گنجور

 
۸۸۱

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۳۸

 

... تا اختیار کردی از آن این فریق را

گفت آن گلیم خویش به در می برد ز موج

وین جهد می کند که بگیرد غریق را

سعدی
 
۸۸۲

سعدی » گلستان » باب سوم در فضیلت قناعت » حکایت شمارهٔ ۲۷

 

... گرسنه خفتد ملک نیمروز

چنین صفت ها که بیان کردم ای فرزند در سفر موجب جمعیت خاطر است و داعیه طیب عیش و آن که از این جمله بی بهره است به خیال باطل در جهان برود و دیگر کسش نام و نشان نشنود

هر آن که گردش گیتی به کین او برخاست ...

... سهمگن آبی که مرغابی در او ایمن نبودی

کمترین موج آسیا سنگ از کنارش در ربودی

گروهی مردمان را دید هر یک به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته جوان را دست عطا بسته بود زبان ثنا برگشود چندان که زاری کرد یاری نکردند ملاح بی مروت به خنده برگردید و گفت ...

سعدی
 
۸۸۳

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

... بعد از مفارقت او عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم

سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج

صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار ...

سعدی
 
۸۸۴

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۹

 

... تو را که دست بلرزد گهر چه دانی سفت

سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج

صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار ...

سعدی
 
۸۸۵

سعدی » مجالس پنجگانه » شمارهٔ ۵ - مجلس پنجم

 

... سلطان محققان ابراهیم خواص رحمةالله علیه پیوسته با مریدان خود گفتی کاشکی من خاک قدم آن سرپوشیده بودمی گفتند ای شیخ پیوسته ذکر و مدح او می کنی و ما را از حال او خبر ندهی گفت روزی وقتم خوش شد قدم در بیابان نهادم و در وجد می رفتم تا به دیار کفر رسیدم قصری دیدم سیصد دانه سر از کنگره های آن در آویخته متعجب بماندم پرسیدم که این چیست و قصر آن کیست گفتند آن ملکی ست و او را دختری ست دیوانه شده و این سر آن حکیمان است که از تجربه او عاجز آمده اند در سویدای سینه گذر کرد که قصد آن دختر کنم چون قدم در قصر نهادم مرا در قصر بردند نزدیک ملک چون بنشستم ملک بسیار انعام و اکرام در حق من بکرد پس گفت ای جوانمرد تو را اینجا چه حاجت گفتم شنیدم که دختری داری دیوانه آمدم او را معالجت کنم مرا گفت بر کنگره های قصر نگاه کن گفتم نگاه کردم و پس در آمدم گفت این سرهای کسانی ست که دعوی طبیبی کرده اند و از معالجت عاجز شده اند تو نیز بدان که اگر معالجت نتوانی کرد سر تو هم اینجا بود پس بفرمود تا مرا نزدیک دختر بردند چون قدم در آن سرای نهادم دختر کنیزک را گفت مقنعه را بیار تا خود را بپوشم گفت ای ملکه چندت مرد طبیب آمدند و از هیچ کس خود را نپوشانیدی چون است که از وی می پوشی گفت آنها مرد نبودند مرد این است که اکنون در آمد گفتم السلام علیکم گفت علیک السلام ای پسر خواص گفتم چون دانستی که من پسر خواصیم گفت آن که تو را به ما راه نمود مرا الهام داد تا تو را بشناختم ندانستی که المؤمن مرآة المؤمن آیینه چون بی زنگ باشد هر نقشی در او بنماید ای پسر خواص دلی دارم پر درد هیچ شربتی داری که دل بدان تسلی یابد این آیت بر زبانم گذشت الذین آمنوا و تطمین قلوبهم بذکر الله چون این آیت بشنید آهی کرد و بیهوش شد چون به هوش باز آمد گفتم ای دختر برخیز تا تو را به دیار اسلام برم گفت یا شیخ در دیار اسلام چیست که اینجا نیست گفتم آنجا کعبه مکرم و معظم است گفت ای ساده دل گر کعبه را ببینی بشناسی گفتم بلی گفت بالای سر من نگاه کن نگاه کردم کعبه را دیدم که گرد سر دختر طواف می کرد مرا گفت یا سلیم القلب این قدر ندانی که هر که به پای به کعبه رود او کعبه را طواف کند و هر که به دل به کعبه رود کعبه او را طواف کند فاینما تولوا فثم وجه الله

