گنجور

 
سلطان ولد

هر ولیئی ز حق شده دریا

گرچه اول چو قطره بد جویا

در تن چون سبوی دریا گشت

بی ز تحت و ز فوق اعلا گشت

هر ولی را مقام لایق اوست

هم کرامات او مطابق اوست

غرض از بحرها مقامات است

هر یکی را چنان کرامات است

هریمی را کرامتش چون موج

سر زده فوج فوج بر هر اوج

وانگه آن بحرها ز بحر خدا

گشته مانند موجها پیدا

نیست آن موجها جدا ازیم

هست با هم چو عیسی و مریم

موج ازیم کجا جدا باشد

گرچه بحرش بر اوج میپاشد

مینماید جدا ولیک جدا

نیست آن موج هیچ از دریا

سرور بحرها بود عمان

هر که شد غرق آن شود عمان

هر کرا همت بلند بود

سوی آن بحر بیکرانه رود

اینهمه بحرها ز بحر خدا

همچو امواج آمده بالا

متفاوت بود ز همدیگر

جوش این زان گذشته بالاتر

یک بود اوسط و یکی اعلی

زیر اوسط بمرتبۀ ادنی

سرور جمله چونکه مولاناست

موجش از بحر جان قویتر خاست

پیش موج عظیم او امواج

بی اثر چون در آفتاب سراج

نامد اندر جهان چو مولانا

آشکار و نهان چو مولانا

قطب قطبان بد آن شه والا

پیش او جمله سرها پیدا

هیچ چیزی نماند از او پنهان

بود خاص الخواص آن سلطان

شرح این میرود در این دفتر

گرچه نسبت بدوست این ابتر

وصف او در بیان کجا آید

بحر از ناودان چه بنماید

همه را فخر از غلامی او

عقل کل گشته اهتمامی او

سروران بقا در او حیران

همه را زو شده دکان ویران

همه از عشق او پراکنده

خویش را در مهالک افکنده

دین و دنیای خویش داده بباد

در غم او که هر چه بادا باد

زاهدان گزیدۀ مختار

شده از عشق او همه خمار

نی ز خمری که آن بود ز انگور

بل ز خمری که نام اوست طهور

صائمان جمله میخوران گشته

عوض ذکر شعر خوان گشته

نی چنان شعر کان مجاز بود

بلکه شعری که مغز راز بود

ظاهرش شعر و باطنش تفسیر

راه حق را در او بهین تقریر

رفته فکر بهشت و دوزخشان

ترس نی از صراط و برزخشان

زده بر نقد وقت صوفی وار

کرده با خلق نسیه را ایثار

عشق حق را گزیده بر همه چیز

از سر دید و غایت تمییز

سر دین ‌ اند اگرچه بی دین ‌ اند

بی حجابی همه خدا بین ا ند

دین مقبول حق خود ایشان راست

که حق آنرا بوصل خویش آراست

ظاهر دین اگرچه ترک کنند

دان که از قشر سوی مغز تنند

قشر دین عاقبت شود لاشی

مغز دین تا ابد بماند حی

چونکه آن قوم این گزین کردند

خلق گفتند ترک دین کردند

کی کند فهم خلق ظاهربین

باطن دین اولیای گزین

همه گفته ز کوتهی نظر

اولیای کبار را کافر

تا تو نان را نخائی و نخوری

هیچ قوت ز نقش آن نبری

تا تو مرهون نقش دین باشی

مست نقشی نه مست نقاشی

تا نبخشد خدا ترا این درد

فهم این قوم چون توانی کرد

اندر اخلاص حق چنان رفتند

که همه بی خورش چوکه زفتند

عین اخلاص گفته ‌ اند و فزون

عقل کل را نهف ت ه زیر جنون

نقش دین هشته جان دین گشته

نزد صاحبدلان گزین گشته

برده از روی آب جان خاشاک

شده از گفتگوی حادث پاک

بی زبان کرده علم عشق بیان

بی دهانی ز راه جان گویان

شیخ مرشد بد او و گشت مرید

سهل از اراشاد او عزیز و رشید

نفسش بد مبارک و میمون

هر مریدش گذشته از ذوالنون

نبرد هیچ از گزیدۀ او

صد چو عطار و چون سنائی بو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode