گنجور

 
بیدل دهلوی

تا عرقناک از چمن آن شوخ بی‌پرواگذشت

موج خجلت سرو را چون قمری از بالاگذشت

وای بر حال کمند ناله‌های نارسا

کان تغافل پیشه از معراج استغناگذشت

ما به چندین‌کاروان حسرت‌کمین رهبریم

شمع در شبگیر دود دل عجب تنهاگذشت

محو دل شوتا توانی رستن از آفات دهر

موج بی‌وصل‌گهر نتواند از دریاگذشت

بسته‌ای‌احرام صد عقبا امل اما چه سود

فرصت نگذشته‌ات پیش ازگذشتنهاگذشت

بی‌نشانی در نشان پر می‌زند هشیار باش

گر همه عنقا شوی نتوانی از دنیاگذشت

آبله مخموری واماندگیهایم نخواست

زین بیابان لغزشم آخر قدح پیماگذشت

گر برون آیم ز فکر دل اسیر دیده‌ام

عمر من چون می به بند ساغر و میناگذشت

بر غنا زد احتیاج خست ابنای دهر

تنگدستی در عزیزان ماند لیک از ماگذشت

عافیتها بسکه بود آن سوی پرواز امل

کرد استقبال امروزی‌که از فرداگذشت

گرزدنیا بگذری تشویش عقبا حایل است

تا ز خود نگذشته‌ای می‌بایدت صد جاگذشت

بیدل از رنگ شکست شیشه‌ای خندیده است

کز غبارش ناله نتواند به سعی‌پاگذشت