گنجور

 
سلطان ولد

زان مریدان صلاح دین بدیک

که از او داشت نور حور و ملک

راه حق را بریده بود چو شیخ

پرده ‌ ها را دریده بود چو شیخ

بود یک قطره گشت صد دریا

چونکه شد محو شیخ آن جویا

اضطرابش نمی نشست دمی

جز لقای خدا نداشت غمی

بیقراری سوی قرارش برد

در صفا رفت و وارهید از درد

نیست شد از خود وز حق شد هست

همچو قطره ببحر در پیوست

همه او گشت و شد مبدل حال

گشت قایم بذات جل جلال

با چنین کس مگو زشیخ و مرید

چونکه شد همچو شیخ قط ب و فرید

عین شیخ است این مرید عیان

زانکه هستند بی دو تن یک جان

آب را باز چون بجو ریزی

یک شود آب گر نیامیزی

زانکه یک بوده ‌ اند هر دو ز اصل

از حجاب است در نظر این فصل

چون حجاب صور درید و نماند

آب معنی بجوی وحدت راند

شیخ را راستین مرید این است

که همیشه چو شیخ حق بین است

نی مرید مرید کز ره شیخ

بی نصیب است و نیست آگه شیخ

از چنان تخت و بخت جز نامی

نشدش حاصل و سرانجامی

از چنان کار و بار و جاه بلند

شد بافسانه از خری خرسند

که فلان روز شه چنین فرمود

وان فلان شخص را بسی بستود

در فلان باغ خوش بهم گشتیم

تخم پندش درون جان کشتیم

آش و تتماجها بهم خوردیم

هر یکی صد نواله زو بردیم

در فلان خانه شب بهم بودیم

یک نفس تا بروز نغنودیم

گاه رقصان و گاه دست زنان

گه شنیده ز شاه علم و بیان

دیده از شاه جمله ظاهر او

غافل از سر و ذات طاهر او

گفتگوی تهی از او برده

زان بماندند جمله افسرده

وانگهانشان گمان که ما بردیم

از شراب طهور او خوردیم

ذوق گفتار را گمان برده

کاین بود خمر صاف بی درده

گرمی گفتشان چنان از راه

برد تا ماندند از اللّه

گفت تنها بدان که برندهد

نرسد آن کسی که سر ننهد

مردن است این طریق نی گفتار

چونکه مردی رسید وصلت یار

نشنیده است هیچکس بجهان

که شود سیر کس ز گفتن نان

هیچ دیدی که کس زنام شراب

گشت سرمست یا فتاد خراب

نقش ‌ ها میکنند بر دیوار

گونه گون از درخت و برگ و ثمار

نقش دیوار هیچ سایه کند

یا کسی زان برای هیمه کند

یا کسی میوه ‌ ای از او چیند

یا کسی زیر سایه ‌ اش شنید

قال بی حال را چنین میدان

نیستش حاصلی مرو سوی آن

حاصلش آن بود که دانی این

که کسی هست در زمانه چنین

کانچه گوید بود همه حالش

حالش افزون بود بل از قالش

صد چنان باشد او که میگوید

شاد جانی که در پیش پوید

خود چه گفتم ز قال حالت او

کی شود ظاهر و عیان بر تو

گر بگنجد بکوزه بحر زلال

حال او هم بگنجد اندر قال

از ره قال فهم او نکنی

بحر را فهم از سبو نکنی

حال از قال اگر نموده شدی

زنگ شکها ز دل زدوده شدی

لیک از قال آنکه دارد حال

برسد بیگمان بشهر وصال

همچو کز نقش و صورت دیوار

فهم گردد درختها و ثمار

زانکه هر نقش را بود اصلی

کس نبیند فراق بی وصلی

بی حقیقت مجاز کی باشد

بی ضرورت نیاز کی باشد

قلب بر نقد گشته است گواه

که صوابی تو من خطا و تباه

گر بود درد عشق همره تو

تو شوی شاه و درد اسپه تو

در جهان بقا جهان گیری

چن شدی میر عشق کی میری

گوی را چون ربودی از میدان

همه هستی توئی یقین میدان

آن مریدش که شد بعشق مرید

راه حق را بعون او ببرید

بر فلک رفت همچنانکه ملک

