گنجور

 
آذر بیگدلی

دوشم، از خواب بود چشم کحیل؛

گوشم آسوده، خوش ز قال و ز قیل

تا سحر، دیده فارغ از دیدن

لب ز تقریر و، خاطر از تخییل

جستم از خواب ناگهان، گفتی

که بمن سود بال میکائیل

شکر را، رو بقبله از اقبال؛

سجده کردم همی پس از تقبیل

شبکی دیدم از صفا، چون روز؛

روشن از خور، نه ازجمال جمیل

خنده فانوس را، ز نور چراغ؛

ناله ی ناقوس را، ز دست ابیل

موبد، اندر ترانه سازی زند؛

خادم خانقاه، در تهلیل

نفس صبح، در کشاکش خور؛

دمبدم، پایه پایه در تحویل

جیش شام، از طلیعه ی شه روم؛

کرده شد رحال و عزم رحیل

از سهر، چشم اختران بنعاس

وز سحر، نای طایران بعویل

بقصاص گذشته، گویی خاست

صبح صادق، ز جای چون هابیل

سر قابیل شب بریده فشاند

بر افق خون حنجر قابیل

جام خالی و، میکشان مخمور؛

اختران مرتعش، نسیم علیل

از بروج دوازده گانه

نیمه یی آشکار از تعدیل

سر خوشه، فشانده دانه بخاک

حاصلش بی نیاز از تحصیل

در ترازو، کواکب رخشان؛

زر موزون فشانده، سیم مکیل

کرده بهرام، زان زر و زان سیم؛

سارقان را به تیغ، قطع سبیل

کرده آنجا، چو هندوان کیوان؛

بشکر، زهر از فسون تبدیل!

تیر سیمین، بزه نهاده کمان؛

تا نچیند کسی رطب ز نخیل

شاخ بزغاله، همچو شاخ درخت؛

پر شکوفه ز نار و سیب و شلیل

چو دو بط، در کنار شط دیدم؛

گشته نسرین بر مجره نزیل

بود روشن ستارگان، در دلو

یا چکان قطره ها، ز دلو سجیل

تیر زرین قلم، مقیم آنجا

در حسابش نه سهو و نه تعطیل

نیم ماهی عیان و، نیم نهان؛

راست چون ساق یوسف اندر فیل

پرتو مه، فتاده بر ماهی؛

چون فروغ چراغ بر قندیل

ماهی، از مهر یونسش بشکم؛

فلس رخشانش، خرقه ی حزقیل

وان دگر نیمه، از دوازده برج

تن نهاده بحمل خاک ثقیل

گشته تکبیر خوان، مؤذن صبح؛

کرده تکبیرش؛ از ره تکمیل

خوابهای ندیده را، تعبیر؛

رازهای نگفته را، تأویل!

ناگهان شد عیان، ز چاه افق

مهر چون نور چشم اسرائیل

چون ادای فریضه شد، بودم

گه بتسبیح و، گاه در تهلیل

متعجب نشسته زار و نزار

متحیر شده نحیف و نحیل

گرچه از اختران سیاره

کار سعدین یافته تعطیل

رخ بعمدا نمی نمایندم

یا شده دیده از کلال کلیل؟!

هاتفم گفت: نه معاذ الله

نسزد از صحیح، رای علیل!

بسعادت همیشه چون سعدین

بوده در ملک شه وزیر و وکیل

چند روزی که شه گرفته چو شیر

سایه از فوج روبهان محیل

شده ناچارش، از یمین و یسار

پاسبانان مسند و اکلیل

سرو آزاده، ماه مهر آرای؛

شاه و شهزاده، شاه اسماعیل

آن، بحسن حسین و خلق حسن

آن، بعلم علی و عقل عقیل

اختری، برج آن علی ولی؛

گوهری، درج آن نبی نبیل!

آنکه در حرف صاحبش، نه حریف؛

آنکه در عدل کسریش نه عدیل

آنکه چون سیل جود او خیزد

گنج پرویز ریزدش بمسیل

همش اندر عراق، عرق شریف؛

همش اندر حجاز اصل اصیل

ز شهان، رویش از صفا بمثال؛

بجهان، نامش از وفا تمثیل

به نسبیانش، از نسب ترجیح

به حسبیانش، از حسب تفصیل

مادحش، نطق من؛ علی الاجمال!

واصفش، علم حق؛ علی التفصیل!

ای سکندر در سلیمان مان

وی فریدون فر قباد قبیل

باصفا گوهر تو، تا به صفی

بی خلل اختر تو تا به خلیل!

گر چو بیژن، بچاه ترک فلک؛

داردت بسته در زمان قلیل

زهره، درجش ز کفه ی میزان؛

آردت شب ذخیره یا زنبیل

غم مخور، رستمی اگر چه نماند؛

می نماند زمانه در تعطیل

بدعای رهی، بجاه و جلال؛

رهی آخر بلطف رب جلیل

غرض از هر گزند ایمن باش

که عزیز خدا نمانده ذلیل

خیل دشمن، به کعبه ی در تو

گر بعزم جدل کند تعجیل

رسدش از فرشته آنچه رسید

از ابابیل بر صحابه ی پیل

در زمان عدالتت شاها

که بمظلوم ظالم است دخیل

نه افاعی بقصد صعوه جری

ز ضیاغم، بصید عجل عجیل

تو بهر ملک، سایه اندازی

بر سر شاهش افسر است ثقیل

تبعت، تابع است و، رای رهی؛

قیصرت چاکر است و، خاقان ایل

روز هیجا، که چشم ازرق چرخ؛

گردد از گرد کحل رنگ کحیل

چون شب، از گرد تیره سطح هوا

چون نجوم، اندران سلاح صقیل

در سر سرکشان، ز فتنه ی هوا؛

در دل پردلان، ز کینه غلیل

خیزد از نای نای و سینه ی کوس

بانگ صور نخست اسرافیل

فگند رخنه بر سما و سمک

راکب و مرکب، از صیاح و صهیل

بشبستان خاک تیره شود

خیل جان را چراغ تیغ دلیل

رود از جای، پای میر اجل؛

ماند از کار، دست عزرائیل!

آسمان، کشتگان معرکه را؛

زند از سوک، جامه در خم نیل

چون خور آیی سواره در میدان

نصرتت همعنان و فتح دلیل

بر سرت چتر، سایه ی میکال

در کفت تیغ، شهپر جبریل!

تیرت آن سان رود بچشم عدو

که ز دست بتان، بمکحله میل

غیر تیغی که آختیش بخصم

غیر رخشی که ساختیش ذلیل

برق، نابرده از کسی فرمان؛

باد، نادیده از کسی تحمیل!

هر تن از لشکرت، کشاورزی است؛

که بشمشیر آبگون صقیل

دانه از سرفشاند، آب از خون؛

همچو دهقان، بکشت زار از بیل

من، نه آنم شها، که در ره نظم؛

پا نهم تا کسی کند تجمیل

لیک در حجره اوحد الدینم

شب همی داد می ز جام ثقیل

می چون سلسبیل، کش ساقی؛

هم بر ابن سبیل کرده سبیل

دفترش دیدم و، همی چیدم

گل، ز گلزارش و، رطب ز نخیل

یعنی ابیات دلکشش تا صبح

خواندمی، چون زبور و چون تنزیل

غزلی چند، کش اگر ببینند؛

حسن ترتیب و صنعت ترتیل

نکند یاد موسی از توریه

نشود شاد عیسی از انجیل

غرض، ای خسرو بلند اقبال

کافتدت بر سپهر ظل ظلیل

انوری گفت این قصیده و، رفت

رفت از رفتنش زمان طویل

شاعران را، بروست نوحه هنوز

چون هدیر، حمامگان بهدیل

من بشوق وی، این گهر سفتم؛

که خدایش دهاد، اجر جزیل

ورنه، آن سانم، این قدر دانم؛

که بلاطایل است این تطویل

تا بمعنی فاعل و مفعول

عربان آورند لفظ فعیل

چاکرت، هر یک از شریف و وضیع؛

دوستت، هر یک از عزیز و ذلیل

حرف او، در میانه خیر مقال؛

جای او، در زمانه خیر مقیل

حاسدت، هر یک از صغیر و کبیر؛

دشمنت، هر یک از نجیب و نزیل

آردش زیر پا، زمین سجین

باردش بر سر آسمان، سجیل