گنجور

 
آذر بیگدلی

نهم بر خاک پهلو شب، به این امید در کویت

که ننشیند کسی از هم‌نشینان روز پهلویت

فغان، کامشب که دارم راه در بزم تو، از غیرت

بسوی غیر باید بنگرم، تا ننگرد سویت!

در این گلشن، که هر مرغی گلی جوید، من آن مرغم

که بینم روی هر گل، آیدم یاد از گل رویت

نیم آزرده از برگشتن کویت، اگر بینم

که جز من دیگری آزرده بر می گردد از کویت

به افسونت زبان بستم، ببزم غیر و میترسم؛

که باشد با کسی در گفتگو چشم سخن گویت

پس از رنجش، بسویت میکشد هر دم دلم، اما

بدامن میکشم پا، میکنم چون یاد از خویت!

کشی چون تیغ کین، از شوق جان دادن مرا خوشتر؛

که از قتلم خدا ناکرده گردد رنجه بازویت

در آن مجلس نداند تا کسی احوال من، باید

که بینم یک نظر سوی رقیبان، یک نظر سویت

ز لطفت تا شود قطع امید غیر یکباره

به کویت هر سحر شب نالد آذر چون سگ کویت