جوانمردا از تو تا خدای یک قدم راه است دانی چه کنی بگویم یا نه خود را فراموش کن و با لطف او دست در آغوش کن که من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا عنایت او تو را به خود رسانیده است زیرا که درون تو گوهری تعبیه است که از آن عبارت این است و نفخت فیه من روحی مثال این آن است که مرغی را تیری زدند مرغ باز پس نگریست و با زبان حال با تیر گفت تو به من چون رسیدی گفت از تو چیزی در ما تعبیه کرده اند که آن ما را در تو رساند هم تویی که ما را به خود رسانیدی که این تعبیه در نهاد ما نهادی عرفت ربی بربی و لولا ربی لما عرفت ربی اوست که خود را به تو شناسا کرده است و کلید خانۀ معرفت به تو داده است سید عالم ملکوت صلی الله علیه وسلم می فرماید من عرف نفسه فقد عرف ربه هر گه که تو خود را شناختی حق را شناختی تویی تو را کلید است که بدان او را بشناسی و این شناختن مختلف است اگر خود را به عجز شناختی او را به قدرت شناختی و اگر خود را به ضعف شناختی او را به قوت شناختی این یک نوع است که هر کس را در آن راه بود و نوع دیگر آن است که بدانی که در تن تو جانی ست که آن جان همه جا موجود است و به همه جا آفریدگار عالم موجود بود اما چنان که جان در تحت طلب نیاید اگر گویی در دست یا پای یا سر است همه جا بود و جایش معین نه خدای عالم همه جا موجود بود ولیکن در تحت طلب نباید ما قدروا الله حق قدره

جوانمردا متقیان و مخلصان منزل ها می روند و می گذارند اما عارفان به هیچ منزل فرو نیایند بلکه منزل ایشان دایره حیرت است هرچند پیش روند به جای خویش باشند اشتر بازرگان شب و روز منزل می برد و راه می کند اما گاو عصار شب و روز در رفتار است و چشمها بسته گرد دایره می گردد و با خود می اندیشد که آیا چند منزل بریده باشم شام چو چشمش از نقاب نهفتگی بگشایند نگاه کند و هم در آن قدم که بود باشد ...

... جوانمردا جهد کن که چون سیاست ملک الموت بر تو سایه افکند بدرقه طاعت با خود داشته باشی وقتی که چشمها گریان شود و دلها بریان و شیطان طمع در ایمان کند و حربه قهر مرگ بر سینه ات راست کند آنجا بوی دوست آید و وفاق و ندای این بشارت شنوی لاتخافوا ولاتحزنوا و اگر عیاذا بالله بوی نفاق و دشمنی آید داغ نومیدی بر پیشانی تو نهند که لابشری یومیذ للمجرمین و یقولون حجرا محجورا بسا کسی که لباس دوستی پوشیده است و نام او در دیوان دشمنان نوشته اند و او را خبر نه و بسا کسی که جامه دشمنان پوشیده و نامش در جریده دوستان ثبت کرده اند و او را آگاهی نه

