند بدین دست آویز یکصد نامه یا افزون لته داروفروشان بازار گشته و پس انداز روزن درویشان شکاف انبای سوراخ دیوار اگر چه راستی را چرندی که من درهم بافم جز این نیرزد و اگر خود کاغذ زر باشد دل بر تباهی آن نلرزد ولی دیده و دانی که در تختگاه کی و شهر بندجی و دیگر شهرها خریدار فراوان است و نگارشگران را بیش از آنچه باید مایه ساز و سامان

پس از خواندن اگر یکی از بستگان برنگارند و در کنجی گذارند روزی نوآموزان را دستیار نگارندگی و پایمرد گزارندگی خواهد شد کاری که خاری از دل کشد و باری از گل برسرای دانسته و توانسته اگر رای تباهی و راه کوتاهی گیرم لال در آیم به گل کور برآیم زخاک بنده خاکسار یغما

یغمای جندقی
 
۹۱۵۷

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۱

 

تا قالب افسرده و وجود نیم مرده ام از ساحت شهود سرکاری دور پیشگاه محفل خداوندی مهجور افتاد معاینه ماهی محروم از فراتم و مرده بی نصیب از دولت حیات این حکایت در سلسله طریقت عارفان معروف است که چون هادی سبل جناب ختم رسل نور حدیقه بینش و علت غایی آفرینش شفیع سفید و سیاه حبیب حضرت الله سید ابرار احمد مختار جناب اقدس باری عزوجل را حبیب و اویس قرنی را نیز به مقتضای سعادت فطرت از مهر آن حضرت نصیب بود غیرت عشق ازلی اساس افکند که مادر اویس را فرط مهری که با فرزند پدید آمده بود چندان رخصت نمی داد که آن جرعه گمار خمخانه صفا و شیر مست پیمانه والا در محفل منیر مشاکل حضرت جامی و از دولت تقبیل بزم شهود بزم آرای بساط قاب قوسین اوادنی کامی گیرد

بعد از زمانی دیرباز که به رخصت مادر انجمن وصال را حلقه بر در زد به علت عدم حضور آن جناب از فیض وصال کامیاب نماید بنابر پاس میثاق مرحله شمار صوت آیات گردیده تا قیامت حسرت دیدارش در دل و خار خارسوقش در خاطر مهر مایل ماند

غیرتم با تو چنان است که گر دست دهد

نگذارم که در آیی به خیال دگران

اگر چه من بنده را سعادت ذات اویس نیست ولی چون در مقام ارادت سرکار نسبت به همگنان اویس ثانیم و سرکار نیز در جست چنان دوست احمد ثانی غیرت ملزومات نفرین از سر گرفت که به مرور از شاخ و صالم گل ناکامی دمیدن گرفت و ربیع نشاط را نوبت خزان رسیدن نمی دانم به خاطر شریف هست که چندی پیش شکایت از گرفتاری کردم و از نفس نفیس و انفاس فیض اساس استعداد رستگاری جواب آمد که سالکان را خضر راهی باید و روندگان طریق محتسب را قایدی آگاه بلی از احرام کعبه و باطن فیض بواطن آن قافله سالار کعبه مراد خارمغیلان تعلیقات را در پای شسته احرام کعبه تجرید بستم درینجا که عدم همراهی رفیقان سفر دیده امید باز از قفا ماند و نوسفر شهر بند یکه و تنها باری کنون که مخلص را قابلیت همراهی نبود از دعا فراموش نکنید

یغمای جندقی
 
۹۱۵۸

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۲

 

اصغر نامی مزینانی از علی اسم غلامی سمنانی که مشهد تا قوچان مجاهد پیکار بود و قوچان تا مشهد مشاهد آثار حکایت کرد که کار محاصره دیر افتاد و انوشه از مصابره سیر آمد توپ سره به جوشق و تیپ سران به خندق گشاد پس پیش از آنکه از برق چاشنی رعد توپی غرد یا تیر باران تیپ از سیب قلزم شط خونی به جیحون راند تتمیم حجت را فرمان داد که اگر ایلخانی هم امروز استسلام رکاب آورد بحل خیانت مغفور است و ایل خانی به ظل حمایت معذور والا بارها به غرش توپی زیر و بالاست و تیغ بختش تیپی در خون سرو پلنگان گرگان را شیری از یاد شد و عربده گرگ مستی و شیرگیری بر باد

مردی که پس از ایلخانی فرایل رانی داشت سلب تولا کرد و پاس مرام یا نامردمی مولا را در دربار والا برد بر جای بندش بند افتاد و سزای دیوانه جلادش بر او دستور خردمند سپرد دامادش اسمعیل خان را که براسم خدمت و رسم خدعت درین موکب سیاهی لشکر بود و بارگیان را از رمز اردو راز شمر درین مخمصه خاطرات گل کرد خار عتابش نهاد و هم در رخ ایلخانی دو اسبه به شه مات فرزین فیل بند طناب فرمود پس بی آنکه جانی کوب آسیب بیند یا مالی دست فرسود افتد یکصد قطار بختی در طرایف و طریف کهن حریف کشیده خلقی به خلافت نشاند و خود با کتایب رنگین و رکایب سنگین مشهد مولا را- که جانم برخی او- ساز رجعت و طی مسافت خواست

شیر گرگان را بی سلسله به ارک اندر یله کرد و از خشم شیرگیران نه بدان صورت که گوشی نیوشد یا در دهنی افتد به راه اندر تله ساخت پلنگان را خواب خرگوشی دید رستن شست و جستن بست را ریوی روبهی پخت چون آهوی یوز از قفا چون یوز آهو در جلو سوی حرم پو گرفت و سایه خورشید بر آهو نخستین بی بخت شغال مرگش صید ببران کرد و قید هزبران اقدام جسارت به والا رسید طغرای رستخیزش امضا یافت زال خاور در چاه بیژن شد و دوش تا ساقش از کند قوی و بندگران مار ضحاک و تنین بهمن

شمع مریم را بهل افروخته

که بخارا می رود این سوخته

پالان توش خان که با توش یلان در کتاب والا ارجوزه ولآلی می خواند و رخش صفایی شیب و بالامی تاخت مصاف پنهانش پیدا شد و خلاف پیمان هویداخورشید شهریاران مصلحت را همی با گل آفتاب اندود و بر چشم ادراکش به چشم بندی های اعضا نقاب افکند هر روزش مهلتی فرمود و بر همگان به مزایای رحمت منزلتی نهاد به نبید ساری مست کرد و برفتح سرخس و نهب خلخ دست داد خیمه به هامون زد و قبه به گردون صوت صلابت در کوه و فلات افکند وصیت سرداری به کابل و کلات دلی در خروش سگالشآنکه اینان را نیز چون نوبینان پیشین در بنگه خود تاخت و تازی بازد و رامش مشکو را به یغمای ترکان و ترکمان یغمایی ساخت و سازی

یغمای جندقی
 
۹۱۵۹

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۵

 

اسمعیل به گوهر راستی و پروز راستان سوگند که این دست نگاشت گوهر انباشت را پاسخی در خور نیارم پرداخت پاک یزدان را ستایش که زاده آزاده ای چونان تو یادگار از من جانشین ماند زهی کار و کام و بلندی و نام که این درکه خدا گشود بسته نشد و نامی که به افتاد بخت جانکاه دشمن و دلخواه دوست را به دستیاری این مشت خاک آسمان آوازه و آفتاب اندازه خواست شکسته تو بمان که دست صاحب و صابی بنامیزد در آستین داری و رخت پورسینا و پیر گرگان بر آستان

خدا گواه است نیروی سواری و بازوی راه سپاری ندارم اگر دانسته و توانسته خویشتن را از دیدار تو و مهمانی مرشد و چهره بوس هادی و محمود بی بهره و بخش دارم مردی سخت روی و سست رای خواهم بود و کم مغزی ژاژ گفت و مفت لای این نگارش را بی اندازه زیبا و شیوا پرداخته ای و پاره پرندی چینی را به یک ترکستان مشک سره و عنبر سارا انباشته ای جز فرهنگ چین گفت تازی ندارد دم شیر است و دم شمشیر با وی جای دستبازی نیست باز برنگار و گذارنده را سپار که دیده و دل را باد یمن است و بوی پیراهن ...

یغمای جندقی
 
۹۱۶۰

یغمای جندقی » منشآت » بخش سوم » شمارهٔ ۴۷

 

میرزا جعفر شب چارشنبه بیستم ماه آغاز شام گشت

چرخ ز بن کند آن درخت برومند

خاک فروکشت آن چراغ فروزان

بامدادان گم نام روشناس دهقان سپاهی آنچه از آن سامان ربود با بستگان رهی بروی گرد آمده گرامی به فرجامگاه کشیدند پهلوی پدر رای آسایش گزید و دیده بر راه بخشایش خفت ساز و برگش به خامه احمد و نگین همگان نگارش و آذین یافت بادامه وی با بوم و نگین حاجی اسد بیک به احمد سپرده شد برخی پس افکند که بار دل است این دو روزه فروخته وام های پراکنده او پرداخته خواهد شد و رحمن با دگر چیزها که چیزی نیست راه اندیش زادوبوم خواهد گشت آنچه پیداست جز این دو سه پارچه آب و خاک از همه رنگ و بوی جهانش باد در چنگ است و هنوزش از بخت و کام و پیروزی و به افتاد گهر در دریا و سیم در سنگ پنج دختر دارد دو زن مشهدی و رحمن از تیمار بخت بیمار خویش به کاروبار ایشان نیارند پرداخت همان مایه که زیان نرسانند سود است تا دیگری شخم و شیار کند و کار از خرمن به انبار رسد

پیداست بدان مشتی پا شکسته چه خواهد گذشت شصت تومان نیز وام سودی دارد و ا زچپ و چارسو همه دندان بر این کالا و رخت تیز گردانده و حرم پیرامون این دو سه بی مایه و کم سایه باغ و درخت کشیده بی دستیاری نیکان و پایمردی نزدیکان زن های بی کالا و کوی و دخترهای بی سامان و شوی را دو سه بامداد دیگر از ترکتاز خواهندگان نوکیسه و کاهندگان کاسه لیس به جای سوخت دود دل از روزن خواهد ساخت و به رنج دریوزه و آسیب خواست گرد کوی و برزن باید گشت

میرزا جعفر اگر چه غردل و بدزهره بود و از فر فرهنگ و شرم دیده و آزرم گوهر و دیگر منش ها که ستوده هوشمندان است بی بهره ولی دو خواست و خوی پسندیده داشت که دامن بر آن نتوان پوشید و آستین افشاند نخست پارچه نانی که بر خوان وی بود از پارسا تا سایه پرست بازنداشتن دویم پاسداری و پرستاری یاران را در بیماری و گرفتاری کار جامگی خواران کردیاگر پاداش این دو منش و پاس این دو روش را با کسانش رای تیاقداری آرند و به گاز و گزند و زنجیر و بند این و آن ویژه ابراهیم که بزرگ دشمنی خانگی است و با همه خویشی در جهان بیگانگی باز نگذارند کاری نیک و به جای خود خواهد بود و هر خداوند دانش و دیدی برون از یاساس هوش و خرد نخواهد دید خواهنده سنگین خواست او ماییم و بند و مرز گران ارزش از در داد و ستد آن ماست تا تن را تاب فرو داشت باشد و روان را نیروی درنگ دست بدان نخواهم سود و پای در آن نخواهم هشت دیگران را نیز به هر دست و دستوری که دانم و توانم از آویز و آزار آنان دست فرا پیش خواهم باخت و چنگ در راه خواهم ریخت

از سرکار آقا خواهشمندم نرم و درشت تلخ و شیرین گرایندگان رنج و فزایندگان درد ایشان را از اوارجه سازان آب و خاک و کاوش و کین پا کار و کدخدا و خواهندگان بازاری و کاهندگان آزاری و شاخچه بندی بیگانه و بدپسندی خویش و دیگر روی داد نگهداری فرمایند و تیاقگذاری چشم از کردار زشت و گفتار درشت و دامان آلوده و سامان ژولیده و ننگ نادانی و کیش سرگرانی و خوی نافرجام و بوی پی اندام و رای بلهوسی و ساز هیچ کسی های آنان دانسته نه کورکورانه بدوز و تهی دستی و بی برگی و شوربختی و درماندگی و خواری و جگر خواری آنان را نگران زی تا از نگهداشت خسته نگردی و بر ایشان نیز راه چاره بسته نگردد

یکی از شبارگان سایه پرست خویشتن را به نام درویشی بر شاه نعمت الله ولی بستن خواست بستگان وی را که از هر آلایش رستگان بودند زبان نکوهش باز شد که آلوده ای چو نان کی و کجا با چون تو پاکی رای پیوستن آرد و لاف از خود رستن فرمود زهی شگفت و شگرف با همه بی باکی و ناپاکی بندگی بار خدا را شاید و آیین پاک پیمبر را باید و مرا شایان بازجویی و دنبال پویی نیست در پاس آلودگان و تهی دستان و بی برگان و سایه پرستان خواست و خوی پاک یزدان را دستوری باید ساخت و بی بوی پاداش و اندیشه سپاس پختن دیگ کام ایشان را رخت سرا باید سوخت

یغمای جندقی
 
 
۱
۴۵۶
۴۵۷
۴۵۸
۴۵۹
۴۶۰
۵۵۱