گنجور

 
آذر بیگدلی

دلم، که شکوه ز بیداد دلبری دارد؛

ستمکشی است که یار ستمگری دارد

بآن درخت، زیان یا رب از خزان مرساد؛

که زیر سایه ی خود، مرغ بی پری دارد!

ز شوق، دل چو کبوتر طپد بسینه مگر

سراغ نامه ببال کبوتری دارد؟!

شکایت از ستمت کی کنم؟ که بسته لبم

شکایتی که ز جور تو دیگری دارد!

چه خواجه یی تو؟ که هر بنده یی که مینگرم

بغیر بنده ی تو بنده پروری دارد!

گرفت مهر تو تا جای در دلم، گفتم

که: بشکنم صدفی را که گوهری دارد!

براه عشق تو، گم گشت آذر، این راهی است

که هر که گم شود، امید رهبری دارد

 
 
 
کاشی‌چینی - بازی جورچین ایرانی
ابن حسام خوسفی

نگار من همه آیین دلبری دارد

ولی زعاشق بیچاره دل بری دارد

لبش به بوسه گر اب حسات می بخشد

به غمزه شیوه ی جور و ستمگری دارد

چنانکه در رخ او آیت ید بیضاست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه