گنجور

 
۸۶۶۱

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸

 

... خموش باش دلا جای خرده گیری نیست

مگو چرا ز فلان بستد و به بهمان داد

به حکم عقل حکیمان چو حاکمی است حکیم ...

... عجب که با همه دانایی این نمی دانست

که حق به بنده نه روزی به شرط ایمان داد

من و ملازمت آستان پیر مغان ...

... به جزع کم نگهش میل غمزه چندان داد

که گاه خنده چو پیمان به لعل نوشین بست

که وقت غمزه چو رخصت به چشم فتان داد ...

... همه حدیث جفا خواند و حرف جور نوشت

ادیب حسن چو راهش سوی دبستان داد

گرفت جا چو به حکم غرور بر سر زین ...

... به دست من نتواند ز ناز دامان داد

دل خراب من از عشق داد جان بنگر

چگونه این ده ویران خراج سلطان داد ...

... تواند آنکه به من درد داد درمان داد

بس است آذر از این گفتگو زبان دربند

کزین فزون نتوان زحمت عزیزان داد ...

... کنایه ای است از این کآسمان ز مام مراد

به دست حاجب درگاه خان بن خان داد

ابوالمظفر ابوالفتح خان که از شوکت ...

... به او لقب زره جاه و رتبه نتوان داد

ز جاه حکم به نام هزار خان بنوشت

ز رتبه راتبه صد هزار سلطان داد ...

... همیشه تا ز نسیم بهار و باد خزان

توان طراوت باغ و شکست بستان داد

به دوستان مدهاد ایزدت به جز دل جمع ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۶۲

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - قصیده در مدح سید احمد

 

... شوند امهات درختان حوامل

بنات نبات از حوامل مولد

شمرهای لبریز در تیر و در دی ...

... چراغش مزاری که چون مهد شاهان

در آن خفته بن موسی کاظم احمد

همان قطب الاقطاب کز شوق گردش

مه و مهر گردند دایم چو فرتد

بنازم بمعمار طاق رواقش

که یک گنبد افزوده بر هفت گنبد ...

... بو مقودی از کمند وفایش

بسی دوستان بسته دارد بمقود

مرا ساخت محروم و ننوشت عذرم ...

... نه خواری خوش از گل به بی بال بلبل

نه بد خوب از خواجه با بنده ی بد

نه خواجه است کو بنده ی بی بهایی

قبول افتدش اول آخر کند رد ...

... وگر عهدشان رفته بینی ز خاطر

خدا را که بربند عهدی مجدد

چو بندی ز نوعهد از من بهر یک

بصد گونه سوگند میکن مؤکد ...

... که وصف کمالت نگردد معدد

سکندر اگر بست ز آهن سد اکنون

ز بحر خیالم که گنجی است معتد ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۶۳

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - قصیده در مدح علی بن موسی الرضا (ع)

 

... هر ذره اش آمیخته گویی بشرربر

خط سیهت خاسته دودی است که بنشست

از سوختن عود قماری بقمر بر

زلفت که سراسیمه بپای تو سرافگند

خونخواری چشمان تو بودش بنظر بر

زنگی بچه را ماند کز فتنه ی ترکان ...

... زان پیش که دستم زندش حلقه بدر بر

طفلانش بمن بسته سر ره بپذیره

از هر طرف انباشته حجرم بحجر بر ...

... کافسانه ی خود عرضه دهد گنگ بکر بر

بالجمله چه تدبیر بناسازی گردون

جرم فلک از جا نتوان برد بجر بر ...

... از تربیت نامیه هر سبزه ی نوخیز

هر فاخته را آمده سروی بنظر بر

از فیض هوا در همه آن باغ ندارند ...

... دجال چو عیسی نزند تکیه بخر بر

بنهاد معزی رخ اگر بر در سنجر

یا شاعر دیگر بدر شاه دگر بر ...

... خاک حرمش شسته کلف ماه فلک را

ماه علمش بسته ره سیر بخور بر

تا روح الامینش شرف آمد بملایک ...

... از شرم تو گر روی بپوشد بسپر بر

آهت بفلک چرخ سیاهی است که بسته است

صیاد اجل نامه ی فتحش بسه پر بر ...

... کاری پی تهلیل دو لب یک بدگر بر

گر راحت روح آمده بنت العنب اما

عناب چو داد از عنبت تن بضرر بر

ز آنگونه خود از دختر رز مهر بریدم

کآبستنی تاک نخواهم بثمر بر

تا مهر خرامد بسرای حمل از حوت ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۶۴

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - ای جسم تو، جان آفرینش

 

... چون تو نشکفت و نشکفد نیز

گل از بستان آفرینش

ز آغاز بهار باغ ایجاد ...

... نقشی ز شمایل تو خوشتر

نابسته بنان آفرینش

آراسته داشت روی یوسف ...

... دشوار بسان آفرینش

من نیز گلی دو دسته بستم

از لاله ستان آفرینش ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۶۵

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - هو القصیده در مدح میرزا احمد

 

... چشم بر راه هلال شوال

محتسب بسته در میکده ها

زده بر هر در از آهن اقفال ...

... برده رعشه حرکت از رقاص

بسته خمیازه زبان قوال

ز خمار آمده سرها بصداع ...

... من که از جرگه ی مستان بودم

بسته چشم از نظر و لب ز مقال

داشتم از غم ایام اندوه ...

... تکیه بر تخت بصد استقلال

بمیان بسته بسر بنهاده

کمر دولت و تاج اقبال ...

... پر بپر بافته و بال ببال

هم بنفشه شده و هم لاله

مظهر روی بتان از خط و خال ...

... کرده در دست ز گوهر یاره

بسته بر پا ز زمرد خلخال

حال گرداند جهان را از نو

حال گردان جهان نعم الحال

فتوی پیر مغان بنوشتند

که بهار آمد و شد باده حلال ...

... یعنی آرایش فروردین است

شاهد نامیه بنمود جمال

چکنم نیمه ی ماه است امشب ...

... او جبان و تو شجاعی بمثال

طی شد افسانه ی حاتم چون بست

دست جود تو در کاخ سؤال ...

... پشت آهو بره شیر از چنگال

چون ببندی بکمر تیغ ظفر

چون نشینی بسریر اقبال ...

... خون بشوید تن اینان فی الحال

غرض آن را که فرستی تو بنار

خاک حفار بود خون غسال

روز هیجا دو سپاه از دو طرف

صف چو بندند پی جنگ و جدال

باد در نای دماند نایی ...

... من کیم تا شومت مدح سگال

ننگارند بناخن دفتر

نشمارند به انگشت رمال ...

... بود آیا که رسد روز وصال

با حریفان بنشینیم و کنیم

خاطری خوش بجواب و بسؤال ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۶۶

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - در مدح اسماعیل شاه خلیفه سلطانی

 

... کرده شد رحال و عزم رحیل

از سهر چشم اختران بنعاس

وز سحر نای طایران بعویل ...

... گر چو بیژن بچاه ترک فلک

داردت بسته در زمان قلیل

زهره درجش ز کفه ی میزان ...

... راکب و مرکب از صیاح و صهیل

بشبستان خاک تیره شود

خیل جان را چراغ تیغ دلیل ...

... می چون سلسبیل کش ساقی

هم بر ابن سبیل کرده سبیل

دفترش دیدم و همی چیدم ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۶۷

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - در مدح صباحی

 

... این نیلی طاق سبز طارم

من بنده نه خفته و نه بیدار

بر بستر خواب در تلاطم

بخت من و باد صبحدم بود ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۶۸

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰ - وله قصیده

 

... خون دل مایده ی خوان چکنم

میزبان را همه ابنای زمان

بیکی خوان شده مهمان چکنم ...

... نشد از شمع کواکب روشن

یک شب این تیره شبستان چکنم

خانه را کش نفروزند چراغ ...

... جانگزا زهر جهان سوز مدام

ریختش از بن دندان چکنم

بس سر جانور از مغز تهی ...

... عالم از انس تهی گشت و در آن

انس دارند بنی جان چکنم

دهر ویران و در آن ویرانه ...

... شد ببین جای کیان جای کیان

هان بناسازی گیهان چکنم

زابل از زابلیان مانده تهی ...

... مهد گسترده در ایوان چکنم

بسته پیرامن او دونی چند

صف پی بردن فرمان چکنم ...

... کاوه کز نطع برافراشت درفش

بسته دارد در دکان چکنم

گاو کو دایه ی افریدون بود ...

... تاجرم لیک متاعی که مراست

بودش روی بنقصان چکنم

طمع محتسبم نیز نداد

رخصت بستن دکان چکنم

من تنک مایه و کالا کاسد ...

... خاتم رستم دستان چکنم

بر من ابنای زمان در رشکند

یوسفم لیک به اخوان چکنم

در شکست دل من پنداری

بسته با هم همه پیمان چکنم

زال گیتی چو زلیخای من است ...

... یا همه شر شده شروان چکنم

حاش لله همه کس بنده ی اوست

بنده ام شکوه ز سلطان چکنم

همه را گوش بفرمان وی است ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۶۹

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در مدح مسیح عهد و بطلمیوس عصر اقلیدس دوران میرزا محمد نصیر طبیب فرموده

 

... چو ساغر کش نگارین دست مهرویان سیمین تن

سر بن بره کش طوق زرافشان بود شد پنهان

شد از عکس سر وی گاو سیمین سم افق روشن ...

... چو درج لؤلؤم شد برج دلو اندر نظر پیدا

در آن چون ماه کنعان زهره ی تابنده را مسکن

شناور اندرین دریای اخضر حوت و تیر آنجا ...

... دهد تا زیب زال چرخ سودی سرمه در هاون

کواکب بود بس تابنده برچیدن توانستی

گدای کور دینار و درم از کوچه و برزن ...

... همه شب چشم چون چشم ستاره داشتم حیران

که تا بینم چه فتنه زاید این فرتوت آبستن

بناگه حقه مشکین که چرخش بود بازیگر

شکست و سوده ی کافور افق را ریخت بر دامن ...

... خروس صبح برچید از افق بس سیمگون ارزن

ز قندیل کواکب شد شبستان جهان خالی

فروغ مشعل خور سر برون آورد از روزن ...

... زمین را ابر آذاری پی مشاطگی آمد

سفیدابش ز نسرین سوده بررو غازه از روبن

شکوفه چون ستاره ریخته هر شاخ و از شبنم

فگنده گوشوار و مرسله بر گوش و بر گردن ...

... ز غیبم هاتفی خواند این قصیده ناگه از هاتف

بنامیزد معانی بدیع الفاظ مستحسن

قصیده نه خجسته دسته یی از سنبل جنت ...

... بگفتم دل برد این دسته و جان بخشد این نغمه

که بستش دستیار تو سرودش هم نوای من

بدین سان باغبانان دگر هم دسته ها بسته

باین آهنگ هم بالیده بس مرغان دستان زن ...

... قفس نادیده آزادی ندیدی آنچه دیدم من

توانم گرچه من هم دسته یی بستن ازین گلها

توانم گرچه منهم ناله یی کردن درین گلشن ...

... هر آهنگم گذارد باربد را طوق در گردن

دریغ اما که هم بست آسمان دستم ز هر کاری

همم راه نفس کز دست او بر ناورم شیون ...

... دهندم گر بهای مدح جان این خواجگان بازم

رسد دعوای غبن آری فزون است از ثمن مثمن

مگر کالای خود را عرضه دارم بر خریداری ...

... روان خوی بر رخ دریا چکان خون از دل معدن

بنظم و نثر تازی و دری گاه سخن سنجی

کنی اعجاز اگر دعوی منم ز آغاز من آمن

نباشد چشم حق بین همرهانت را چو تو ورنه

بنور خود تو را کرده است ایزد چشم دل روشن

بلی نامحرمان با پورعمران گر نبودندی ...

... کجا خواهند شد ای گوهر یکتا بهمتایت

دگر ز ابای علوی امهات سفلی آبستن

حکیمان جهان و فیلسوفان زمان یکسر ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۷۰

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۶ - قصیده در مدح شاه غریب

 

... پیش که چون مشاطگان صبح بغازه شفق

از رخ چرخ بسترد آبله های اختری

خیز و بده ز جام زر باده لاله گون مگر

آبله های اشک سرخ از رخ زرد بستری

پیش که موسی فلک آتش مهر بر کند ...

... شیر نباشدش مفر او بودش مظفری

آنکه اعاظم زمان داده خطش به بندگی

آنکه افاخم زمین رفته پیش به چاکری ...

... روسبیان نهفته رو خفته بمهد سلطنت

پردگیان گشاده سر بسته کمر به چاکری

لولی شوخ دیده بین کرده به زهره همدمی

بنده ی زر خریده بین جسته به خواجه همسری

دستگه گدایی و دعوی جود برمکی ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۷۱

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۸ - قصیده در تعریف احمدخان خویی دنبلی - ماده تاریخ ۱۱۹۱ ه.ق

 

... ز دست یوسف خورشید را بارزانی

برآمد از افق شرق مه چو بن یامین

جهان چو دیده ی یعقوب گشت ظلمانی

شدم بگوشه ی بیت الحزن درش بستم

غمین نشسته بزانو نهاده پیشانی ...

... چو پیش رفته گشودم در آفتابی بود

کشیده سر ز گریبان سرو بستانی

مهی خطش حبشی غبغبش سمرقندی ...

... بدست دیگر مینای راح ریحانی

درآمد از در و گفتا ببند چون بستم

کله فگند و قبا کند ماه کنعانی ...

... که ای دعاویت از هر مقوله برهانی

گذشت عمرم اگر چه بناخوشی یک چند

کنون همی گذرد خوش بدولت خانی ...

... چرا جنیبت هجرت به خوی نمیرانی

چه خوی بنزهت مصر و نه مصر فرعونی

چه خوی بخضرت شام و نه شام ظلمانی ...

... جز این که چون تو کهن بلبلیش میباید

بیا به بستان ای عندلیب بستانی

چو شرح نامه بپایان رسید صبح دمید ...

... نسیم صبح سر آستین بماه افشاند

بزیر پرده شد این شاهد شبستانی

خروس عرش به الله اکبر سحری ...

... که ای تو پیک غریبان بگو بمولینا

کز وست پیرخرد کودک دبستانی

که آنچه شرح کمال و جلال خان کردی ...

... بسر دویده بآن بوستان بمهمانی

چرا چو دست ستم پای دیو از آنجا بست

اگر نکرده بر آن در فرشته دربانی ...

... نهان بهر شجری کارنامه ی مانی

بتاک بسته همه خوشه های پروینی

ز خاک رسته همه لاله های نعمانی

دروگری همه از آبنوس و صندل و عاج

نظر ز دیدنش آینه وار حیرانی ...

... کشیده دست صبا سایبان اطلس سبز

ز برگ تر بسر شاهدان بستانی

هر آن نهال که پوشیده رخت نوروزی ...

... بهر طرف نگران افتدت گذر دانی

که نقش بند طبیعی بدست شاپوری

ببردن دل هر کس نشسته پنهانی ...

... نه عدل او گذرد از جنایت جانی

بباغ چون نگرد حفظ او بناطوری

براغ چون گذرد ما پس او بچوپانی ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۷۲

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۹ - و له طاب ثراه

 

... نیست همتای تو و همسر تو

سرو باغی و گل بستانی

لعل لب گوهر دندان بودت ...

... که تو خود درخور صد چندانی

بنده ات من که مرا خواجه تویی

بشکر خنده چو لب جنبانی

بنده یی غیر منت در همه شهر

نفروشند باین ارزانی

خلق را بنده خریدن مشکل

بتو آسان و باین آسانی ...

... ای خوش آن بزم کز اغیار نهان

بنشینی و مرا بنشانی

گاه جامی ز تو من بستانم

گه تو از من قدحی بستانی

گه شرابی دهیم بی شر و شور ...

... من تو را خواجه یی از خود دانم

تو مرا بنده یی از خود دانی

فاش گوییم بهم راز نهان ...

... طاقتم نیست که فرمان برمت

قدرتم نیست بنافرمانی

من بوصل و تو بهجران مایل ...

... غیر ازین کز کرم سبحانی

روی بر خاک نهم بنشینم

همنشین با ملک روحانی ...

... آن گیا را که تو سازی سیراب

آن بنا را که تو باشی بانی

بودش سالمی از باد خزان ...

... یافته معنی جود تو زیاد

معن بن زایده شیبانی

هست بزم تو بهشتی و در آن ...

... در دو روز از مدد یزدانی

بستم این دسته سمن کش بینی

گفتم این تازه سخن کش خوانی ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۷۳

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

 

... که پیش از رفتن گل کرد ویران آشیانش را

بباغی کآید از نو بلبلی تا آشیان بندد

نباید سنگ بر مرغ دگر زد باغبانش را ...

... دلم در کوی او گم شد چسان جویم نشانش را

ز مژگان ترک چشمش بسته تیغ و جان طلب دارد

ولی جز من نمی فهمد کس از مردم زبانش را ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۷۴

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

... فغان کامشب که دارم راه در بزم تو از غیرت

بسوی غیر باید بنگرم تا ننگرد سویت

در این گلشن که هر مرغی گلی جوید من آن مرغم ...

... که جز من دیگری آزرده بر می گردد از کویت

به افسونت زبان بستم ببزم غیر و میترسم

که باشد با کسی در گفتگو چشم سخن گویت ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۷۵

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

... بدام ماندم و از آشیان نکردم یاد

گرم نه دست وفا پای بست کرده چرا

پرم نبسته کسی و نمیشوم آزاد

اسیر دامم و خلقی ز ناله ام نالان ...

... نه گل بشاخ و نه بلبل در آشیان افسوس

که خاد با زغن افگنده عیش را بنیاد

خوش آنکه باد صبا آتش گل افروزد ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۷۶

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶

 

... سراغ نامه ببال کبوتری دارد

شکایت از ستمت کی کنم که بسته لبم

شکایتی که ز جور تو دیگری دارد

چه خواجه یی تو که هر بنده یی که مینگرم

بغیر بنده ی تو بنده پروری دارد

گرفت مهر تو تا جای در دلم گفتم ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۷۷

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

... حلقه در گوش کشم گر تو بهیچم نخری

چون تو را نیست سر بنده خریدن چکنم

زد بتیغ ستم و بست بفتراکم و ماند

بدلم حسرت در خاک طپیدن چکنم ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۷۸

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

شد از دو چشم توام چشم خون فشان هر دو

چه کرده اند به این هر دو بنگر آن هر دو

دو چشم نه دوز بابل رسیده سحرورند ...

... دو چشم نه دو سیه مست ترک بیرحم اند

که بسته خنجر خونریز بر میان هر دو

دو چشم نه دو جفاپیشه دزد طرارند ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۷۹

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۶ - تاریخ وفات درویش مجید علیه الرحمه (۱۱۸۶ ه.ق)

 

حیف و صد حیف که از کجروشیهای سپهر

بسته بر ناقه اجل محمل درویش مجید

چه بگلزار جهان دید که گردید خموش ...

... خامه و نامه ز دست و دل درویش مجید

نوخطان داده خط بندگی و کرده قبول

سر خطی از قلم قابل درویش مجید ...

آذر بیگدلی
 
۸۶۸۰

آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۸ - خواجه ی نوکیسه

 

... ز بخت بد بیکی مجلسم فتاد گذار

خجسته مجلسی از خواجگان دو صف بسته

یکی غریب نواز و یکی ضعیف آزار ...

... رخم ز خجلت زرد و دلم ز شرم فگار

بگوشه یی که نمودند جای بنشستم

کشیده سر بگریبان غم چو بوتیمار ...

آذر بیگدلی
 
 
۱
۴۳۲
۴۳۳
۴۳۴
۴۳۵
۴۳۶
۵۵۱