گنجور

 
نشاط اصفهانی

پنجه از خون دل ماست که رنگین دارد

آنکه با دست بلورین دل سنگین دارد

سالک اندیشه نه از کفر و نه از دین دارد

وادی عشق بهر گام سد آیین دارد

عقل با عشق به بیهوده زند لاف مصاف

اسب تازی چه زیان از خر چو بین دارد

خواجه راهست غم دشمن و ما را غم دوست

هر که بینی دل ار اندیشه ی غمگین دارد

تلخکامان غمش را نگذارد دل تنگ

آنکه سد تنگ شکر در لب شیرین دارد

ناله ی بلبلش ار خواب رباید چه عجب

هر که در خانه درخت گل و نسرین دارد

باغبان گر در بستان بگشاید بیگاه

باز گویم حذر از غارت گلچین دارد

یا نهم سر بکف پای تو یا بر سر تیغ

بی تو خاکش بسر آنکو سر بالین دارد

او بر اشکم نگران من نگران بر رویش

من نظر سوی مه، او جانب پروین دارد

نظر خواجه بر اندازه ی خدمت باشد

ورنه با بنده کجا مهر و چراکین دارد

در همه شهر همین صاحب ما بود نشاط

که بزحمت نظری با من مسکین دارد