گنجور

 
سلطان ولد

گرچه این نوع نکته‌ها خوب است

نزد دانا عظیم مرغوب است

از چنین قصّه غصه بستاند

هر که او سرّ کار را داند

همه را زین رسد فواید خوب

همه را این برد سوی مطلوب

مرغ جان را دهد هزاران پر

تا پرد از فرشته بالاتر

وان که نادان بود از آن درگاه

افتد از کوری خود اندر چاه

پس مکن هیچ نزد نادانان

سرّ دل را عیان بیند زیان

راز دل را مگو به هر بی‌جان

زانکه بی‌جان از او شود پیچان

داد او را زیان شنودن آن

نی زیانی که آید آن به زبان

هرکسی نیست قابل اسرار

سر ز جاهل نهان کنند احرار

ور بگویند سر بدو ناگه

سر نپوشاند از کس آن ابله

نبرد سود از نتیجۀ آن

بلکه بی‌حد و بی‌شمار زیان

باز سر را سری‌ست بس پنهان

کان بود چون قراضه این چون کان

هر که از سر سر نشد آگه

لاجرم گم کند ره آن ابله

نشود حکم سر ورا معلوم

چونکه سر سرش نشد مفهوم

دانش آن نیاردش در کار

کژ رود در طریق حق ناچار

حکم سر را کند کژ و معکوس

تا از آن باز او شود منکوس

خویشتن را به تیغ او کشد او

دل و جان را سوی سقر کشد او

دوزخی از برای خود سازد

سر سر را ز جهل اندازد

اینچنین کس اگر نداند سر

رسد از صوم و از صلاتش بر

پس ورا عجز بهتر و طاعت

که ز طاعت برد عوض راحت

هر که پا لایق گلیم کشد

رخت را جانب کلیم کشد

در دعا هر دو دست باز کند

بندگی را دو صد نیاز کند

عاجزانه بجنبد اندر کار

تا که آخر نگردد او افکار

نیست قدرت مطابق نادان

زان نداده است با همه یزدان

چون سلاح است قدرت اندر دست

خویش نادان بدان کشد پیوست

لیک از دست عاقل هشیار

می‌نماید جهاد با هنجار

آنچه بایست و نیست پاره کند

هرکرا چاره نیست چاره کند

چیزها را به جای خود نهد او

دشمنان را کند به کام عدو

هرچه آن کردنی است بگزارد

در جهان رنج و فتنه نگذارد

عالمی را کند به لطف آباد

همه نیکان رسند از او به مراد

مؤمنان را چو حق دهد قدرت

کارها را کنند از خبرت

اندر ایشان شود همه راحت

صرف گردد به خیر در طاعت

ور بیابند فاسقان آن را

بفزایند کفر و عصیان را

قدرت آنجا بود همه رحمت

چون که اینجا رسد شود زحمت

گفت با موسی کلیم یکی

ای یقین ترا نمانده شکی

پاک گردان ز شک دو گوش مرا

ای یقین‌بخش عقل در دو سرا

چون سلیمان ز بخشش اللّه

کن مرا از زبانها آگاه

تا بدانم زبان هر کس را

سر بانگ کلاغ و کرکس را

کل بدانم زبان مرغان را

هم برم آنچه بد سلیمان را

نطق مرغان شود مرا معلوم

نبود رازشان ز من مکتوم

چیست نطق و حوش و دیو و پری

یا سرود و زبان کبک دری

تا از آن دانشم شود حالی

مرغ جان را رسد پر و بالی

تا عیان گردد این مرا که خدا

کرد رحمت ز جود و داد عطا

از همه مؤمنان روی زمین

وز همه طالبان پاک امین

کرد مخصوصم از همه خلقان

به عنایات و لطف خود دیان

گفت موسی به وی که بگذر ازین

بطلب از خدای خود ره دین

آن بجو ای پسر که سود بری

وز نهالش همیشه بار خوری

زنده مانی در آن جهان بقا

برهی زین جهان مرگ و فنا

ظلمت خویش جمله نور کنی

بعد از آن دائماً سرور کنی

کفر و شرکت همه شود ایمان

برهی از ضلال و از کفران

این طلب کن اگر ترا خرد است

آن دگر را بهل که سخت بد است

لابه‌ها کرد و گفت بهر خدا

خواه این را برای من به دعا

کار تو رحمت است و لطف و کرم

سخنم گوش کن ز بنده مرم

باز گفتش خموش از این بگذر

کاندر این خواست است خوف و خطر

نکنی سود از این ببند دهان

بلکه پیش آیدت هزار زیان

باز آن شخص از لجاج که داشت

دامنش را دمی ز کف نگذاشت

لابه‌ها کرد پیش او بسیار

اشگ ریزان بسوز و نالۀ زار

گفت در لابه‌اش که ای رهبر

هست در خانه مرغ و سگ بر در

مطلّع کن مرا بر این دو زبان

تا کنم فهم و شاد گردم از آن

این قدر را ز من مدار دریغ

همچو خورشید رو نما بی‌میغ

نی سلیمان ز راز جمله علیم

بود ای موسی کلیم کریم

یک دو زان رازها که بد او را

بخش از لطف خود به من جانا

چه شود ای عزیز و فخر وجود

گر نمی را کنی یمی از جود

از یم او اگر خورم قطره

وز خور او اگر برم ذره

شاد گردم عظیم و شکر کنم

بی می و جام و نقل سکر کنم

خواست از حق برای او آن را

کرد دلشاد آن گرانجان را

شد ز موسی میسرش آن خواست

پیش او سر نهاد و بر پا خاست

سوی خانه روان شد آن ابله

نبد از سرّ آن عطا آگه

لاجرم چون گرفت او آن راه

سرنگون اوفتاد اندر چاه

تا بدانی که سر بجاش نکوست

لیک بر جان ناسزاش عدوست

هر خسیسی کجاست لایق سرّ؟

نسزد با لئیم هرگز بر

چونکه ابله شود ز سرّ دانا

جهلش افزاید و فتد به فنا

زهر قاتل شود کشد او را

بسوی گمرهی کشد او را

بامدادان ز خانه ناگاهان

بدر انداختند پاره‌ای نان

سگ همی‌خواست تا برد نان را

همچو هر روز خوش خورد آن را

کرد حمله خروس و آنرا برد

سگ از آن فعل باردش پژمرد

گفتش ای بی‌حفاظ در خانه

هر دمی می‌خوری دو صد دانه

دانه دانی که نیست در خور من

از چه نان را ربودی از بر من؟

چون مرا قوّت و قوت از نان است

نان تو بردی مرا چه درمان است؟

گفت او را خروس کای مسکین

نی نکو رفت از این مشو غمگین

اسب خواجه شود سقط فردا

پُر خوری زان ازین سخن فرد آ

خواجه چون آن شنید اسب فروخت

از فرح روی همچو ماه افروخت

گشت شادان که از زیان جستم

وز چنین محنت و بلا رستم

روز دیگر خروس را سگ دید

کرد بس ماجرا و گفت و شنید

گفت با او دگر دروغ مگوی

بسوی راستی ز جان می‌پوی

تو نگفتی که اسب خواهد مرد

از دروغت دلم عظیم آزرد

گفت نی من نگویم الّا راست

اندر این ره نپویم الا راست

اسب را او فروخت اندر دم

خویشتن را خلاص داد از غم

رنج را بر کسی دگر انداخت

عَلَم مکر و حیله را افراخت

برهانید خویش را ز زیان

دیگری را فکند در خسران

لیک معکوس کرد آن کژبین

عین خسران اوست در ره دین

آخرش کشف گردد این معنی

دست خود خاید اندر این دعوی

پس به سگ گفت آن خروس خبیر

شاد باش و گذر ز رنج و زحیر

زانکه فردا سقط شود استر

استر از اسب هست فربه‌تر

بعد از آن روز و شب همی‌خور سیر

تا که گردی ز فربهی چون شیر

باز آن خواجه چون شنید این را

بست بر استر از خری زین را

بشتاب عظیم در بازار

برد بفروختش به صد دینار

سیم را بستد و روان و دوان

جانب خانه رفت ذوق‌کنان

گفت بردم به لعب جفت از طاق

