گنجور

 
۸۷۴۱

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۷ - حکایت

 

شنیدم دیوانه در هندوستان نه هوای باغ بودش و نه هوای بوستان پیوسته در ویرانه ها بسر بردی و گیاه بیابانها خوردی روزی بدشتی گذشت درختی دید بر دامان دشت آتش جنون بخروش آمد و دیگ سودا در جوش اره بدست آورده پابر سر درخت نهاد ساعتی بر او نشسته خواست تا وی را ببرد بنیاد صاحبدلی رسید و گفت ایکه بر سر درختی از بدبختی نشسته بیخ مبر که از پا درافتی و ریشه هستی را کنده بخاک نیستی بسر افتی از آنجا که دیوانه کمان قضا را فرمان بود و ناوک قدر را نشان شربت نصیحت در مذاقش تلخ افتاد و غره غرا در سلخ های های کنان خندیدن آغاز کرد و برگ بریدن ساز

ای قضا را بجان شده همدوش ...

... دانم که تویی کاشف اسرار نهان

جایی بنما مرا درآنجا که تویی

رسمی زره و منزل خود ساز عیان ...

... مردن بودم رسم و کفن در دل خاک

دیوانه چون این سخن بشنید جامه بر تن بدرید ساز مردن ساز کرد و گور کندن آغاز پس درآب دیده غسل کرده کفن در پوشید و مردوار سر بلحد نهاده پا بدامن خاک کشید قضا را سواری برمرکب جلادت نشسته دبه روغنی در دست داشت علم ندای هل من اجیر بر افراشت که هر که این دبه را بخانه برساند صد دینار از خزانه من اجرت بستاند دیوانه چون ندای او بگوشش رسید بی اختیار با خود رو در سخن آورد که اگر من نمرده بودم از این سودا میبود سودم آواز دیوانه را سوار بشنید و عنفا از گور بیرونش کشید چون ملک سیوال بضرب تازیانه آتش الم بجانش افروخت چندانکه گفت مرده ام سودی نداشت دبه بر سرو دست بدامن ریش گاو زده در بحر فکر خام غوطه ور گردید که از این صد دینار اجرت ماکیان بخرم و از بیضه او جوجه ها بعمل آورم بعد از کثرت جوجه و ماکیان بخرم گوسفندان چون گوسفندان را نتیجه بسیار شود نوبت اسب و گاو و حمار شود عاقبه الامر در دارالوسوسه فکرت خانه بنا نهاد مناکحه نموده شد صاحب اولاد پس پسرش رسید بسن چهار رفت از خانه بجانب بازار و از برای طفل خود نخود بریان خرید و داخل خانه گردید فکرت چون بدینجا رسید گفت پسرم میگوید بابا در جیب چه داری بمن ده جواب گویم نه چیزی نکرده خرید دامن از دست پسر کشید دبه از سر بیفتاد و روغن بریخت سوار با او به نزاع آویخت که ای بدبخت دبه روغنم شکستی و در عیش برویم بستی دیوانه گفت ریشه امیدم گسستی همانا ظالم و جابر هستی خانه ام را خراب کردی و در داغ فرزند جگرم را کباب

آن یکی برکف سنان عزم داشت ...

... ناگهان آن دبه افتد بشکند

جمله را بنیاد هستی برکند

خانمان جمله را ویران کند ...

... تا توانی دبه اش برسرمگیر

پیش از آن کود به ات بنهد بسر

دبه بشکن بگذر از نفع و ضرر ...

نورعلیشاه
 
۸۷۴۲

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۸ - حکایت در فوائد خاموشی

 

صاحبدلی را دیدم در محفلی نشسته و عقد صحبت با کاملی در میان بسته هر قطره از زلال گفتارش بحری پر لالی و هر ذره از پرتو رخسارش مهری لایزالی چهره جمال برنور جلال آراسته و آیینه جلال بجلوه جمال پیراسته سخنش تشنگان را چشمه حیوان و کشتگان را حیات جاودان گاه بدیده گریان گهر هجران سفتی و گاه با لب خندان خبر وصال گفتی

گاه میرفتی بجاروب مقال ...