آورده اند که در بنی اسراییل عابدی بود برصیصا نام و چهل سال عزلت گرفته و از نفس و از دنیا برگشته و تخم معرفت در دل کشته اگر نظر در آسمان کردی تا عرش دیدی و اگر در زمین نگاه کردی پشت گاو ماهی مشاهده کردی چنان مأثر و مناقب داشت که زبان از وصف او قاصر بود و چندان محامد و محاسن که اوهام و افهام از ضبط آن فاتر بود هر سال چند هزار بار و معلول و مبتلا و معیوب بر صوب صومعه او جمع شدندی بعضی لباس برص پوشیده و بعضی از مادر نابینا آمده و گروهی به علت دق و یرقان و استسقا مبتلا گشته به جملگی بیامدندی و در حوالی صومعه او بنشستندی چون قرص آفتاب برآمدی و خورشید اعلام نور در عالم نصب کردی برصیصا بر بام صومعه بر آمدی و یک نفس بر آن معلولان دمیدی به یکبار از آن علت ها خلاص شدندی عجبا کارا به ظاهر چندین در خزاین لطف بر او گشاده و به باطن تیر قطیعت در کمان هجر نهاده در ظاهر به دیدار خلق چون نگار و در باطن به تیغ هجر افگار فریاد از ظاهر به سیم اندوده و باطن از حقیقت پالوده و آن بیچاره پنداشت که خود کسی ست و از جایی می آید و حضرت دوست را می شاید ندانست که از لوح و قلم ندا می آید که ما را تو نمی باید در این مدت ابلیس سلسله وسواس در صومعه پنهان کرده بود تا مگر یک نفس خار مذلت در دامن او آویزد و هر روز ابلیس از غیرت و خشم او آشفته تر بود و درخت طاعت او به انواع خیرات آراسته تر تا دختر پادشاه وقت را علتی پدید آمد که اطبا از معالجه آن عاجز آمدند و دختر سه برادر داشت که هر یک پادشاه ناحیتی بودند هر سه در یک شب به خواب دیدند که علت خواهر خود را بر برصیصا عرضه کنند دیگر روز خواب ها را با یکدیگر بگفتند موافق آمد مازاد علی هذا هر سه برخاستند و خواهر صاحب جمال را برگرفتند و به صومعه برصیصا بردند برصیصا در نماز بود چون فارغ شد برادران آسیب علت و معالجت اطبا و اتفاق خواب ها شرح دادند برصیصا گفت دعای مرا وقتی هست که در آن وقت به توقیع اجابت رسد چون وقت آید دعا را دریغ ندارم برادران خواهر را تسلیم برصیصا کردند و به تماشای صحرا بیرون رفتند ابلیس جای خالی یافت و گفت وقت آن آمد که جان و امان چندین ساله عابد را به موج دریای شهوت فرو دهم بادی در دماغ مستوره دمید تا بیهوش گشت دیده عابد بر جمال او افتاد ابلیس آتش وسوسه در دماغ عابد نهاد و خاطر او را فرو گذاشت تا هوا را متابعت کرد و وسوسه ابلیس را انقیاد نمود تا زنا کرد پس ابلیس به صورت پیری از در درآمد و کیفیت حال از او پرسید برصیصا آن حال بگفت ابلیس گفت دل خوش دار که اگر خطایی رفت خطا بر بنی آدم جایز است که خدای کریم است و در توبه گشاده لیکن تدبیر این کار آن است که بر برادران وی پوشیده داری تا ندانند برصیصا گفت هیهات آفتاب را چگونه به گل بینداییم و روز روشن را بر مرد دانا چگونه بپوشانیم ابلیس گفت آسان است او را بکش و در زمین پنهان کن چون برادران بیایند جواب تو آن است که من در نماز بودم از صومعه بیرون شد پس برصیصا دختر را بکشت و از صومعه بیرون برد و در زیر خاک پنهان کرد بعد از زمانی برادران در آمدند با خیل و حشم چون شیران آشفته پنداشتند که زاهد دعا کرده است و خواهر شفا یافته چون خواهر را ندیدند طلب کردند آنچه ابلیس تعلیم کرده بود بگفت ایشان بر قول زاهد اعتماد کردند و بیرون رفتند به طلب خواهر پس ابلیس به صورت عجوزه ای عصایی در دست و عصابه ای بر پیشانی بسته بر سر راه ایشان آمد چون ایشان او را بدیدند سؤال کردند که مستوره ای دیدی بدین صفت گفت مگر دختر پادشاه می طلبید گفتند بلی گفت زاهد با او زنا کرد و او را بکشت و در زیر خاک پنهان کرد ایشان را بر سر خاک آورد بازکاویدند خواهر را کشته دیدند به خون آغشته جامه را پاک کردند و زنجیر بر گردن برصیصا نهادند و روی به شهر آوردند فریاد از اهل شهر برآمد که چنین واقعه ای حادث شده است پس داری بردند و برصیصا را بر دار کردند خلقان که آب وضوی او را به تبرک بردندی و خاک قدمش به جای سرمه در چشم کشیدندی هریک می آمدند با دامنی سنگ و او را سنگسار می کردند ناگاه ابلیس به صورت پیر نورانی پیش او آمد و گفت ای برصیصا من خدای زمینم و آن که او را چندین سال خدمت کردی خدای آسمان است جزای خدمت چندین ساله تو این بود که بر سر دارت فرستاد یک بار مرا سجده کن تا تو را خلاص کنم پس به سر اشارت سجود او کرد از هفت آسمان ندا آمد که جانش را به دوزخ فرستید و قالبش به سگ اندازید و مغز سرش به مرغان هوا قسمت کنید پس این ندا در دادند فکان عاقبتها انها فی النار خالدین فیها

جوانمردا این سری ست که از بندگان پوشیده است و کسی را از این خبر نه داوود پیغمبر علیه السلام گفت الهی سر خویش بر من آشکار کن که عظیم ترسان و حیرانم تا روز این می گفت و می گریست ندا آمد که یا داوود اگر چندان بگریی که سنگ خاره را پاره کنی من این سر با تو نخواهم گفت یا داوود از من در دنیا دانستن سر من مخواه تا در مرگ بر تو پیدا کنم گفت یا رب این سر به در مرگ چون پیدا کنی ندا آمد که همه سر من با بنده دو حرف است و آن دو لا ست یا گویم لاتخافوا یا گویم لابشری یا از یمین بانگ برآید که دل خوش دار یا از یسار آواز برآید که دل بردار هیچ کس را در دم مرگ از بیم این دو لا رنگ بر روی نماند چون جان به سینه برسد روی زرد و دل پر درد گردد و بر راست و چپ نگریستن گیرد تا آواز از کدام جانب برآید سعادت و شقاوت در آن نفس واپسین پدیدار آید بسا بود که بدبخت نیکبخت گردد و نیکبخت بد بخت گردد یمحوا الله ما یشاء و یثبت و عنده ام الکتاب روزنامه نزدیک من است من نویسم و من پاک کنم نه کس آگاه کنم و نه با کس مشورت کنم

سعدی
 
۸۸۶

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۲۱

 

... مبادا کاندر آن حالت بمیرد

همی گفت از میان موج و تشویر

مرا بگذار و دست یار من گیر ...

سعدی
 
۸۸۷

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۵ - در بیان آنکه حق تعالی خلق را از ظلمت آفرید و مراد از ظلمت آب و گل است که حیوانیست و بخواب وخور میزید نور خود را بر آن ظلمت نثار کرد که ان اللّه تعالی خلق الخلق فی ظلمة ثم رش علیهم من نوره و در تقریر آنکه حق تعالی چون آدمی را آفرید قابلیت آنش دادکه او را بشناسد پس از هر صفت بی پایان خود اندک اندک در او تعبیه کرد تا از این اندک آن بسیار و بینهایت را تواند فهم کردن چنانکه از مشتی گندم انباری را و از کوزۀ آب جوئی را اندکی بینائی داد شود که همه بینائی چه چیز است و همچنین شنوائی و دانائی و قدرت الی ما نهایه همچون عطاری که از انبارهای بسیار اندک در طبله‌ها کند و بدکان آورد همچون حنا و عود و شکر و غیر آن تا آن طبله‌ها انموذج انبارها باشد از این روی میفرماید که و مااوتیتم من العلم الا قلیلا مقصودش علم تنها نیست یعنی آنچنانکه از علم اندکی دادم از هر صفتی نیز اندک دادم تا ازاین اندک آن بی نهایت معلوم شود پس طبله‌های عطار صورت انبارهاش باشد که خلق آدم علی صورته

 

... دیو هرگز بحور ننشید

موج دریا رود سوی دریا

گ رد گردد ز باد در صحرا ...

سلطان ولد
 
۸۸۹

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۷ - در بیان آنکه مراد از سلطان محمود خداست و از امیران عقلاء و علماء و حکماء و از ایاز انبیاء و اولیاء و از گوهر هستی ایشان

 

... بی وجود از عدم گرفت وجود

زو جهان هاست نو به نو موجود

هست ها زان یم ند چون قطره ...

... تا فتد از دو چشم هر جایی

موج آن نور بر فلک رفته

بحر و بر کوه و دشت بگرفته ...

سلطان ولد
 
۸۹۱

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۵۶ - مناجات

 

... بحر نور از دو پیه پ اره روان

گشته و موج آن گرفته جهان

پاره ای گوشت را زبان کردی ...

... کرده ای شاهراه بی پایان

کان بود اصل جمله موجودات

زو پذیرد روان مرده حیا ت ...

... برهید از بلا و رنج وجود

باز گردید آن طرف موجود

بی لب و کام باده ها نوشید ...

سلطان ولد
 
۸۹۲

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۵۹ - در تفسیر این آیت که ارض اللّه واسعة ارض معنوی است که بیحد است و کران، همه عقول و ملائکه و ارواح در آن ارض ساکن‌اند و مقیم و در بیان آنکه شیخ را کرامتهای عالی است که مرید از آن مستفید گردد و از تأثیر نظر شیخ بینا شود و روشن و صافی و از حبس تن برهد و از شمشیر اجل خلاص یابد کسی که این نوع کرامتها از شیخ دیده باشد بکرامتهای دیگر که تعلق بدنیا دارد و در آنجا او را فایده‌ای نیست کی التفات کند. مثلا مرید کاری کرد مثل خوردن و خفتن چون شیخ بوی گوید که فلان چیز خوردی او را آن چه فایده خواهد بودن چون خود میداند که چه خورده است از آن گفت او را علمی نو حاصل نشود. لیکن چون او را از اسرار غیب که بیخبر بود آگاه گرداند در آنجا ویرا فایدۀ عظیم باشد هر که چنین کرامت اعلی را دیده باشد بکرامت ادنی سر فرود نیارد.

 

... چه زند کف به پیش بحر صفا

از کمین موج لاشی است وفنا

شیخ را اینچنین کرامتهاست ...

... قطرۀ خو ن بسته در جایی

زو شود موج زن چو دریایی

نظرش بخشد ارچه کور بود ...

... دایمم بین ز عشق اندر جوش

موجها بحر را شده روپوش

تا نظرها فتد بر آن امواج

خیره مانند اندران افواج

صنع از بهر صانع است چو موج

گر بپستی بود و گر بر اوج ...

... عشق او را بصدق بگزینند

نیک و بد همچو موجهاست ز بحر

خواه از لطف گیر و خواه از قهر ...

سلطان ولد
 
۸۹۴

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۱۵ - در بیان آن که پاکی باطن را آبَش شیخ است. لابد که ناپاک از آب پاک شود. حرفت‌ها و صنعت‌ها که کمترین چیزهاست بی استادی و معلّمی حاصل نمی‌شود، شناخت خدای تعالی که مشکل‌ترین و عزیزترین کارهاست و بالای آن چیزی نیست از خود کی می‌توان بدان رسیدن؟ حق تعالی برای آن کار نیز معلمان پیدا کرد و آن انبیاء و اولیاء‌اند علیهم‌السّلام بی حضرت ایشان آن کار به کس میسّر نشود. آنکه بی استاد دانست نادر است و بر نادر حکم نیست و هم آن نادر برای آن است که خلق دیگر از او بیاموزند و چون آموختند و به مراد رسیدند، چه از غیب و چه از استاد. باز نباید گفتن به مرید واصل که از آن شیخ که تو یافتی من نیز بروم و از او طلب دارم از تو قبول نمی‌کنم. همچنان که نشاید گفتن که من از پیغمبر و یا از شیخ نمی‌ستانم بروم از آنجا بطلبم که ایشان یافتند. از این اندیشه آدمی کافر شود زیرا این همان است، مثالش چنان باشد که شخصی چراغی افروخته باشد دیگری هم که طالب چراغ باشد گوید که من از این چراغ نمی‌افروزم چراغ خود را بروم از آنجا بیفروزم که تو افروخته‌ای، این سخن نه موجب مضحکه باشد؟

 

... جزو لاینفک است آن جویا

همچو موجی که جو شد از دریا

نور خور بی خور ای پسر نبود ...

... هیچکس دید سر ز شخص جدا

همه با هم چو موج در بحرند

وصف ذاتش چو لطف و چون قهرند ...

سلطان ولد
 
۸۹۵

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۲۱ - در بیان آنکه نور انبیاء و اولیاء و مؤمنان قدیم است و قایم به خدا. حدوث و عدد در صورت ایشان باشد نه در معنی‌شان. از اینرو می‌فرماید پیغامبر علیه السلام که « کنت نبیاً و آدم بین الماء و الطین »  و از آن سبب یک نفس‌اند که همه زنده به نور حق‌اند چون نظر به نور ایشان کنی جمله را یک بینی و اگر به صورتشان نگری متعدد نماید همچنانکه آفتاب در صد هزار خانه می‌تابد خانه‌ها متعدداند اما نور یکی است از این جهت مصطفی صلوات اللّه علیه مؤمنان را نفس واحد خواند که آن یگانگی مخصوص بدیشان است، باقی همه متعدداند ظاهراً و باطناً. مثلا هر کس را در خانه‌ی خود چراغی هست از مُردنِ چراغِ یکی، خانه‌ی دیگری تاریک نشود. زیرا هر یکی جدا چراغی دارند. الا چراغ خانه‌ی مؤمنان چون آفتاب است که اگر غروب کند یا منکسف گردد همه خانه‌ها تاریک شوند و در تقریر آنکه هر که مدح اولیا می‌کند در حقیقت مداح خویشتن است چنانکه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز می‌فرماید

 

... از یکی بحر بین مددهاشان

موج از بحر کی جدا باشد

گرچه در سفل و بر علا باشد

عین بحراند موج ها می دان

گرچه هستند هر طرف جنبان ...

سلطان ولد
 
۸۹۶

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۲۲ - در بیان آنکه اصل دین محبت حق است، و جملۀ علمها برای آن است که آدمی را محبت حاصل شود و اگر باشد زیاده گردد. محبت بیعمل فایده دهد اما عمل بی محبت فایده ندهد. دلیل بر آنکه شخصی جرمها و گناههای بسیار خود را روزی بحضرت مصطفی علیه السلام یک بیک عرضه داشت. تا حدی که مصطفی صلعم از آن گناههای بی حد در تعجب ماند. آخرالامر گفت یا رسول اللّه اینهمه هست الا شما را عظیم دوست میدارم، فرمود که چون مرادوست میداری از مائی که المرء مع من احب و من احب قوماً فهو منهم. اگر عمل بی محبت فایده کردی ابلیس بعد از چندین طاعت مردود و ملعون نگشتی. در عمل مکرو ریا گنجد اما در محبت هرگز نگنجد. مثلا اگر کسی بشخصی خدمتها کند و دلداریها و تواضعها کند بنیت اینکه او راایمن گرداند و چون فرصت یابد سرش را ببرد. دانی که آن عملها همه مکر بوده است. طاعت‌های باریای پر غرض همین حکم را دارد. و در تقریر آن که اولیاء بر همه اسرار واقف‌اند و مطلع الا مصلحت نیست که راز را پیش نااهل فاش کنند که اگر مصلحت بودی خود حق تعالی نیز بدیشان بنمودی

 

... نقشها در جهان خاک بود

پیش آن موج نقش آب شود

قبلۀ عاشقان بود معشوق ...

سلطان ولد
 
۸۹۷

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۲۴ - در بیان آنکه هر ولی اول قطره‌ای بود، از غایت صدق و محبت و نهایت طلب و مودت حق آخر دریائی شد. پس هر ولی دریائی است بی پایان و هر دریائی از این دریاها از دریای با عظمت پر رحمت حق همچو موجی است و موجها در دریا متفاوت‌اند. موج مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز از همه موجها بیشتر است و پیشتر هر کرا همت عالی باشد بر بیش زند و پیش دود

 

... هر یکی را چنان کرامات است

هریمی را کرامتش چون موج

سر زده فوج فوج بر هر اوج

وانگه آن بحرها ز بحر خدا

گشته مانند موجها پیدا

نیست آن موجها جدا ازیم

هست با هم چو عیسی و مریم

موج ازیم کجا جدا باشد

گرچه بحرش بر اوج میپاشد

مینماید جدا ولیک جدا

نیست آن موج هیچ از دریا

سرور بحرها بود عمان ...

... سرور جمله چونکه مولاناست

موجش از بحر جان قویتر خاست

پیش موج عظیم او امواج

بی اثر چون در آفتاب سراج ...

سلطان ولد
 
۸۹۹

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۳۰ - در بیان آنکه سرّ به نااهل نشاید گفتن که او را زیان دارد. زیرا هر سخن را سرّی است و هر سرّی را سرّی دیگر هرکه سخن را داند و سر سخن را نداند ناچار کژ رود و باز سر پیش سر سر همچون سخن است، کسی که سر سر را نداند شنیدن سر زیانش دارد از این سبب موسی علیه‌السلام آن شخصی را که از حضرتش زبان و حوش و طیور التماس می‌کرد منع می‌فرمود و می‌گفت سلیمانی باید که از دانش زبان مرغان زیان نکند، در حق تو دانستن آن زهر قاتل است. باز وی لابه می‌کرد و موسی منع می‌فرمود تا سؤال و جواب از حد گذشت. آخرالامر گفت «ای موسی اگر همه نباشد باری زبان خروس و سگ که در خانه و بر درند بیاموز تا محروم نروم.» موسی زیان آنرا در آن آموختن مشاهده می‌فرمود، چندانکه منعش می‌کرد ممکن نمی‌شد و پند موسی را قبول نمی‌کرد، تا عاقبت آندو زبانرا به وی آموخت و فرمود که «یقین دان که از دانش این زیانمند خواهی شدن.»

 

... یک نفس غایب از احد نبود

بل درون آب و موج آن بحر است

جسم چون ساحل است و جان بحر است ...

... رو که فردا رست یقین موعود

بی گمان وعده ام شود موجود

نعم بی حد و کران بینی ...

سلطان ولد
 
 
۱
۴۳
۴۴
۴۵
۴۶
۴۷
۲۶۳