گنجور

 
آذر بیگدلی

خوانده بر خوان فلکم، هان چکنم؟!

خون دل، مایده ی خوان چکنم؟!

میزبان را، همه ابنای زمان

بیکی خوان شده مهمان چکنم؟!

گشته هم کاسه، سیه کاسه ی چند؛

دست در کاسه ی ایشان چکنم؟!

با چنین خلق، که هم خورده نمک

هم شکستند نمکدان چکنم؟!

هم نمک ریخته از بی نمکی

هم طلب داشته تاوان چکنم؟!

نوع خود را همه ی جانوران

هم نشینند جز انسان چکنم؟!

من که انسان شمرندم، ز ایشان

بایدم بود گریزان چکنم؟!

زآنکه این نوع، کش انسان خوانند؛

شده بازیچه ی شیطان چکنم؟!

جستجو ناشده، حال همه کس

آشکارا شده پنهان چکنم؟!

حال دونان، ز بیان مستغنی است

گشته اشراف چو دونان چکنم؟!

عیب پنهانی ارذال جهان

چون عیان گشت، در اعیان چکنم؟!

آهن تفته، ز آتش بتر است؛

بدتر از بد شده نیکان چکنم؟!

سالها شد که برون می ناید

در ز بحر و، گهر از کان چکنم؟!

رنگ از رنگرز مهر ندید

جامه ی لعل بدخشان چکنم؟!

ز ابر نیسان، دم آبی نچشید؛

صدف گوهر رخشان چکنم؟!

می و آب و زر و خاک و، گل و خار

شده با هم همه یکسان چکنم؟!

گشته یکرنگ همه خلق جهان

شکوه از این، گله از آن چکنم؟!

رفته رفته شده ناکس، همه کس

گفتگو با همه نتوان چکنم؟!

مال را، به ز جمال و ز کمال؛

میشمارند حریفان چکنم؟!

دیده از حسن و، دل از عشق نفور؛

با چنین مردم نادان چکنم؟!

هر که زر در کف قبطی بیند

گویدش : موسی عمران چکنم؟!

پیرهن پوش، چو گرگی نگرد؛

خواندش یوسف کنعان چکنم؟!

سور، در سایه ی ماتم بگریخت؛

سود شد مایه ی نقصان چکنم؟!

گرد ماتمکده ی خاک نشست

بسیه جامه ی کیوان چکنم؟!

خرقه در نیل فرو برد از گرد

نیلگون قبه ی گردان چکنم؟!

از میان برده فلک مشعل مهر

تار شد، طاق نه ایوان چکنم؟!

نشد از شمع کواکب روشن

یک شب این تیره شبستان چکنم؟!

خانه را، کش نفروزند چراغ؛

نقش خورشید بر ایوان چکنم؟!

نامه را، کش ننویسند ز مهر؛

مهر جمشید بعنوان، چکنم؟!

دور جمشید، به ضحاک رسید؛

شد جم اضحوکه ی دوران چکنم؟!

دوش ضحاک فلک را ماران

شد چو تنین شرر افشان چکنم؟!

زهر این مار، برآورد دمار

از بد و نیک جهان، هان چکنم؟!

جانگزا زهر جهان سوز مدام

ریختش از بن دندان چکنم؟!

بس سر جانور از مغز تهی

شد، نشد چاره ی ثعبان چکنم؟!

عنقریب است، کزین سم نقیع

یکتن انسان نبرد جان چکنم؟!

عالم از انس تهی گشت و، در آن

انس دارند بنی جان چکنم؟!

دهر ویران و، در آن ویرانه

دیو رونق ده دیوان چکنم؟!

تیغها آخته دیوان بر هم

بر سر تخت سلیمان چکنم؟!

ناامید آل پیمبر ز جهان

کامرانف دوده ی مروان چکنم؟!

گشته هر پیرزنی، تیر زنی

چرخش، از ناله، رجز خوان چکنم؟!

گوی زن گشته و فرموکش گوی

قامت خم شده چوگان چکنم؟!

چرخ را کرده کمان، دوکش تیر؛

سوزنش آمده پیکان چکنم؟!

معجزش مغفر و آن جامه که دوخت

بهر خفتن، شده خفتان چکنم؟!

هر عجوزه، زده از معجزه دم

هر سلیطه، شده سلطان چکنم؟!

گشته هر ماری و هر موری میر

خاین خانه ی اخوان چکنم؟!

کاه و بیجاده، بیک نرخ خرند؛

فلک آویخته میزان چکنم؟!

چون زحل، آنکه بکین شد مایل؛

برتری یافت ز اقران چکنم؟!