... گوهر دانش بدامان کمال

گفتم هر صبح و شام رفته جمال با کمالش به بینم و گل از گلشن صحبت با مسرتش بچینم چند روزی بگذشت صیت فضلش منتشر گشت و قاضی بیخبران بر کمالش فجر آتش حسد در دل قاضی شعله کشیدن گرفت و باد غرور برسر و رویش و زیدن فرمود تاوی را در محکمه قضا آورده و ایرادی گرفته مقتول نمایند از آنجا که ضمیر روشندلان آیینه مصفاست و صورت افعال نیک و بد در آن پیدا چندانکه در معرکه سیوال عقد مکالمه بستند و باب مجادله گشودندگوی معانی از چوگان بیانش جز جواب لا ادری نر بودند زبان بحکم ضرورت از گفتار بست تا ازقضیه محکمه قاضی رست

کی خردمند نزد هر جاهل ...

... گر تو را هست عقلی و هوشی

بردهان بند قفل خاموشی

لب گشاید چو بیخبر به ستیز ...

... تا کند پوست از سرت قاضی

معلوم شد که دانایی در ندانستن بود و رهایی در زبان بستن نگر در حاجت مدعی اگر چه حجتی است باطل اظهار مدعای حق گو در دهان سمی است قاتل سخن عاقل بجاهل در نگیرد و آیینه ناقابل عکس نپذیرد

خیز و ز گوش خرد پنبه غفلت درآر ...

... تا رسدت زین چمن نخل تمنا ببار

زبان بستن بحقیقت بضرورت بحریست پر گوهر و سخن گفتن بمصلحت مهریست ذره پرور این هر دو جوهر یک کانند و گوهر یک عمان گاه آب انگیزد و گاه آتش گاه تسلی نماید و گاه مشوش

خموشی گرچه بحری پر لآلیست ...

نورعلیشاه
 
۸۷۴۳

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۹ - حکایت در فوائد سخن

 

وقتی میگذشتم بشهری رسیدم ناگاه بنهری دو طایفه را دیدم بر کنار نهر نشسته و عقد مکالمه برمیان بسته همه در مجادله مسکوب و بمعادله منسوب تیغ زبان در معرکه بیان کشیدم و سبب مهلکه یک بیک پرسیدم بعضی آبرا موج میگفتند و برخی موج را آب و جمعی سراب را دریا و خیلی دریا را سراب یکی میگفت وحدت در کثرتست دیگری میگفت کثرت در وحدت لآلی متلألی از مثقب فکرت سفتم و قفل معانی بکلید بیان گشوده گفتم

از نظر بحر و موج و آب و سراب ...

... کثرت و وحدتست افسانه

چون این ابیات مناسب حال گفتم گرد ملال بجاروب مقال رفتم همه از شراب این سخن مست و شراب آشتی در دست از منزل نفاق خاسته در محل تفاق نشستند و رشته عداوت را گسسته عهد مودت چنین بستند که من بعد از این مقوله سخنان نگویند و ملامت یکدیگر نجویند

سخنی گویمت حکیمانه ...

... ورنه زود از زبانه اش بگریز

الهی بشهر حقیقتمان گذر دادی و بنهر معرفتمان نظر گشادی طایفه عقل و جهل را برکنار آن نشانیدی و سلسله مخالفت و منافقون در میان جنبانیدی زبانی کرامت فرما که سیف قامع گردد و بیانی عنایت نما که برهان قاطع شود تا ریشه مخالفت را به تیشه موافقت بر کنم و رشته نفاق را گسسته سلسله تفاق سرکنم الهی از چنگ علایق و عوایقمان برهان و بدایره مجردان و موحدان ایمان برسان کسوت خود نمایی مان مپوشان و شربت خود أییمان منوشان پالهنگ کثرت رااز دل و جان باز کن و بکمند وحدت سرافراز تنوره غرور و شهوت را که تنور نخوتست برتن میفروز و هزار وصله تزویر و تلبیس را که خرقه ابلیس است در برمیندوز توجه چهار پر را بر ما صادق کن چهار طبع مخالف سرکش را موافق گردان چهل تار شرک راکه رشته دو رنگیست و فریب از کمر بگشای ویکتار وحدت را که سررشته یکرنگیست و شکیب بمیان در بند تا هر فرعی را اصل نخوانیم و هر هجریرا وصل ندانیم

حکایت یکیرا دیدم کسوت درویشان در برد از وصف ایشان بیخبر در قریه از عراق با زوجه اخیه هم وثاق هر دو هم را تنگ دربر گرفته و در بستر هوا و هوس خفته بند عصمت را گسسته پای عفترا شکسته

دست یکی برزمین پای یکی بر هوا ...

... روبکن صوف صوفیان از بر

یا هوا و هوس بنه از سر

تابتذویر میگشایی دام

برتوصید حلال هست حرام

بعد از مجادله بسیار و مکالمه بیشمار جامه حوبه اش کندم و در آب توبه اش افکندم مدتی بادیده گریان و سینه بریان و لب تشنه و شکم گرسنه و سرو پای برهنه در بیابان نیستی بدوید تا گریبان هستی بدرید نه هوایی ماندش در سر و نه هوس در تن ظلمت کفر از دل او دور شد و نور ایمان روشن تیغ لا در دست گرفته خویش را در پای الاالله سر ببرید و شیشه هستی را بسنگ نیستی شکسته با ده توفیق از جام تحقیق کشید شبی در عالم واقعه دید تیر توبه اش بهدف اجابت نشسته از بند عوایق و علایق بکلی جسته کفش بردار حلقه درویشانست وبجان و دل خدمتگار ایشان علی الصباح از در تسلیم درآمده و باب تعظیم گشود و سجده شکری بجای آورده شرح واقعه نمود گفتم از تو چه خطاسرزده بود که در این مهلکه پا نهادی و هدف ناوک بلا شده کمان هوس گشادی زبان انکسار بیان باز کرد و سیلاب سرشک از دیده آغاز گفت سالها در دل ذکر خدا میکردم و در صحبت صاحبدلان بسر میبردم جز فکر خدا نبودم اندیشه و جز شیوه اطاعت نبودم پیشه پیوسته در حلقه موحدان بسر میبردم و سخن میگفتم و گوهر توحید با الماس تجرید میسفتم عاقبه الامر سخن بجایی رسید که گفتم منم قطب زمان و صاحب دوران باد نخوت وزیدن گرفت و آتش شهوت زبانه کشیدن دامن عصمت از کف رها شد و گریبان عفت برتن چاک نه عقل ممیز را تمیزی و نه مدرکه را قوه اداراک شراره شره بردل غالب شد و دل بهوا و هوس طالب الحمدالله در کرم باز بود و ملک قدم بی انباز دریای عزت بجوش و سحاب کرم بخروش صاحبدلی رسید و از چنگ نفسم رهانید و از منزل شرک برآورده بمقام توحید رسانید معلوم شد که اصل را فرع میخواندم و هجر را وصل نه از وحدت خبر داشتم و نه از کثرت گلخن شهوت را نامیده بودم گلشن وحدت اکنون چنین دانم که تا انسان در حالت بشریتست و اثری از شهوت در او باقیست اسیر کمند کثرتست و از آزادی وحدتش خبر نیست زیرا که تا کسی قبل از مردن اضطرار باختیار نمیرد و شیشه هستی را بسنگ فنا نشکند در مصطب توحید جام بقا نگیرد و هر که باضطرار یا اختیار بمیرد در منزل خواب و خور قرار نگیرد سرچشمه غفلت خوابست و منبع شهوت خور و هرکه از این دو دور است هرگز نمیرد

گویم سخنی بنیوش این گوش خرت بفروش

بیدار شو از غفلت رو پنبه بکن از گوش ...

... فاسقان را به فرق سرسنگست

الهی نفس ما را الهامی ده که راه تردد از دیار اماره بگرداند و کمیت ایقان را به عرصه اطمینان از کمند شک و گمان برهاند و دل ما را دل آرامی ده که دست تصرف این کهنه زال پر مکر و فسون را کوتاه سازد و بنیاد عفت را به تند باد شهوت تبه نسازد تا بدستیاری عفت دامن عصمت بگیریم و در بیابان هلاکت بضلالت نمیریم آه آه از جفای این عجوزه مکار و از وفای این دو روزه غدار که هر لحظه رنگی میسازد و هر لمحه نیرنگی میبازد و از پس پرده مکر و فریب جلوه مینماید و دل هزاران را به کمند کرشمه و ناز بجلوه میرباید بمژده مواصلت عالمی را شوقناک کند و بورطه مفارقت هلاک

چیست دنیا کهنه زال پر فنی

خوش نشسته هر زمان بر دامنی

صورتی بنماید و پنهان کند

عالمی را واله و حیران کند ...

نورعلیشاه
 
۸۷۴۴

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱۱ - حکایت در فضیلت قناعت

 

وقتی در ارض اقدس مشهد مقدس در کاروانسرایی با درویش بینوایی هم حجره بودیم و همسفره روزها قرص خورشیدمان زیب خوان و شبها از خوشه پروین زبیب قوه روان پیوسته بر سفره قناعت میهمان و شخص تسلیم و رضا را میزبان چند روزی بدین منوال گذران حال بود عاقبت درویش بینوا را در بنای توانایی شکست افتاد و طاق طاقتش سست شد بنیاد آتش جوع خرمن شکیبایی راسوخت و شعله شکایت برجانش برافروخت تمنای اطعمه لذیذه از دیار صبرش اخراج کرد و با این بی خانمان آغاز لجاج گفتم ای درویش دلریش خوان قناعت نعمتی است بی محنت و تشویش مایده انزوا طعامیست بی مشقت بیش از بیش قال الله تبارک و تعالی اتستبدلون الذی هوادنی بالذی هو خیر چون بنی اسراییل را از شربت نصیحت دأالجوع بهبودی حاصل نشد و مضمون اهبطوا مصرا فان لکم ما سالتم را مایل شد حسب التمنای آن از آن شریف مکان رحل اقامت بستیم و در قریه ای از حوالی آنجا نشستیم حضرت و اهب العطایا ضیافتخانه بهر ما ترتیب فرمود آنچه متمنای درویش بود لیکن در خلال آن حال رییس قریه فقیر را شاهزاده خراسان که مفقود شده بود تصور نمود و روز بروز در احترام میافزود هر چند سوگند یاد میکردم که من آن نیستم مفید نمی افتاد بلکه قوی میشد اساس آن بنیاآخرالامر این معنی در خراسان منتشر شد و سایر اهل قری مخبر گشته ازهر طرف ساز و برگ پیشکشی ساز کردند و انقیاد اطاعت آغاز حاکم مشهد مقدس را تزلزلی در بنای طاقت روی آورد و در این خصوص تدبیرها میکرد که فقیر را بنوعی برطرف کند و ناوک هلاکت و را هدف درویش بینوا را لشکر جبن بمحاصره حصار دل بر آمده در صدد و دفع آن برآمد و چندانکه مجادله نمود مطلقا ندادش سود چون راه چاره مسدود دید با جزع و فزع تمام نزد فقیر دوید که کنج قناعت و جوع سلامت بهتر از خوان کرامت و بیم هلاکت و ملامتست آن گنجی است بیزوال و این رنجی لایزال شبی دست دعا بدرگاه کبریا درآورده پیدا شدن شاهزاده مفقود را از حضرت و دود مسیلت نمودیم علی الصباح خبر ورود درآن نواحی رسید و از قضیه رسته روانه مشهد مقدس گردیدیم و بکنجی غنودیم

گرت آسودگی باید بگیتی ...

... که جز نیشش نباشد هیچگه نوش

الهی ما را در کنج عزلت گوشه ده و از خوان قناعت توشه شکیبی عنایت نما که به فریب عشوه دنیا از راه رخ نتابیم و خصلتی کرامت فرما که در منزل حرص و حسد در بستر غفلت نخوابیم هم درد تو دهی هم درمان تو فرستی هم جان تو بخشی و هم جان تو ستانی گاه قدح مماتمان برلب نهی و گاه باده حیاتمان درکام چکانی گاهی بانگشتی جامه جانها چاک کنی و گاه بسوزنی چاک گریبانها بدوزی

گه فرستی درد و گه درمان دهی ...

نورعلیشاه
 
۸۷۴۵

نورعلیشاه » جامع الاسرار » بخش ۱۲ - حکایت

 

... جان فدا ناکرده جانان یافتی

عاقبت میت را جان رفته بتن بازگشت و باعمر گرانمایه دمساز از گلخن ممات درآمده در گلشن حیات خرامیده و از فراش مرض برخاسته در بستر صحت آرمید معلوم شد که طفل از دست رحم دست دراز کرده راه نفس را حایل شده بود و شاید اجل معلقی را مقابل سوزن جور بانگشت وی رسیده متألم شده دست جانب خود کشید سد از میانه برداشته شد و راه نفس باز رشته اجل کوتاه گشت و سلسله عمر دراز

یافته بس مرده جان از نفس کاملان ...

... تا نزنی بی سبب دست بدامان جان

الهی نفس اماره را که دشمن خونخواره است در بطن ما جا دادی و انگشت طمع را که نتیجه حرص و حسد است بعقد نفس گشادی حکم محکم رای عقل را بفرست تا از سوزن حکمت نشتری بسازد و سده گلوگیر حرص را که غده دل مردگی و افسردگیست از سینه براندازد تا از پله افراط و تفریط برخاسته شاهنگ میزان عدالت بگیریم و از غرقاب هلاکت و ضلالت به سفینه نجات درآمده بجهالت نمیریم ملکا پادشاها از خزانه معرفتمان انعامی ده و از ترانه عدالت پیغامی تا از استماع آن مدهوش شویم و از هرزه درایی خاموش شیشه شک و گمان را شکسته باده ایقان بپوشیم و سیاهی نامه اعمال را شسته جامه رو سفیدی بنور افعال بپوشیم

نورعلیشاه
 
۸۷۴۶

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

 

... میبرد ندانسته بزلف تو گمان را

خستند دل و جرم با بروی تو بستند

دادند بدست تو پس از تیر کمان را ...

... بگذار کزین ورطه بجوییم کران را

گربند دلم بندگی شاه نبودی

برهم زدمی سلسله ی کون و مکان را ...

... نور احد است احمد وشه سایه ی ایزد

بر بند نشاط از همه جز دوست زبان را

نشاط اصفهانی
 
۸۷۴۷

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

نام تو کلید بستگی ها

یاد تو دوای خستگی ها ...

... در رشته عشق رستگی ها

بگشا گرهی ز زلف و بنگر

در کار نشاط بستگی ها

نشاط اصفهانی
 
۸۷۴۸

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

جز بجان کس نشناسد صفت جانان را

هم بجانان بنگر تا بشناسی جان را

نیست هستی بجز از هستی و هستی همه اوست

خواجه بیهوده بخود می نهد این بهتان را

هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست

آتش افروز بخاری نخرد بستان را

ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش ...

نشاط اصفهانی
 
۸۷۴۹

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

... گر خدمتیست از تو بما بار نعمتیست

کاری نکرد بنده که گوید برای تست

ما را بقدر خویش خطاییست لاجرم ...

... ای بس ضعیف و خسته که اندر فقای تست

تن خسته دل شکسته نظر بسته لب خموش

ای عشق کار ما همه بر مدعای تست ...

نشاط اصفهانی
 
۸۷۵۰

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

بهر جا بنگرم بالا و گرپست

نبینم در دو عالم جز یکی هست

درون خانه و بیرون در اوست

هم او خود حلقه بر در زد هم او بست

زیک شاخیم اگر شیرین اگر تلخ

زیک بزمیم اگر هشیار اگر مست

بپایم شاخ گلبن رشته ی دام

براهم موج دریا حلقه ی شست

توانایی مرا باریست بر دوش

زبردستی مرا بندیست بر دست

پر و بال است دام من خوش آن دام

که از قیدش به پروازی توان جست

نباشد بنده کازادش توان کرد

نباشد خواجه کز قیدش توان رست ...

نشاط اصفهانی
 
۸۷۵۱

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

 

مثال این تن خاکی و خاک آب و حباب است

بیار باده که بنیاد روزگار بر آب است

خروش ناله ی مرغان زچشم نرگس بستان

ببرد خواب و دریغا که خواجه باز بخواب است ...