شادمان بغنوم کنون به وثاق

ربح کردم رهیدم از خسران

چست جستم ز رنج و غبن آسان

از خری دید عسر را او یسر

ز ابلهی رنج را شمرد او خسر

زیر یک سود صد هزار زیان

چون ندید اوفتاد در نقصان

روز دیگر بگفت سگ به خروس

چند از این مکر و زین دروغ و فسوس؟

چند ما را دهی تو بی نفسی؟

چند بر مکر و حیله‌ها چفسی؟

آخر از حق بترس ای مغرور

تا نگردی تو عاقبت مقهور

گفت بر من گمان ز شت مبر

کانِ خیرم نیاید از من شر

هست جانم مؤذن رحمان

خبر از راستی دهم به جهان

که رسیده است وقت طاعت حق

تا ز من مؤذنان برند سبق

بر مناره روند جمله ز من

برسانند آن به خلق ز من

ور خطایی کنم در آن اخبار

بکشندم یقین به زاری زار

زانکه از من دروغ نیست روا

نادر است از خروس سهو و خطا

ترجمان خور آمدم ز ازل

گرچه خور بر علاست من اسفل

از درون سوی خور رهی دادم

از خدا جان آگهی دارم

بر سرم گر نهند طشت نگون

در شب تار من ز راه درون

بینم آن شمس را کجاست روان

در چه برج است بر فلک گردان

همچنین در غروب زیر زمین

با ویم روز و شب یقین دان این

در غروب و طلوع با اویم

هر کجا او رود پیش پویم

آن کسی کز درون بود راهش

کی شود دور او ز درگاهش؟

در ره او حجاب و سد نبود

یک نفس غایب از احد نبود

بل درون آب و موج آن بحر است

جسم چون ساحل است و جان بحر است

کل تنی تو ز بحر از آن دوری

چونکه در جان روی شوی نوری

سوی جانان ز راه جان می‌رو

تا به منزل رسی دوان می‌رو

پرده در صورت است ای جویا

چون به معنی رسی شوی دریا

در درون سیر کن برون منگر

زانکه دریاست جان و تن لنگر

بگسل از لنگر اندر این دریا

ترک بسکل کن و گزین در را

چونکه بینا از اندرونم من

همه را راست رهنمونم من

لیک فردا غلام آن مغرور

از قضا میرد و شود مقهور

نان و لالنگ پر شود همه کوی

تا خورد نیک گوی و هم بدگوی

طفل و پیر و جوان از آن نعمت

بخورند و برند بی‌نقمت

هین برو جنس خود سگانرا خوان

که بخواهد رسید فردا خوان

بر سبیل عموم بر همگان

نان فراوان شود یقین می‌دان

از چنان حالتی نگشت آگاه

سوی تو به نیامد آن گمراه

می‌شد اندر ضلال آن کژبین

می‌پذیرفت کفر را چون دین

بر دل و چشم و گوش ختم خداست

تا نگیرند هر کسی ره راست

چونکه حق ضال کرد ایشان را

که کند چاره کفرکیشان را؟

چون شقی‌زاده‌اند از مادر

پس بود جایشان یقین آذر

این نخواهد شدن به گفت تمام

باز گرد و بگو حدیث غلام

خواجه چون مردن غلام شنید

خویش را از زیان او بخرید

بی‌توقف فروخت بنده‌اش را

تا فتد مشتری از آن به عنا

شادمان شد عظیم و گفت امروز

رستم از محنت و شدم پیروز

تا بیاموختم من این دو زبان

سود بردم رهیدم از سه زیان

چونکه جستم از این سه گونه قضا

پس از این روشنی است پیش و قضا

شکر می‌کرد کان قضا را من

دور کردم ز نفس خویش به فن

دوختم دیدۀ قضاها را

دفع کردم ز خود بلاها را

سودمندم ز بخشش موسی

گشتم آراسته چو طاوسی

پس از این کو چون من کسی به جهان؟

همه سود است پیش و نیست زیان

روز چارم چو دید سگ بعبور

که دو پر می‌زند خروس از دور

گفتش ای پادشاه کذابان

