گنجور

 
آذر بیگدلی

چون انجمن سپهر از انجم

شد پاک چو این جهان ز مردم

گیسو ببرید لیلی شب

بر سوک هر اختری که شد گم

زال گیتی، سمور شب کند

پوشیده بجشن روز، قاقم

ساقی سپهر می برآورد

لعلی قدح، از زمردین خم

گلگون شده زان می گل آگین

این نیلی طاق سبز طارم

من بنده نه خفته و نه بیدار

بر بستر خواب در تلاطم

بخت من و، باد صبحدم بود

با هم ز نفاقشان تزاحم

آنم میگفت: لاتقم، نم؛

اینم میگفت: لاتنم قم

برخیز که قاصدی ز کاشان

آمد قصدش زیارت قم

کانجا خفته است، بانوی دین

بر در ز ملائکش تراکم

معصومه ی پاک، کش پدر بود

معصوم نهم، امام هفتم

هم داشت قصیده ی صباحی

هم جست تو را نشان ز مردم

او کرده مرا، همی تفحص

من جسته بهمرهان تقدم

تا دیدم بر فراز اسبیش

پولادین ساق و آهنین سم

چون سبز خط ایاز یالش

چون مشکین زلف لیلی اش دم

تابان چو هلال، چار نعلش

هر یک مهر سپهر چارم

یک رشته در نسفته در دست

یکدسته گل شکفته در کم

داوود نه، لیک گوییا بود

ز آیات زبور در ترنم

چشم گریان و، گفتم: احسنت

کآمد بدل منت ترحم

دستی زده دامنش گرفتم

گم کرده زبان ره تکلم

گریان من و، او ز گریه ی من

آورده بگرد لب تبسم

کاین تازه قصیده ی صباحی است

بشنو مکن این قدر تظلم

وه وه چه قصیده ی صباحی

آویزه ی گوش شاه انجم

زین انعامند دوستانت

چون من همه عمر در تنعم

کالانعامند حاسدانت

خاکم بدهن، گزاف بل هم

ای، هم سبق تو عقل اول

وی هم نفس تو، صبح دویم!

ای رسته ز منت معلم

معلومات تو، بی تعلم

هرگز مکشد ز یمن حکمت

محکوم تو از فلک تحکم

نازاده چو نونتیجه یی پاک

زان هفت اب و ازین چهار ام

از نوش لب تو اهل کاشان

رسته ز گزند نیش کژدم

نظم تو، گره گشای پروین؛

نثر تو، زره ربای قلزم

گفت انوری این قصیده، گفتی؛

دیدم جو کشته او، تو گندم!

در مجلس تو، ز دیگران شعر

برساحل شط بود تیمم

من هم ز نخی دو گر ز دستم

حاشا کنم اعتلا توهم

من ابکم و سامعان اصم، نیست

از صحبت بکم بهره ور صم

ای دوست و دشمن تو در حشر

ممتاز ز هم چو کاکل از دم

آنان، بجنان کشند ساغر

اینان، بسقر کشند هیزم