آنکه چون پیر زنان ساخت بچرخ

داده چرخش سرو سامان چکنم؟!

و آن لئیمان که چو مورند ضعیف

دیو را گفته سلیمان چکنم؟!

کوفت کاووس چو کوس اقبال

سر برآورد بطغیان چکنم؟!

ناکسان از طمع جیفه ی او

شهره اش کرده به احسان چکنم؟!

از دو مردار، که از تخت آویخت

کرکسش برد بکیوان چکنم؟!

قصه ی عالم ویران گفتم

شرح ویرانی ایران چکنم؟!

جای غولان شده آن دشت که بود

پیش ازین بیشه ی شیران چکنم؟!

شد ببین جای کیان، جای کیان

هان بناسازی گیهان چکنم؟!

زابل، از زابلیان مانده تهی

گشته با مزبله یکسان چکنم؟!

هر طرف مینگرم، ضحاکی

مهد گسترده در ایوان چکنم؟!

بسته پیرامن او، دونی چند

صف، پی بردن فرمان چکنم؟!

هر چه گوید، همه گر هذیان است

کرده بر صدق وی اذعان چکنم؟!

ظلمت ظلم، سیه کرده جهان؛

روز و شب ساخته یکسان چکنم؟!

نام تاراج، نهادند خراج؛

گشته ویران دهی ایران چکنم؟!

باز این خارجیان گر ننهند

بی خراج این ده ویران چکنم؟!

هر چه را، غیر شمارد دشوار؛

غیرتم گیردش آسان چکنم؟!

هر چه را، خلق گران انگارند

خردش همتم ارزان چکنم؟!

ای ضعیفان، ز تکاهل بردید؛

همه سرها بگریبان چکنم؟!

چاره ی ظلم، بود آسان، ولیک

ضعفتان کرده هراسان چکنم؟!

غیرت، ای فوج ابابیل، که شد

کعبه از ابرهه ویران چکنم؟!

آذر، این سرسبکان را از ضعف؛

گوش سنگین بود، افغان چکنم؟!

آهن سرد چه کوبم؟! نرسد

پتک یک مرد بسندان چکنم؟!

کاوه، کز نطع برافراشت درفش؛

بسته دارد در دکان چکنم؟!

گاو، کو دایه ی افریدون بود

ناورد شیر به پستان چکنم؟!

خارزاری است عراق از ایران

پیش اگر بود گلستان چکنم؟!

در عراق، از روش اهل نفاق؛

تل خاکی است صفاهان چکنم؟!

رایت کاوگیان گشت نگون

پیش اگر سود بکیوان چکنم؟!

ساحت گلشن فردوس شده است

منبت خار مغیلان چکنم؟!

بلبلش مرده، گلش پژمرده

سنبلش طره پریشان چکنم؟!

زنده رودش، که نم از کوثر داشت

با حمیم آمده یکسان چکنم؟!

باغها گشته نمودار جحیم

قصرها گشته بیابان چکنم؟!

روزها شد که ندید آنجا کس

صبح را با لب خندان چکنم؟!

رفت شبها که کس آنجا نشنید؛

نغمه ی مرغ سحر خوان، چکنم؟!

پاسبان گشته در آن کشور دزد

گرگ آنجا شده چوپان چکنم؟!

هر طرف بال فشان خفاشی

آفتابش شده پنهان چکنم؟!

مردمش، چون گله ی گرگ زده؛

هر طرف گشته گریزان چکنم؟!

شده روی همه بی رنگ، دریغ؛

شده جسم همه بیجان، چکنم؟!

هیچ یک را نبود میل وطن

در غریبی همه حیران چکنم؟!

خاصه من، کز همه آزرده ترم

نکنم گر ز غم افغان چکنم؟!

آورم یاد چو از خود، بهمه

نکشم گر خط نسیان؛ چکنم؟!

گشته گیتی بخلاف املم

ز اولین روز الی الآن چکنم؟!

کان ما کان، اگر از کین گردد؛

پس از این نیز کماکان چکنم؟!

چاره ی غصه، بود صبر؛ ولی

صبر کم، غصه فراوان چکنم؟!

هم فرو دوخت زمانه دستم

بزه چاک گریبان چکنم؟!

هم برون ریخت ز تنگی صدفم

سی و دو گوهر غلطان چکنم؟!

از ندامت، اگر اکنون خواهم

گیرم انگشت بدندان چکنم؟!

تاجرم، لیک متاعی که مراست

بودش روی بنقصان چکنم؟!

طمع محتسبم، نیز نداد؛

رخصت بستن دکان چکنم؟!

من، تنک مایه و، کالا کاسد؛

نفروشم اگر ارزان چکنم؟!

بیژنم در چه توران و، ز من

بیخبر خسرو ایران، چکنم؟!

زال چرخم، چو منیژه ندهد،

جرعه ی آب و لب نان چکنم؟!

ور دهد، هم، چو نگیرد دستم؛

خاتم رستم دستان چکنم؟!

بر من، ابنای زمان در رشکند؛

یوسفم، لیک به اخوان چکنم؟!

در شکست دل من پنداری

بسته با هم همه پیمان چکنم؟!

زال گیتی، چو زلیخای من است

دعوی پاکی دامان چکنم؟!

دامن، از لوث گناهم پاک است؛

تهمتم برده بزندان چکنم؟!

خاک غربت، شده دامنگیرم؛

مصر دور است ز کنعان چکنم؟!

گرچه، در مصر غریبی دارم

عزت از لطف عزیزان، چکنم؟!

نیست فیض وطن اندر غربت

در قفس ذوق گلستان چکنم؟!

حاش لله، همه جا ملک خداست؛

از خیال وطن، افغان چکنم؟!

همچو خاقانی اگر تیره بود

کوکبم، شکوه ز خاقان چکنم؟!

گیله، کافتاده صفاهان ز صفا

یا همه شر شده شروان چکنم؟!

حاش لله، همه کس بنده ی اوست؛

بنده ام، شکوه ز سلطان چکنم؟!

همه را، گوش بفرمان وی است

چاره جز بردن فرمان چکنم؟!

قسمتم برد بمیخانه و زد

زاهدم طعنه ی خذلان چکنم؟!

روزی خود، بجهان خورد آدم؛

نامزد گشت بعصیان چکنم؟!

نه غلط، وسوسه ی شیطانی

بردش از روضه ی رضوان چکنم؟!

بمن دلشده، هم کآدمیم؛

سلطنت یافته شیطان چکنم؟!

اختر دل سیهم، نور نداد؛

نشد این گبر مسلمان چکنم؟!

سر طاعت، چو بخاکم نرسید

چون عجایز، مژه گریان چکنم؟!

بیعمل، گرچه ندارد سودی

تخم ناکاشته، باران چکنم؟!

دیر شد، وعده بمنحر چه روم؟!

پیر شد اضحیه، قربان چکنم؟!

گاه پیری، ز جوانیم چه حظ؟!

در خزان عیش بهاران چکنم؟!

گل جانپرور فروردینی

نتوان چید در آبان چکنم؟!

چون سکندر، اگر از آب حیوة

بی نصیبم؛ مژه گریان چکنم؟!

قسمت این بود، که تنها خورد آب؛

خضر از چشمه ی حیوان چکنم؟!

قسمت رزق چو شد روز ازل

طلب بیش و کم آن چکنم؟!

توشه با خست منعم چه برم؟!

خوشه با منت دهقان چکنم؟!

گوهر از آز بمخزن چه کشم؟!

دانه از حرص، در انبان چکنم؟!

هدیه، از کیسه ی مفلس، چه خورم؟!

گدیه، از کاسه ی سلطان چکنم؟!

چون عسس، حلقه بهر در چه زنم؟!

چون مگس سجده بهر خوان چکنم؟!

شب بشب، روز بروزم ز فلک

می رسد مایده، کفران چکنم؟!

من که، با خون جگر ساخته ام؛

هوس نعمت الوان چکنم؟!

جستن چاره، ز بیچاره خطاست؛

از گدایان طمع نام چکنم؟!

من که آسودگی جان طلبم

طلب خدمت سلطان چکنم؟!

گر سنمار شدستم، باشد؛

زهر در نعم نعمان چکنم؟!

تن برهنه، شکمم گرسنه به؛

که برم منت دونان چکنم؟!

لیک بینم اگر آزرده دلی

گرسنه مانده و عریان چکنم؟!

کرد، با جود جبلی، فقرم

دست چون کوته از احسان، چکنم؟!

چه غم از دست تهی، لیک ببخل

زندم خصم چو بهتان چکنم؟!

آگه از راز سپهرم، از جهل،

داندم خصم چو نادان چکنم؟!

گویم اسرار جهان، لیک چه سود؟!

دهدم نسبت هذیان چکنم؟!

سخن من که رسیده است بعرش

نرسد چون بسخندان چکنم؟!

نیست مداح کم از خاقانی

نیست ممدوح چو خاقان چکنم؟!

نگنم گر پی آسایش دل

بلبل طبع غزلخوان چکنم؟!