گنجور

 
نشاط اصفهانی

جز بجان کس نشناسد صفت جانان را

هم بجانان بنگر تا بشناسی جان را

نیست هستی بجز از هستی و هستی همه اوست

خواجه بیهوده بخود می نهد این بهتان را

هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست

آتش افروز بخاری نخرد بستان را

ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش

عاشق آن نیست که اندیشه کند پایان را

عشق نیران طلبش میبرد از باغ نعیم

ورنه آدم نپسندد بخود این حرمان را

کافرم خواند یکی وان دگرم مؤمن گفت

عشق هم کفر ببرد از من و هم ایمان را

رو خرابی طلب ای دل که نگیرند خراج

جز ز آباد و نبخشند مگر ویران را

در هوسخانه ی تن دیربماندیم، کجاست

مرگ تا برکند این لعبگه شیطان را

کشتی از لطمه ی موجی شکند، کوش نشاط

تا شوی بحر و بهم درشکنی توفان را