گنجور

 
آذر بیگدلی

کنم شبها ازین پس پاسبانی پاسبانش را

نهان از من شبی بوسد مبادا آستانش را

گذارم سر بپا، هر روز و هر شب پاسبانش را

باین تقریب بوسم بلکه خاک آستانش را

نیارم بیتو ماند و دید مجلس را، خوش آن بلبل

که پیش از رفتن گل کرد ویران آشیانش را

بباغی کآید از نو بلبلی، تا آشیان بندد

نباید سنگ بر مرغ دگر زد، باغبانش را

چو آن مفلس که گم شد گوهری در مخزن شاهش

دلم در کوی او گم شد، چسان جویم نشانش را

ز مژگان ترک چشمش بسته تیغ و، جان طلب دارد؛

ولی جز من نمی فهمد کس از مردم زبانش را

کنم هر شب در آن کو پاسبانان راز جان خدمت

مگر روزی بمن تنها گذارند آستانش را

چو چشمم بر شهیدانش فتد، در حشر آسایم

چو ره گم کرده یی آذر که، بیند کاروانش را