نشاط اصفهانی
 
۸۷۵۲

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۰

 

نوبت خرمی بستان است

عهد سرو و سمن و ریحان است ...

... شاد زی شاد کز ابر کرمت

دهر گلزار و جهان بستان است

فارغ از حادثه ی دوران باش ...

... که شهورش همگی نیسان است

تو بنخجیر شتابان و قضا

از پی خصم تو در میدان است ...

نشاط اصفهانی
 
۸۷۵۳

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰

 

... زین ره ای خضر خدا را گذری می باید

بستم از هر دو جهان دیده که بینم به رخت

یک ره ای دوست به کارم نظری می باید

چهره بنمای از آن زلف فرو هشته به رخ

آخر این تیره شبان را سحری می باید ...

نشاط اصفهانی
 
۸۷۵۴

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳

 

شادمان غمزده و غمزدگان دلشادند

غم و شادی جهان بین که چه بی بنیادند

این جهان خود صوری مؤتلف از ابعاد است ...

... کرده های من سرگشته بالواح هوس

نقش بستند و به پیش نظرم بنهادند

سر بسر خواندم و دیدم بسیهکاری خویش ...

نشاط اصفهانی
 
۸۷۵۵

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴

 

... هر که در خانه درخت گل و نسرین دارد

باغبان گر در بستان بگشاید بیگاه

باز گویم حذر از غارت گلچین دارد ...

... نظر خواجه بر اندازه ی خدمت باشد

ورنه با بنده کجا مهر و چراکین دارد

در همه شهر همین صاحب ما بود نشاط ...

نشاط اصفهانی
 
۸۷۵۶

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹

 

دل از قید دو عالم رسته خوشتر

بر آن زلف مسلسل بسته خوشتر

بده دل با یکی پس دیده بر بند

چویار آمد درون در بسته خوشتر

از این ره چون بباید باز گشتن ...

... وصال دوستان جوییم و یاران

چو آن نبود برخ در بسته خوشتر

نه تنجان هم بر آن منظر حجابیست ...

نشاط اصفهانی
 
۸۷۵۷

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

 

... هیچ حاجت بعرض حاجت نیست

با خداوند گار بنده نواز

صید از بهر امتحان آرند ...

... از حقیقت سپرده راه مجاز

لب ببستیم و کلک بشکستیم

تا کی از پرده برفتند این راز ...

... که نهایت ندارد این آغاز

پرده بر عشق می نشاید بست

عشق خود آتشیست پرده گداز

نشاط اصفهانی
 
۸۷۵۸

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۶

 

... زرویش منع میگویند و عشقش

حجاب چشم ما را بست بر گوش

شب وصلش میان صبح تا شام

بود چندان که زلفش از بنا گوش

خردمندان نصیحت میکنندم

ز عشق آواز می آید که منیوش

قدم از هر چه جز سویش فروبند

نظر از هر چه جز رویش فرو پوش ...

نشاط اصفهانی
 
۸۷۵۹

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۴

 

ما بندگان نه در خور این پایه بوده ایم

گوی سعادت از کرم شه ربوده ایم ...

... تا بوده ایم جبهه بر این خاک سوده ایم

چشم طمع ز نیک و بد خلق بسته ایم

تا دیده نیاز بر این در گشوده ایم

بی خدمتی به سفره نعمت نشسته ایم

بی طاعتی به بستر راحت غنوده ایم

گامی نرفته دامن مقصد گرفته ایم ...

نشاط اصفهانی
 
۸۷۶۰

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

 

چند دارد دل از اندوه جهان نا شادم

عشق کو عشق که از دل بستاند دادم

آخر این ابر در این دشت ببارد روزی

آورد سیلی و از جا ببرد بنیادم

هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست

من ندانم که در این غمکده چون افتادم

چون پریشان نشود جان که بزلفی بستم

چه کند خون نشود دل که بلعلی دادم

پاس من دار که دل بر کرمت پیوستم

دست من گیر که سر بر قدمت بنهادم

تا بدامان که چون گرد نشینم روزی ...

نشاط اصفهانی
 
 
۱
۴۳۶
۴۳۷
۴۳۸
۴۳۹
۴۴۰
۵۵۱