گفت با حق ز جان و دل انالک

بود هم زان یکی حسام الدین

که شد او مقتدای اهل یقین

وان شهانی که پیش از او بودند

بر همه اولیا بیفزودند

شرحشان کرده ‌ ایم خود زین پیش

می نگنجد در این بیان کم و بیش

خلق و خلقی که بودشان گفتیم

آنچه دیدیم هیچ ننهفتیم

پیش ما خود مرید ایشان ‌ اند

که بر ارواح نور افشان اند

هر مریدی که راهشان نرود

کی چو ایشان قبول شیخ شود

چونکه دایم مراد تن جوید

او کجا سوی ملک جان پوید

هر که تن پرورد شود حیوان

وانکه جان پرورد بود انسان

هر که باشد ز خواب و خورزنده

خر تن را بود ز جان بنده

نقد بیند شود بدان مغرور

همچو کودک بباختن مسرور

غافل از دام دانه میچیند

نقد را به ز نسیه می بیند

ابله است و عظیم بیخرد است

از در رهروان عشق رد است

هر که باشد خدای را جویان

بایدش خواستن ز جسم و ز جان

هر دو را تا بباد بر ندهد

نرسد با خدا زخود نرهد

تا نمیرد کجا شود زنده

در دو عالم چو عشق پاینده

میر گردد اگر بمیرد او

چون ملایک سوی حق آرد رو

همگی جان شود اگر جسم است

در مسمی رسد اگر اسم است

سر بسر آن شود اگر این است

گر بود کفر بعد از آن دین است

نی ز اکسیر میشود مس زر

نی ز دریاست قطره ها گوهر

مرد حق بیگمان ز حق گوید

غیر حق را دلش کجا جوید

از حق آمد بحق رود باز او

موج را نی ببحر باشد رو

منگر در من ای برادر خوار

نی که گلزار میدمد از خار

جسم من خار و عشق من چوگل است

شهر عشقم من و جهان چو پل است

همه مائیم و این جهان هیچ است

غیر ما سر بسر بدان هیچ است

عکس خوبی ماست حسن جهان

رونق از ما گرفت کون و مکان

نی ز جان است رونق اجسام

نی ز باده است سرخ شیشه و جام

جسم بیروح را بگور نهند

تا ز گندش جهانیان برهند

روح را حس نمی ‌ تواند دید

لیک از او تازه است و خوب و پدید

هم ز تدبیر و رای او عالم

نی مزین همی شود هر دم

از شهی عالمی شود آباد

مردمانش ز عدل او دلشاد

این صفات آن روح حیوانی است

که پس از مرگ عاقبت فانی است

روح وحیی که نور یزدان است

صد هزاران هزار چندان است

آنکه فانی است چون چنان باشد

آنکه باقی است بین چسان باشد

نی ز شرق است و نی ز غرب آن نور

هر دو عالم از او بود معمور

آسمان و زمین بدوزنده است

آفتاب از عطاش تابنده است

چرخ و ماه و ستاره زو گردان

خلق در کارهاش سرگردان

پس عیان گشت اینکه جان جهان

اولیااند با دلیل و بیان

چرخ بر جسمشان بود غالب

چرخ مطلوب و جسمشان طالب

عکس این بر هزار چرخ و فلک

روحشان حاکم است و رشگ ملک

آسمانها بحکمشان گردند

گر نخواهند زود بنوردند

بر همه چیز قادرند ایشان

حاکم و نایب ‌ اند درویشان

تنشان گرچه هست خرد و ضعیف

لیک جانشان بود بزرگ و شریف

شمس در ذره ‌ ای نهان گشته

بحر در قطره ‌ ای روان گشته

نی که این نور هم چو صد دریا

کرد اندر دو چشم خرد تو جا

نور صافی و همچو دریائی

میزند موج از چنین جائی

سر موجش بر آسمان رفته

کوه و صحرا و دشت بگرفته

چونکه نور چو بحر ای دانا

یافت در چشم خرد تو گنجا

چه عجب باشد ار در این قالب

بحرها گنجد از عنایت رب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode