گنجور

 
یغمای جندقی

دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم

در فراق تو چه گل ها که به دامن کردم

خود از کمند جستی و کمترین بنده خویش را که به دولت غلامیت از خواجگی آزاد بود، به قید هزار سلسله غم و اندوه بستی.اگر خواهم از شدت آلام حرمانت حرفی بر زبان آرم، از آتش دل و سوز درون، مصرع: زنی تا چشم برهم خامه خواهد سوخت دفتر هم. نه چنانم به نایره حرمان سوختی که جز کف خاکستری از هستیم اثری ماند و از وجود نابودم الا خبری.

باری سرکار با اختیار یا اضطرار خودی از غرقاب عمو ضیائی به ساحل نجات کشیدی، و مصلحت من بیچاره را در غرق این بحر طوفان خیز دیدی. ما هم خدائی داریم و استخلاص را به قدر وسع دست و پائی. اگر توانم به طوریکه موجب نقص و کسر عزت سرکار نباشد به صوب حضور حرکت کرد، روانه خدمت سرکار خواهم شد و چنانچه به این استیصال و استهلاک باقی باشم تن و تارک را به کسوت و تاج فقر طراز داده مجرد روانه سمت شیراز خواهم شد، باری حال پیغامی که در تعلیقه آخر که کاش کور بودم و نمی دیدم داده بودند به ضمیمه چیزهای دیگر، به سرکار خان گفتم ثمر و اثرش ظاهر خواهد شد.