گنجور

 
آذر بیگدلی

شبی بخلوتی از چشم تنگ چشمان دور

نه هوشیار و نه مست و نه خفته نه بیدار

نشسته بودم و در سینه کینه یی نه ز کس

نشسته بودم و بر لب شکایتی نه ز یار

زبان بریده، ز ذکر جهان، مگر زدو ذکر؛

قدم کشیده ز کار جهان، مگر زدو کار

نخست، در طلب نعمت نیامده شکر

دگر ز خجلت جرم گذشته استغفار

که ناگهان، یکی از دوستان روحانی

ز در درآمد با جسم زار و جان نزار

بگریه گفت: تو هم حال من نمی پرسی

درین دیار، که یاری نپرسد از غم یار؟!

بآستین، ز رخش گرد رفتم و گفتم:

ز چیست گریه ات؟ ای از دلم ربوده قرار!

بگفت: داشتم از روزگار دوش غمی

که گر شمارمش امروز، تا بروز شمار

نگفته باشم از آنها، مگر کمی از بیش

نگفته باشم از آنها، مگر یکی ز هزار

میانه ی من و دل، گفتگو که شد، ناگاه

سحر بباغ مرا خضر ره نسیم بهار

بباغ رفتم و، هر سو نظاره میکردم

ز بخت بد، بیکی مجلسم فتاد گذار

خجسته مجلسی از خواجگان دو صف بسته

یکی غریب نواز و یکی ضعیف آزار

ستاده من متحیر درین میان ناگاه

ز لطف خواند مرا سوی خود یکی ز کنار

پس از سلام، بمجلس درآمدم به ادب؛

رخم ز خجلت زرد و دلم ز شرم فگار

بگوشه یی که نمودند جای، بنشستم

کشیده سر بگریبان غم، چو بوتیمار

ز کبر خواجه ی نوکیسه ی دنی زاده

ز هم نشینی من، آمدش همانا عار

درید بیجهتم پوستین ز کینه و کرد

بجرم شرکت نظم نظامیم آزار

علامت بد عالم، ز علم کرد اعلام؛

شعار ناخوش شاعر، ز شعر کرد اشعار

کنون بگو چکنم؟!- گفتمش : گناه ز تست،

فقیر را به غنی، مور را بمار چکار؟!

نه تو ز آدمی افزون، نه او ز شیطان کم

که وقت سجده که فرمودش ایزد جبار

چه گفت؟ - گفت ز تیره دلی و خودبینی

«خلقته من طین و خلقتنی من نار»