گنجور

 
۸۳۶۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۹

 

تو محو خواب و در سیرکن فکان بازست

مبند چشم که آغوش امتحان بازست

درین طربکده حیف است ساز افسردن ...

... به پیش خلق ز انداز عالم معقول

زبان ببند که افسار این خران بازست

درین هوسکده غافل ز فیض یأس مباش

دری که بر رخ ما بسته شد همان بازست

ز جا نرفته جنون هزار قافله ایم

جرس بنال که بر ما ره فغان بازست

به جاده های نفس فرصت اقامت عمر ...

... به کنه سود و زیان کیست وارسد بیدل

متاعها همه سربسته و دکان بازست

بیدل دهلوی
 
۸۳۶۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۹

 

... در لب ساغر چوبوی گل صدا خواهد شکست

نقش چندین جلوه در جمعیت دل بسته اند

بی خبر آیینه مشکن رنگها خواهد شکست ...

... موج ما هم دردل بحربقا خواهد شکست

نیست بنیاد تعلق آنقدر سنگین بنا

این غباروهم را یک پشت پا خواهد شکست ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۶۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۵

 

... گر حیا گیرد هوس آیینه دار آبرو است

چون هوا از هرزه گردی منفعل شد شبنمست

گرچه پیرم فارغ از انداز شوخی نیستم

قامت خم گشته ام هم چشم ابروی خمست

پادشاهی در طلسم سیر چشمی بسته اند

کاسه چشم گدا گر پر شود جام جمست

با فروغ جعواه ات نظارگی را تاب کو

رنگ گل چون آتش افروزد سپندش شبنمست

در بنای حیرت از حسن تو می بینم خلل

خانه آیینه هم برپا به دیوار نمست ...

... شعله هرجا می شود سرگرم تعمیر غرور

داغ می خندد که همواری بنایی محکمست

نامدا ریها گرفتاریست در دام بلا ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۶۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۸

 

به دست و تیغ کسی خون من حنابسته ست

به حیرتم که عجب تهمت بجا بسته ست

ز جیب ناز خطش سر برون نمی آرد

ز بسکه عهد به خلوتگه حیا بسته ست

زه قبای بتی غنچه کرد دلها را

که حسنش ازرگ گل بند بر قبا بسته ست

غبار من همه تن بال حسرت است اما

ادب همان ره پرواز مدعا بسته ست

به وادی طلبت نارسایی عجزیم

که هرکه رفته زخود خویش را به ما بسته ست

امیدهاست که جز سجده ام نفرماید

کسی که خاصیت عجز برگیا بسته ست

تن از بساط حریرم چه گونه بندد طرف

که دل به سلسله نقش بوریا بسته ست

نگاه حسرتم و نیست تاب پروازم

که حیرت از مژه ام بال بر قفابسته ست

گداخت حیرت نقاش رنگ تصویرم

که نقش هستی من بی نفس چرا بسته ست

مگربه آتش دل التجا برم چوسپند

که بی زبانم وکارم به ناله وابسته ست

چو شمع تا به فنا هیچ جا نیاسایم

مرا سری ست که احرام نقش پا بسته ست

مگر ز زلف تو دارد طریق بست وگشاد

گه بیدل اینهمه مضمون دلگشا بسته ست

بیدل دهلوی
 
۸۳۶۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۴

 

... هرکجا باشی کسی غیر از خودت همراه نیست

بر بقای ما فنا بست از عدم غافل شدن

آینه گر صاف باشد روزکس بیگاه نیست

چشم بند عر صه یکتایی ام دیوانه کرد

هر چه می بینم غبار لشکر است و شاه نیست ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۶۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۵

 

... لیک آنقدر رمی که کس از خویش رست نیست

بنیاد عجز ریخته رنگ سرکشی ست

در طره ای که تاب ندارد شکست نیست ...

... دل صید شوق و دیده اسیر خیال توست

ویرانه کشوری که به این بند و بست نیست

عالم فریب دیده عاشق نمی شود ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۶۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۶

 

... سجده پابرجاست از تعمیر عجز آگاه باش

غیرنقش پا شدن خشتی درین بنیاد نیست

پیکر خاکی به ذوق نیستی جان می کند ...

... بیستون گر تا ابد نالد دگر فرهاد نیست

بی نشان رنگیم و تصویر خیالی بسته ایم

حیرت آیینه نقش خامه بهزاد نیست ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۶۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۸

 

خواجه تاکی باید این بنیاد رسوایی که نیست

برنگینها چند خندد نام عنقایی که نیست ...

... همتی نگشود بر روی قناعت چشم خلق

کثرت ابرام برهم بست درهایی که نیست

زحمت تحقیق ازین دفتر نباید خواستن ...

... آنقدر از خودگذشتنها نمی خواهد تلاش

چشم بستن هم پلی دارد به دریایی که نیست

در خیال آباد امکان ازکجا آتش زدند ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۶۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۷

 

... ای بسا رنگی که در یک پر زدن از بو گذشت

بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست

موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت

گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانه ات

رحم کن بر حال سیلی کز بنای او گذشت

بیدل دهلوی
 
۸۳۷۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۳۶

 

... موج بی وصل گهر نتواند از دریاگذشت

بسته ای احرام صد عقبا امل اما چه سود

فرصت نگذشته ات پیش ازگذشتنهاگذشت ...

... گر برون آیم ز فکر دل اسیر دیده ام

عمر من چون می به بند ساغر و میناگذشت

بر غنا زد احتیاج خست ابنای دهر

تنگدستی در عزیزان ماند لیک از ماگذشت ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۷۱

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۵۹

 

عمرگذشته بر مژه ام اشک بست و رفت

پرواز صبح بیضه شبنم شکست و رفت

از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید ...

... آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت

بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر

با خویش برد ماهی پر زور شصت و رفت ...

... بیدل غبار قافله اعتبار ما

باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت

بیدل دهلوی
 
۸۳۷۲

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۵

 

... همچو بوی گل بآه بیکسی پیچید و رفت

صبح تا طرز بنای عمر را نظاره کرد

رایت دولت بخورشید فلک بخشید و رفت ...

... رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر

شبنم اینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت

چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود ...

... کز ضعیفی تا سر کویت جبین مالید و رفت

شانه هم هرچند اینجا دسته بند سنبل است

از گلستانت همین آیینه گلها چید و رفت ...

... شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست

صورت ما هم به چشم بسته باید دید و رفت

تا بهارت از خزان پر بی تأمل نگذرد ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۷۳

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۵

 

... دیر و ناقوس نوا کعبه و لبیک صدا

رشته بسته است نفس این همه بر چنگ حدوث

می سزد هر نفسم پای نفس بوسیدن ...

... دو جهان جلوه ز آغوش تخیل جوشید

چقدر آینه دارد اثر بنگ حدوث

عذر بی حاصلی ما عرقی می خواهد ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۷۴

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۹۶

 

انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح

چندین خمار رنگ شکست از شراب صبح ...

... رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر

گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح

چون سایه ام سیاهی دل داغ کرده است ...

... هستی است بار خاطر از خویش رفتنم

صد کوه بسته ام ز نفس در رکاب صبح

بیداری ام به خواب دگر ناز می کند ...

... در عرض هستی ام عرق شرم خون گریست

شبنم تری کشید زموج سراب صبح

بیدل ز سیر گلشن امکان گذشته ایم ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۷۵

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۰۲

 

... ز شرار کاغذم آب شد تب و تاب عشرت میکشی

که به فرصت مژه بستنی کسی اینقدر نکشد قدح

ندمید یک گل ازین چمن که ندید عبرت دلشکن

به کجاست فال طرب زدن که به دردسر نکشد قدح

ز بنای عالم رنگ و بو اثرثبات طرب مجو

که درین چمن ز می وفا گل بی جگرنکشد قدح ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۷۶

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۱۷

 

... تدبیر رخت اینقدرم اضطراب داد

سستی چه ممکن است رود از بنای عمر

نتوان به هپچ پیچ و خم این رشته تاب داد ...

... کان شوخ اختیار به دست نقاب داد

صد نوبهار خون شد و یک غنچه رنگ بست

تا بوسه رخش ناز ترا بر رکاب داد ...

... تا می به لعل او رسد از خویش رفته است

شبنم نمی توان به کف آفتاب داد

انجام کار باده کشان جز خمار نیست ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۷۷

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲۹

 

... که هر جا می روم راهم همان در بیشه می افتد

بنای عشق تعمیر هوسها برنمی دارد

نهال شعله گر آبش دهی از ریشه می افتد

به این کلفت نمی دانم که بست اجزای مضمونم

که از یادم گره در رشته اندیشه می افتد ...

... به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد

شکست رنگ صهبا دربنای شیشه می افتد

جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری ...

بیدل دهلوی
 
۸۳۷۸

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵۶

 

تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد

چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد

این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد

مضمون نفس وحشی ست کس تا به کجا بندد

ازشبنم ما زبن باغ طرفی نتوان بستن

خونی که به این رنگست دست که حنا بندد

سرگشته سوداییم تاکی هوس دستار

کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بندد

بی سعی فنا ظالم ازخشم نپوشد چشم

آتش ته خاکستر احرام حیا بندد

نقش بد و نیک آسان از دل نتوان شستن

آیینه مگر زنگار بر روی صفا بندد

در عذر اجابت کوش گر حرص گداطینت

ابرام تمنایی بر دست دعا بندد

زحمتکش این منزل تا وارهد از آفات

دیوار و دری گر نیست باید مژه ها بندد

تمثالی ازین صحرا جز خاک نمایان نیست

کو آبله تا عبرت آیینه به پا بندد

واپس نپسندد عشق افسردگی ما را

گر سکته تامل کرد بحرش چه جدا بندد

عالم همه موهومی ست بگذار که بیدل هم

چون تهمت موهومی خود را همه جا بندد

بیدل دهلوی
 
۸۳۷۹

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۷۰

 

... که خون عافیت از ساز جنگ می بارد

خطاست تهمت جرات به عجز ما بستن

هزار آبله بر پای لنگ می بارد

مخواه غیر توهم ز اغنیا بیدل

که ابر مزرع این قوم بنگ می بارد

بیدل دهلوی
 
۸۳۸۰

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۹

 

... به غیر پرواز این گلستان بهار رنگی دگرندارد

چها نچیده ست از تعلق بنای تهمت مدار هستی

تحیر است اینکه خلق یکسر هجوم درد است و سر ندارد

ز دوستان کسته پیمان به دوش الفت مبند بهتان

که نخل تالیف اشک و مژگان به جز جدایی ثمر ندارد ...

... گهر به تدبیر تشنه کامی ز جوی کس آب برندارد

ز چشم بستن مگر خیالی فراهم آرد غبارتهمت

وگرنه سعی گشاد مژگان درین شبستان سحر ندارد

نبرد کوشش ز قید گردون به هیچ تدبیر رخت بیرون ...

بیدل دهلوی
 
 
۱
۴۱۷
۴۱۸
۴۱۹
۴۲۰
۴۲۱
۵۵۱