گنجور

 
سلطان ولد

هست محمود خلق دو جهان

خودپرستان مثال آن میران

اولیا چون ایاز عاشق حق

دائماً از خدا گرفته سبق

هستی آدمی بود گوهر

هر که آنرا شکست شد سرور

خلق را دل نداد بر هستی

نیستی را گزیدن و پستی

نیستییی که هست خود آن است

اصل هر جسم و مایه‌ی جان است

نیستییی که هستها همه زوست

نیک و بد صاف و درد و دشمن و دوست

اینچنین هست نیست‌شان بنمود

حق بر ایشان دری بخود نگشود

نیستی را به عکس هست نمود

نقد بنمود قلب زر‌اندود

بی وجود از عدم گرفت وجود

زو جهان‌هاست نو به نو موجود

هست‌ها زان یَم‌ند چون قطره

همه زان آفتاب یک ذره

نیست آنست کاین طرف آمد

عاقل اینجا چگونه آرامد

کند آنجا رجوع که‌اش اصل است

زانک بی‌هجر آن طرف وصل است

نی تو هر چه کنی و می‌گویی

ز اندرون تو است چون جویی

آن درون نیست است و بی‌چون است

زاندرون است آنچه بیرون است

هرچه زاد از تو فرع آن باشد

هرچه آید ز تن ز جان باشد

اصل را فرع خوانده مشتی دون

فرع را اصل گفته هر مغبون

هر که ز امرش شکست گوهر را

کرد از بهر سرّ فدا سر را

گوهر امر بر گهر بگزید

سروری را چنان عزیز سزید

از ولی آید اینچنین هنری

شکند چون ایاز او گهری

امر را انبیا چو پذرفتند

دو جهان بی‌مصاف بگرفتند

آن بلیس است کو شکست امرش

زانکه مستی نداشت از خمرش

هرکه باشد چنین ز نسل وی‌ است

گر ز روم و ز شام و گر ز ری است

روی امر است و غیر آن پشت است

روی جانست و غیر جان پشت است

بهر این گفت روح من امری

هرکه کور است ازین، بر او بگری

نی که خلق تو به ز خلق بود

رتبت خلق کی چو خلق شود

مغز تو خواسته ‌ است و باقی پوست

تو همانی بدانکه داری دوست

هرچه او را به عشق جویانی

در حقیقت بدان که تو آنی

با تن مور سوش(سویش) چون رانی

تو نیی مور، صد سلیمانی

گذر از مور و نور عشق ببین

چون شد اندر تنش نهان و دفین

ای پسر زاین سخن مشو حیران

صنع بین از خدای بی‌پایان

اندر این چشم خرد خویش ببین

نور هفت آسمان و هفت زمین

همچو دریا ز چشم سر زده آن

بحر در کشتیی که دیده عیان

چشم کشتی و نور دریایی

تا فتد از دو چشم هر جایی

موج آن نور بر فلک رفته

بحر و بر کوه و دشت بگرفته

در در چشم همچو یک عدسی

بنگر بحرهای نور بسی

نور این در چو عالمی بگرفت

ننمود آن ترا بدیع و شگفت

چه عجب در تن دو صد چندان

گر بود نور بی‌حد و پایان

پی آن نور پوی همچو ملک

تا روی چون ملک فراز فلک

می عشق و صفا اگر خوردی

دراین خنب از چه چون دردی

بن خنب است آسمان و زمین

گر تو صافی برآ به عرش برین

جان به جانان رود اگر جان است

جان کز او نیست باد انبان است

همچو حیوان بخورد و خوابست او

قطره‌ای از خدا ندارد بو

گوید از بایزید و از کرخی

ننماید ز شهد جز تلخی

ننگ دیو و پری است آن ملعون

گرچه بنمود خویش را ذوالنون

زو بری شو که ناخوش و خام است

دانه‌اش را مچین که آن دام است

وای بر وی اگر فناش رسد

در فنا بی‌شکی بلاش رسد