گنجور

 
نشاط اصفهانی

چند دارد دل از اندوه جهان نا شادم

عشق کو عشق که از دل بستاند دادم

آخر این ابر در این دشت ببارد روزی

آورد سیلی و از جا ببرد بنیادم

هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست

من ندانم که در این غمکده چون افتادم

چون پریشان نشود جان که بزلفی بستم

چه کند خون نشود دل که بلعلی دادم

پاس من دار که دل بر کرمت پیوستم

دست من گیر که سر بر قدمت بنهادم

تا بدامان که چون گرد نشینم روزی

حالیا رفت در این بادیه جان بر بادم

من بمقصد نبرم راه نشاط ار نکند

جذب این بادیه در هر قدمی امدادم