وی امیر و رئیس قلابان

بر من نیست مثل تو مغضوب

هم ندیدم چو تو خروس کذوب

کانِ افسون و حیلتی و دروغ

وای او را که افتد از تو به دوغ

هرچه گفتی همه دروغ بده است

زان همه وعده‌ها یکی نشده است

بعد ازاین نیز هر چه خواهی گفت

همچنان باشد آشکار و نهفت

کی شود پیش من دگر مقبول؟

سخنان دروغت ای مخذول

مُردم از وعده‌های خام کژت

نیست جز رنج در سلام کژت

گفت با سگ خروس کای همدم

هرچه گفتم نه بیش بود و نه کم

راست بُد جمله حق همی‌داند

زین خیالت خدای برهاند

تا بدانی کزین صفت دورم

نزد حق بی‌گناه و مغفورم

گرچه خود حق بدست تست در این

گه گمان می‌بری بر این مسکین

که کم و بیش بود در گفتم

به دروغ و به مکرها جفتم

زانکه آن وعده‌ها که دادم من

چون نشد از دلت فتادم من

متنفر شدی از این معنی

که نشد راست یک از آن دعوی

لیک می‌دان که هر سه وعدهٔ من

همچنان شد که گفتم ای پر فن

هر سه مردند پیش آن خصمان

که خریدند از این خر نادان

رفت و بر دیگران فکند زیان

ز ابلهی دید درد را درمان

کور اصلی کجا بود بینا؟

کی شود هر بلید بوسینا؟

کی بود همچو لعل هر سنگی؟

کی شود پادشاه سرهنگی؟

کی شود چون مسیح دجّالی؟

کی بود کیقباد بقّالی؟

هیچ دیدی که قطره شد دریا؟

یا بپرید پشه چون عنقا؟

گذر از پند و بند را بگسل

خواجه را ذکر کن به جهد مقل

گفت سگ را که خواجه خواهد مرد

آمدش وقت و جان نخواهد برد

کرد خواهد از این جهان رحلت

از زر و سیم و خان و مان رحلت

آنچه می‌گویمت بخواهی دید

بر تو گردد چو آفتاب پدید

اندر این وعده نیست هیچ خلاف

تیغ رنجش کنون بنه به غلاف

رو که فردا رست یقین موعود

بی‌گمان وعده‌ام شود موجود

نعم بی‌حد و کران بینی

صدقه‌ها هر طرف روان بینی

نان و لالنگ و گوشت پخته و خام

بی‌عدد باشد و رسی در کام

از بد و نیک و از وضیع و شریف

از که و از مه و قوی و ضعیف

همه فردا خورند و سیر شوند

هفته‌ای زین سرا و کو نروند

دمبدم آش‌های گوناگون

رسد از تعزیه‌اش به عالی و دون

خبر راست بر به جمله سگان

که بخواهند خورد فردا نان

تا یقین‌شان شود که این وعده

راست است و بود بهین وعده

همه زان لوت و پوت سیر شوند

هر یکی همچنانکه شیر شوند

مرگ آنها بُدش قضا گردان

می‌رهانید خواجه را ز زیان

او زیان را به دیگران افکند

لاجرم بهر خویش چاهی کند

کاندر افتاد سرنگون و بمرد

زان زیان غیر مرگ سود نبرد

در خیالش که رنج بر دگران

باز کردم رهیدم از غم آن

این ندانست کان در آخر کار

همه بر جان او رود ناچار

بس زیان‌ها که آن بود سودت

گرچه آن دم برید و فرسودت

گر شود سر آن ترا پیدا

شکر گویی خدای را و ثنا

لیک چون نیست آشکارا راز

هر زمانت در افکند به گداز

رو منال از زیان خود به جهان

کاندر آن سودها بود پنهان

یک زیان دفع صد زیان باشد

سبب صحت و امان باشد

غم مخور هیچ اگر بمرد اسبت

یا بَرَد دزد حاصل کسبت

یا بر درخت و استرت رهزن

یا غلامت بیفتد از روزن

صبر کن اندر آن و شکر گزار

هیچ گون زان زیان و رنج مزار

چونکه آن رنج بهر فایده است

زان ترا صد هزار فایده است