گنجور

 
نشاط اصفهانی

عقل با عشق کی شود دمساز

نبرد صرفه سحر از اعجاز

تا چه فرمان رسد ز درگه دوست

سر نهادم بر آستان نیاز

دل زکف رفته، جان رسیده بلب

چشم بر راه و گوش بر آواز

هیچ حاجت بعرض حاجت نیست

با خداوند گار بنده نواز

صید از بهر امتحان آرند

گاه کوتاه رشته گاه دراز

جز بکامش اگر تو گام نهی

رشته خواهد کشید صید انداز

کعبه از سومنات میجویند

این گروه مجاوران حجاز

رخت از بحر برده سوی سراب

از حقیقت سپرده راه مجاز

لب ببستیم و کلک بشکستیم

تا کی از پرده برفتند این راز

کوته آخر شود فسانه ی خصم

دولت شهریار باد دراز

زین حکایت کناره گیر نشاط

که نهایت ندارد این آغاز

پرده بر عشق می نشاید بست

عشق خود آتشیست پرده گداز